سالخوردگان لب دریاچه

جدا هشت سال رئیس جمهور بودن یک آدم دیوانه ی چندش آور حکایت از حقیقت بسیار تلخی دارد و آن حقارت ماست.
البته لطف زندگی در ممالک درب و داغونی مثل ایران اینه که آدم به راحتی میتونه افرادی که دچار آسیب مغزی هستند رو از موضع گیریه سیاسیشون بشناسه.مثلا اگه اینجا سوئیس بود عمرا نمی شد به این راحتی آدما رو قضاوت کرد صرفا با ام آر آی می شد میزان آسیب مغزیه فرد رو مشخص کرد.
البته من به نسل اول جدا حق میدم که نتونن هر رو از بر تشخیص بدن.بنده خداها با تقریب مناسبی هر کاری در راستای بهبود وضع ممکلت کردند تقریبا صد سال کشور رو عقب انداخته.برا همینه نمیشه با پیرمردها خیلی بحث کرد چون خیلی هاشون دچار فروپاشیه احساسی هستند.اصولا نمیشه از جلوشون رد شد چون با عصاشون میزنن رو ساق پای آدم و یه چیز مزخرفی بهت میگن مثلا زمان هویدا اصلا بیکاری نبود یا جوون برو ازدواج کن تشکیل خانواده بده حال میده.دو سه سال پیش برای پروژه ی دانشگاه رفته بودیم روستایی حوالیه نطنز به نام طرق که به حق یکی از زیباترین جاهایی بود که تا حالا رفتم یه  قلعه داشت و یک دریاچه ی فصلی که غروبها پیرزنها خیلی تراژیک جمع می شدند دورش و یه بار ما هم رفتیم نشستیم باهاشون و دو تاشون با هم سر این قضیه بحث می کردند که قبلا بهتر بود یا نه.حالا ما دو زاریمون نیفتاد این قبلا دقیقا کی هست یا منظور از بهتر دقیقا چیه.ولی برداشت من اینه که منظورشون از قبلا زمانیه که یحتمل نوعروس بودند و هنوز خانواده ها توی یه خونه ی حیاط مرکزیه اعیانی در هم می لولیدند و عصرها کوچه رو آب میدادند و جوونا میرفتن سر زمین و فرار نمی کردند که دخترهای دم بخت دچار مشکل یافتن شوهر بشوند.یا شاید هم بعد از عمل کاملا پوچ آب دادن کوچه میرفتن دور حوض میشستن هندونه میخوردن با چای قند پهلو بعد بچه موچه ها هسته شو تف می کردن کف حیاط پدربزرگ با عصاش میکوبید تو سرشون.بچه هه گریه می کرد مامانش دستشو می گرفت اونم یکی می زد تو سرش می بردش مینداختش تو انباری آدم شه.
ولی یهو چی شد که مردا پیر شدند و مردند جوونا فرار کردند رفتن شهر یه آپارتمان خریدند موند چند تا پیرزن.خونه های بزرگ قاجاریه قدیمیشون شد عینهو خونه های جن زده.ولشون کردند اومدند کنار دریاچه خونه های کوچیکه یکی دو خوابه ساختن غروبام که میشه لب دریاچه پیداشون میشه که آروم نشستن و بغض کردن.
لب دریاچه واساده بودم و به این چیزا فکر می کردم و اشک تو چشام حلقه زده بود.(این آخریو الکی گفتم آدم احساسی ای نیستم.)
تقریبا نود درصد خونه های روستا متروکه بود که فوق العاده بودند که یکی دو تاشون رو خیلی نمیشه توصیف کرد ریشه درخت دیواره ی حوض رو شکسته بود و کف با برگ چنار فرش شده بود.چوب های قاب سه دری ها و پنج دریها داشتند می پوسیدند.یه همچی چیزی.از بین پیرزنها هم یه دوست پیدا کردیم که اسمش فکر کنم صغری خانم بود ما رو برد خونه بچگیاش نشونمون داد بعد گفت من عجله دارم باید برم صحرا علف ملف بچینم بعدشم غروب با دوستام قرار دارم لب رودخونه چای بخوریم اگه شما هم خواستین حتما بیاین.زیر یکی از سابات های روستا یه جوان دیدیم که داشت حشیش می کشید و یکی از دوستان معتاد من سریعا باهاش دوست شد و یارو قرار شد فرداش بیاد سوراخ سنبه های روستا رو بهمون نشون بده و گفت همه ی پشت مشت ها رو مثل کف دست میشناسه.یه جوون معتاد دیگم داشت منو به زور می برد تو خونشون گفت بیا قدیمیه نشونت بدم منم مثل بز داشتم میرفتم دنبالش ولی نمیدونم چرا دوستام خیلی مایل نبودن برن تو و نتیجتا ازش عذر خواهی کردم.
تقریبا یه ماه بعدش دوباره رفتیم اونجا که مجلس ختمی برپا بود و یکی از پیرزنان لب دریاچه دار فانی را وداع گفته بود.ما هم رفتیم تو و کلی ازمون استقبال کردند و رفتیم نشستیم تو بغض کردیم.فقط شرممان باد که لباس هامون یه مقدار برای مجلس ختم شاد بود.
شبش صغری خانم که از صحرا برگشت ما رو برد خونه ی یه پیرمرد تنها که  پلان خونه شو برداشت کنیم.شب شده بود و آسمون مثل قیر سیاه بود.خونه ش کوچیک بود و یه حیاط خیلی کوچیک وسطش داشت که اومد یه پیت حلبی انداخت وسط و یه خورده هیزم ریخت توش آتیش روشن کرد.دهدار روستا هم اومده بود و واساد یه گوشه سیگار کشید.بعدشم همه جمع شدیم دور آتیش که صحنه ی فوق العاده ای بود.
من اسم این نسل رو میذارم قربانیان گذار از سنت به مدرنیته.(عجب اسمی) اسم نسل قبل تر از اونارو میذارم خوشحالان پیش از مدرنیته.اسم نسل خودمون رو هم میذارم قربانیان مدرنیته.
چجوری شد متنم از جمله ی اول به اینجاها ختم شد اصلا نمی دانم.

نظرات 34 + ارسال نظر
ژنرال پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:05

اینکه بچه رو انداختن تو انبار تا آدم بشه رو خیلی حال کردم...توضیفتو در مورد جوونه که داشت حشیش میکشید خیلی دوست داشتم...آفرین...

ژنرال پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:08

یه بار منم رفتم یه روستایی که خیلی برام جالب بود...اهالی روستا صبح زود میومدن دم در خونشون وایمیستادن و مثل یه مشت پنگوئن عابر ها رو نگا میکردن...خیلی برام این کار عجیب بود...

هولدن کالفیلد پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:50 http://insidemonster.persianblog.ir

قشنگی متن همین بود که مثل حرفای خودمون بود دیگه ، سر و تهش دلی بود! پیر خرابات بلک فیلد - که بر خلاف جمعیت موزیک باز من به هیچ عنوان بهشون حس خاصی ندارم - این یه جمله رو خوب میگه:
we are the f***ed up generation

ژنرال پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:19 http://blueground.blogsky.com/

همینک منتظر نظرات شیرین و جذاب و ... یکی از علاقمندان به نوشته هات هستم...

H.k پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:19 http://bescot.blogsky.com

قربانیان گذار از سنت به مدرنیته...
درسته، مخصوصا مدرنیته ای که یک زمانی به زور خاست اعمال بشه... و یک زمانی هم که الا باشه از رشد طبیعی اش جلوگیری شده.
مثلا جلو گیری از نشر نشریات و ....کلا همین کارهای که این بابا که ازش در بالا یاد کردی در این هشت سال کرده.
می خواهم بگویم، این داستان گذار...قربانیان زیادی در پهنه تاریخ داشته...
کتاب جای خالی، سلوچ و داستان اتبوس از محمود دولت آبادی...خیلی زیبا به این گونه افراد که قربانی مدرنیته زورکی شدند می پردازد.
مخصوصا جای خالی سلوچ...صرفا یک رمان قوی نیست بلکه می توان ان را جزو تاریخ اجتماعی هم حساب کرد.

مرسی از پیشنهاد کتاب

fars پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:33 http://www.fars.me.cc

۶۵۲۳۵۱۵۵۸۴گاهی شانس فقط یک بار به آدم رو میاره پس باید قدرش رو دونست بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.fars.me.cc

نفیسه پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:25 http://nafisebano.blogfa.com

اسمه نسله ما چیه اونوقت؟!
ما هم ، هم نسله شماییم؟!! من از قربانی شدن خوشم نمیاد!
نمیشه ما فاتحان مدرنیته باشیم؟؟؟ باشیم دیگه!!! :دی

اندراحوالات من و اینجانب پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:13 http://www.aidasaam.blogfa.com

نگرفتم چی شد ، ینی ربطشو با پاراگراف اول متوجه نشدم.

چند وقتیه در ارتباط با پاراگراف اول فکر می کنم و سعی می کردم بفهمم واقعا چرا.یاد یه پیرمردی افتادم در همون روستا که می گفت این رئیس جمهوره آدم نیست و من جوون بودم شاه اومد روستامون خیلی مرد بود بعد بهش گفتم انتخابات به کی رای دادی گفت احمدی نژاد.
موقع نوشتن فکر نمی کنم به چی میخوام برسم ضمیر ناخودآگاهم آزاد میشه یه مقدار موضوعات بعضا نامرتبط پشت هم ردیف میشه.

نفیسه پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:19

یه سوال: من اگه بخوام یه کامنت خصوصی بذارم چیکا باید بکنم دقیقا؟!

تماس با من

جولز پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:21 http://pinacle.persianblog.ir

من جدیدا که این کتاب "جامعه شناسی خودمانی" به دستم رسیدهو خوندمش اصلا می ترسم در مورد موضوعات مرتبط با جامعه ابراز نظر کنم!
لذا نظر خاصی در مورد محتوا نمیتونم بدم! ولی نثر جالبی داری!

kardel جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:07 http://kardelsharpeye.blogfa.com/

صحیح نیست همه چیز رو به گردن نسل اول انداخت
سبک نوشته هات(که یک کم هم انتقاد و طنز توش وجود داره)منو یاد سبک و سیاق رمان های روسی میندازه،این طور نیست؟

Russians never get to the point

پسرک مزخرف.. . جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:26

این پیرزن پیرمردا از دوره ای میگند که آدماش دیگه نیستن از اون وقتا مونده فقط خودشون مابقی گیر کردن تو گرفتارهای شکلی جدید از زندگی خانواده هایی (فرزندان) که بزندگی متفاوت از دوره اونها نگاه میکنن این تغییرات این بی‌ثباتی و فرار از سنت روستائی از فرهنگ و نگاهی غلط میاد که یه قلمش پزو گوز زیادی ما شهری ها به حقیر شمردن اقشار روستا نشین میاد یا چیزایی که موجب به تمایل اونها به رفتن و بودن در شهر شده و.. .
عادل فردوسی پور یه جمله ای داشت که مدتیه دیگه یا جرئتشو نداره بگه یا بهش تذکری چیزی دادن: کلا ما همه چیزمون به همه چیزمون باید بیاد دیگه! (ربطی هم به ابتدای مطلبت نداره همی طوری گفتم)!

karam جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:26

اون دوست معتادت هفته بعد دفاعشه. پاشو بیا خودتم ببینیم جیگر.

چش مایی

کوچ جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:54

نمیری با این طنزت فیل جان که در هر شرایطی حال ادمو خوب میکنی. منم از این قصه ها زیاد دارم ولی من بنویسم تراژیک میشن!

تراژدی چشه مگه خیلی هم عالی!

ورجینیا وولف شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:50

سلام.یکی از بهترین متنات بود به نظرم.پر تصویر.و البته همین بی ربط بودنش به من چسبید.خیلی چیزیا داشت.اینجوری بنویس همیشه.

[ بدون نام ] یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:24

راستی نگفتی چه طوری فهمیدی من kardel هستم؟

زیژخکِ دیوانه یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:24 http://zijkhakelooli.blogfa.com

خسته‌ای فیل

نفیسه جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:06

آپ نمیکنید؟!
خسته شدم....

kardel جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:21 http://kardelsharpeye.blogfa.com/

زیاد بیتابی نکن...بذار داستانم با همون آهنگ خودش بره جلو...مرسی که سر زدی...

مهسا شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:05 http://blackhatlady.blogfa.com

قربانیان گذار از سنت به مدرنیته
بابا ایولله به نام گذاریت
اسم مناسبی بود
مدرینیته ای که درست حسابی اعمال نشد
حالام انگار هست ولی عملا در مقایسه با باقی جهان هیچم مدرن نیستیم!
(نمیدونم چرا حس میکنم کامنتم شبیه یکی دیگه شد!)
ولی یه چیزی.من بودن تو جمع پیرا رو دوس دارم.میدونی پیر شدن زیاد فرآیند جالبی نیست
اما بد نیست گاهی در مسیر وزشش بشینم و بوی شورش رو!حس کنم!

جولیک یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 http://pinacle.persianblog.ir

سلام آقا من یه کار خصوصی شدیدا خصوصی با شما دارم کامنت خصوصی لازم دارم!! ضروریه!!

تماس با من همانطور که نفیسه جان فرمود!

نفیسه یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:57

جولیک جان!
تماس با من! از اونجا بحرف!

(منم دارم کامنتای فیل رو جواب میدم! حسه جولزبودن تو وبه هولدن بهم دست داد یه لحظه!! الان خودش بیاد بیرونم میکنه!!! )

هولدن کالفیلد یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:09 http://insidemonster.persianblog.ir

سلام میلاد چرا خصوصی نداری؟ غرض اینکه قرار کلا کنسل نیست! جواب کامنتت رو دادم برو بخون دستگیرت میشه!

ورجینیا دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:41

نیستی؟ :)

اوضا احوال قاراشمیش در حد بیست ولی پرچم بالاست هنو! باز ما کمی تا قسمتی هستیم شما که کمپلت نیستی.

vasilij zajcev دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:52 http://kardelsharpeye.blogfa.com/

میگم یه برنامه بذاریم بریم seven.پایه هستی؟

بریم همین هفته خیلی هم عالی.

جولز چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:14

به سلامتی انتخاب کنون پیش رو که ایمیل ما رو به فنا داد:-‏|‏

آقا میلاد دستت درد نکنه دریافت شد!
من دورادور نگاش کردم که زیر قولم نزده باشم:دی موافقت خود را با طرح شما اعلام می داریم دلمان هم خواست:دی

زمین آبی یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:35 http://blueground.blogsky.com/

میگم این چند روز خیلی سر به سرت گذاشتم،خورد تو پرت...داشتم باهات شوخی میکردم...احساس کردم جدی گرفتی...خودت که میدونی چند ساعت دیگه چه بلایی قراره سرم بیاد...به دل نگیر رفیق!

من کلا تو زندگیم چیزیو جدی نمی گیرم.

زمین آبی یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:36 http://blueground.blogsky.com/

راستی قهرمانی استقلال هم مبارک باشه...پرچممون بدجور بالاست!

میخواستم بگم بریم استادیوم دیدم شلوغه سرویس میشیم

زمین آبی یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:11 http://blueground.blogsky.com/

بابا طبقه بالا خالی بود...میرفتیم خیلی حال میداد...

ورجینیا وولف سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:49

amin یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:13

مطلبت رو نخوندم چون سیاسی شروع شد و حوصله ی سیاست رو ندارم؛
ولی به شدت با پست قبلی خندیدم. مدت ها بود پشت کامپیوتر با خوندن یه متن وبلاگی اینجور دیوانه وار قهقه نزده بودم. از همون تیترش "اس اس" برام جذاب و خنده دار بود تا تهش!
آخرین باری که برات کامنت گذاشتم یادم نیست. اصلا آخرین باری که کلا کامنت گذاشتم یادم نیست. چون کلا کامنت گذاشتن احمقانست! یه چی دیگه هم می خواستم بگم که یادم رفت.

بیا داداش پیش ما!

میترا سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:27

میلاد یه چی تازه بنویس جون تو

زمین آبی چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:22 http://blueground.blogsky.com/

گاهی آدمی با فتوشاپ کارهایی میکند که اگر تمام دریاها مرکب و تمام درختان قلم و تمام آسمان ها دفتر شوند توان انتقال این حس وحشت را ندارند...

سعید جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 http://eververt.wordpress.com

آخرم نشد با تو بیام تو این اردوهاتون یادته؟ :|
ها البته پیش از مدرنیته هم خوشحال نبودن بدبختان پیش از مدرنیته شاید براشون اسم بهتری باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد