گم و گور

- میگم مامان.

- چی شده یزدگرد.


- چیزی نشده،یه کم سردرگمم.
این دختره که میگفتم بهت راجع بهش،اصلا نفهمیدیم چی شد که اومد طرف من.آخه خیلی خوبه در کل،من اگه خودم دختر بودم و میخواستم پسری رو برای هر نوع معاشرتی انتخاب کنم،جدا خودِ(پسرم) جزو گزینه های آخرم بود.

یه بار برگشت بهم گفت فلانی،امید و آرزوهات چیان تو این دنیا.نخواستم بهش بگم امید و آرزوی خاصی ندارم،نه که ترسیده باشم ها،این همه آدم هستن امید و آرزوی خاصی ندارن،منم یکیشون.گفتم شاید ناراحت بشه بفهمه من امید و آرزویی ندارم.الکی چند تا چیز دوزاری سرهم کردم تحویلش دادم.اونم گفت چه جالببب.
اولا خیلی ذوق داشت انگار.منم به خودم گفتم ببین،بیا یه بار خودت نباش.سعی کن خودت نباشی.ببین چی میشه.امتحان کن،احساسات خرج کن.نشسته بود جلوم،بعد دو دقیقه سکوت بهش گفتم انگشترت قشنگه.گفت مرسیی.یه دقیقه سکوت شد.بهش گفتم گوشواره ت هم قشنگه.گفت مرسیی.بعد بهش گفتم لباست هم من حیث المجموع قشنگه.دو دقیقه سکوت شد بعدش.

نمیدونم منتظر حرکتی از من بود یا نه.اگه نبود که فبها، اما اگه بود من چیزی نگفتم.فقط بودم.دلم نمی خواست چیزی بگم.فکر کنم خوب کاری هم کردم.اونم احتمالا راحت تر بود چیزی از من نشنوه.فقط باشم.
قرار گذاشته بودم خودم نباشم ها،ولی مگه میشه آدم خودش نباشه؟یه بار یه دو هفته ای رفت،بماند که من به نوعی تقصیرکار بودم،بعد که برگشت منو دید،گفت چقدر لاغر شدی.گفتم من لاغر بودم.همیشه لاغر بودم.اون موقع هایی که تو فکر می کردی لاغر نیستم هم لاغر بودم.فقط زمستونا چون لباس بیشتر میپوشم چاقتر به نظر میام،یا درستش لاغریم به نظر نمیاد،اما هوا که گرم میشه و لباس کم تر میپوشم،لاغریم معلوم میشه.پس هی نگو چقدر لاغر شدی.

نمیدونم از کجا رفته بود تو مغزش که من ویلون میزنم.وقتی بهش گفتم نه من جز سه تار و یک مورد دیگه چیز دیگه ای نمی زنم کلی ناراحت شد.خواستم فضا رو تلطیف کنم،یه بچه هرو نشونش دادم که خیلی کوچیک بود و تاتی تاتی می کرد.بهش گفتم ببین به نظرت من این بچه هرو با کفش کوهم بشوتم چند متر میره.ناراحت تر شد.نمیدونم این دخترا چه مرگشونه.اصلا شوخی جدی سرشون نمیشه.حالا بماند من خیلی هم شوخی نکردم واقعا برام سوال ایجاد شده بود من این بچه رو با کفش کوهم بشوتم چند متر میره.


- یزدگرد یه چیزی بهش بگو خوب.نمیشه هیچی نگی کلا که.


- نه مامان.همون بهتر که هیچی نگفتم.این از منم مشکل دارتره.منو فقط برا خالی نبودن عریضه میخواد.همین.من حرفی ندارم البته ها.عریضه پرکن هم باشی خوبه باز.برای تو هم عریضه پرکن خوبی هستم، نیستم؟یه پسر داری برای خالی نبودن عریضه.میشینه برات تعریف می کنه، فارغ از اینکه تو گوش میدی یا نه.اصلا مردم بچه دار میشن برا خالی نبودن عریضه.تنازع بقا برای خالی نبودن عریضه ست.پوچی محضه.گوش می کنی چی میگم مامان؟


- هوم.


- ولی یه چیزی بگما.اینجوریم نیست که کلا هیچ امید و آرزویی نداشته باشم.فکر نکنی پسرت از بیخ و بن امید و آرزویی نداره ناراحت بشی از من.یه چیزایی هست،دوست دارم برم قطب جنوب پنگوئن ببینم.شایدم با کفش کوه شوتشون کردم ببینم چند متر میرن.


پی نوشت:

مامان، من افسرده نیستم، فقط یه کم زیادی جدیم.یعنی خودم نمیدونستم خیلی جدیم، یه چند نفری قانعم کردند.به نظرم خیلی نباید خندید به داستان کلا، داستان سوار آدم میشه.


یزدگرد، تو افسرده ای؟نه به جان مادرم.فقط زیاد از خندیدن خوشم نمیاد.یزدگرد، چرا همه عکسات تیره تاره ن؟خوب تیره تارن دیگه، چرا نداره.چه میدونم.

یزدگرد، مشکلت چیه؟آخه این چه سوالیه.اولا خیلی کلیه، دوما بر اساس کدوم سند و مدرکی همچین سوالی رو مطرح می کنی، سوما چه میدونم.


برای این که شبهه رو برطرف کنم چند وقتیه اینجوری پی ام میدم به آدما، مثلا:
- سلام یزدگرد.
- سلام.
:)
- رفتی فلان جا؟
-آره.
:)
- چه خبر بود؟
- خبر خاصی نبود.
:)
- به چی می خندی؟
- چه میدونم.
:)


نظرات 15 + ارسال نظر
سیمین چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 http://www.baran-barg.blogfa.com

خوشحالم که سالمی، اما بیشتر دلم میخواست که "خوب" باشی
تنازع بقا از سر خودخواهیه و من گاهی از خودخواهی خودم میترسم. که نکنه یه وقت اونقدر زیاد بشه که منم یکی بشم مثل مادرم. ولی همین الان که پستتو خوندم دلم خواست پسری مثل تو داشته باشم. بعد برم بشینم لبه تختش و پا رو پا بذارم و سیگارمو بکشم ، بعد اون برام اینطور حرف بزنه و منم سرمو تکون بدم و بهش بگم: میفهمم پسرکم! میفهمم...

پرانا چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:10

هیچی نگفتن و فقط بودن....هستندگی
چقدر کم داریمش.

پریسا چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 13:47 http://starsss.blogfa.com

وقتی میخوای خودت نباشی انگار میخوای خودتو به زور جذاب جلوه بدی اما دقیقا نتیجه برعکس میگیری...
مشکل اینه که این روزا همه چیز به طرز مسخره ای پیچیده شده !!

اندراحوالات من و اینجانب چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 14:12 http://www.aidasaam.blogfa.com

هووووم . حس شگفتی ه . نمیدونم ٬ افسردگی ه ٬ بیماری ه ٬ اصلا کیفیتش چیه ٬ ولی اینجوریه . من گاهی به شدت دلم میخواد با یکی برم بیرون ٬ حالا حتی با دختر ٬ حتی گاهی مثلا دلم برای خواهرم تنگ میشه میگم برم ببینمش ٬ بعد که روبروی هم قرار میگیریم معمولا بعد چهارتاجمله که عمق خاصی م نداره و هدف بخصوصی رو دنبال نمیکنه سکوت میکنیم .
باپسرها که بیشتر . وقتی میرم کسی رو ببینم اولش با شوق نسبتا خوبی استقبال میکنم ٬ بعد پنج دقیقه دوس دارم یکیمپن بگه دیره ٬ برگردیم ٬ بعد من گردش کنم سمت خونه راحت شم . آدما (من جمله خودمون) حوصله سربر شدیم یزدگرد .

تراویس چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 18:48 http://travisbickle.blogsky.com/

من خوشم اومد از این متن.

امین پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:56

یه سریال پیدا کردم خدا: خود ِ خود ِ شصت سالگی خودته یارویی که نقش اول سریاله و سریال دربارشه.
درباره یه نویسنده معروف طنزه که سریال معروف ساینفیلد هم ساخته و به سبک سریال لویی یه حالت مستندگونه و خاص داره و اچ بی اُ هم ساختتش: Curb Your Enthusiasm

http://tvworld.info/showthread.php?t=45146
از روی تاینی موویز سه فصلش رو گرفتم فعلا.
بیا بدم بهت.

آره این خیلی قدیمیه که.یارو بازیگرشو میشناسم تو whatever works وودی آلن هم بازی کرده.
مدام داره زر میزنه تو هر فیلمی که ازش دیدم.امیدوارم شصت سالگیم اینجوری نشم.

پگاه پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 14:09 http://fakhteyeepegah.persianblog.ir/

نظرهایی که نوشتن برای این پست خیلی جالب بود.
من دلم نمیسوزه برات که مثلن دپرسی. یا شبیه کی هستی یا نیستی. باور کن فقط به قدرت شوت تو و متراژ پرتاب فکر میکنم. نمیدونم چرا بقیه توانایی دارن که با وجود مسئله به این مهمی متوجه چیزهای دیگه بشن

شاداب جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 13:46 http://rival.blogfa.com

اولا من دلیل ناراحتی اون دخترخانومو متوجه نشدم راستش!
دوما کساییکه میخوان به هرنحوی سکوت رو بشکنن آدمای جالبی نیستن
سوما کساییکه میخوان تو دل همه جا بشن همچنان آدمای جالبی نیستن(والبته غیرقابل اعتماد)
چهارما خنده و خل بازی به موقعش خیلی هم خوبه ... اصلا به تلقین اعتقاد دارم
پنجما هر دیقه " :) " چی هس مثلا؟!

پ.م جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 21:37

چاکرتیم! باشه فعلا که خبری نی ولی باشه همین فرمونو من میرم تو هم رو برو .. .

مجید مویدی شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 20:08 http://majidmoayyedi.persianblog.ir

+ منم جِدّیم... نمیدونم، شاید بیش از حده... اما روراست بگم: برام مهم نیست بقیه خوششون میاد یا نه.
+ راستش این یه حقیقته:
آدما(خیلی از آدما) نمیتونن درک کنن واسه یه نفر مهمه که به یه پنگوئن تو قطب جنوب فکر کنه؛ حتی وقتی تو کافی شاپ روبه روی دوست دخترش نشسته... یه چه میدونم، وقتی تو یه مجلس خواستگاری نشستن..
+ چند روزِ پیش، تویه مهمونی رسمی(که من متنفرم ازش)نشسته بودم. سراسر مجلس به این فکر می‎کردم که.... به این فکر میکردم که چرا این قرصای خط دار، زمان رو تو خوابایی که میبینم خطی نمیکنن؟؟؟چرا سازنده هاشون دروغ میگن و اسمش رو گذاشتن قرصِ خواب؟

سعید یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 15:16 http://خودت میدونی

از طنز کاستی و بر درام افزودی. اینم ترکیب بدی نبود. متنت روونه و خسته نمیکنه که خیلی خوبه.

راستی تو فکرم برگردم وبلاگم. ایده ای نداری چی بنویسم یا از چی بنویسم؟
از آخرین باری که جدی بلاگ نوشتم هفت هشت سالی میگذره

سعید به نظرم تو نوشتن و این داستانها نباید آدم بشینه فکر کنه که حالا چی بنویسه و از چی بنویسه،خودش باس بیاد.
در مورد شخص من،یه سفر جالب که میرم،یه آدم جالب که باهاش برخورد دارم،یا یه موقعیت تفکربرانگیز که توش قرار می گیرم،یا دیگه حداقلش عکسهام یا موسیقی ها و فیلم هایی که دوست دارم کلی محتوا میدن بهم برای نوشتن،که بعد نوشتنشون احساس می کنم یه باری از دوشم برداشته شده.

Mahi چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 00:27

با همه اینا من یه وقتایی میام اینجا وبلاگ گردی. مهملاتی که تو این چند سال نوشتیو میخونم مخصوصا چرت و پرتای سالای اول دوم، سرگرمی باحالیه! میتونی افتخار کنی لاقل یکیو از گشتن تو این شبکه های اجتماعی تهوع آور منصرف میکنی!! خودتم بدت نیاد احتمالا. داری روز به روز جدی تر میشی...

هولدن کالفیلد چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:14 http://insidemonster.persianblog.ir

یکی دو تا تیکه شاهکار داشت این! :))

Mahi سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 23:05 http://sirlimoments.blogfa.com

میگم الان که دارم نظر قبلیمو میخونم میبینم چقد اون دو تا کلمه ی "مهملات" و چرت و پرت ها میتونه معنی بدی بده! کلا لحن بدی داشته این نظر، امیدوارم سوئ تفاهم نشده باشه برات... لحنم موقع نوشتن و کلمه هایی که به کار بردم از زبون خودت بود، منظورم این بود که یعنی حال کردم با نوشته هات.

نه عیب نداره هرگونه توهین و افترا به کلیه اشخاص حقیقی و حقوقی در این وبلاگ آزاده.

noname جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:26

آدمای جدی واقعی ترن

این جمله ت خیلی خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد