پنجشنبه و جمعه با یه تیم 14 نفره رفته بودیم صعود دماوند از جبهه غربی.روز اول رو تا پناهگاه سیمرغ که حدود 4000 متری هست رفتیم.غروب زیبا بود.
یک نفر گویا تنها تا قله رفته بود و برگشتنه به خاطر خستگی افتاده بود.به خاطر همین تمام شب همه کمپ برو و بیا بود و عملا کسی نخوابید.
4 صبح 10 نفر از تیم ما رفتیم به سمت قله.ماه کامل بود و من مدام برمی گشتم تماشاش کنم.آفتاب که زد دشت معلوم شد.علم کوه معلوم بود در منتهی الیه غرب.
سرد بود.جبهه غربی تا 10 11 آفتاب نمی خوره.چادر سبزی که برای مصدوم روز پیش زده بودن رو دیدیم.چون دنده هاش شکسته بود نمی شد همینجوری بیارنش پایین.من اگه جای اون بودم شب رو دوام نمی آوردم احتمالا.
تیم ما خسته بود.5 نفر از بچه ها حدود 5000 متری به خاطر ارتفاع زدگی برگشتن پایین.من هنوز میتونستم برم.
آفتاب افتاده بود رو دامنه.من فقط پاهای نفر جلویی رو میدیدم و می رفتم.تقریبا یک ساعتی مانده تا قله دیگه نمی تونستم.به خاطر ارتفاع بالا سرگیجه داشتم.با یکی از بچه ها برگشتیم و سه نفر دیگه تا قله رفتند.
برای من بیشتر از رسیدن به خود قله، بالا رفتن تا جایی که خودم رو به فاک ندهم مهم بود.مهمتر از همه برای من توی کوهنوردی این برگشتن و نگاه کردن هست.ماه، خورشید، دشت، کوههای دوردست.
پی وست:موقعی که داشتیم جمع می کردیم که برگردیم تقریبا 20 نفری مصدوم روز قبل رو با برانکار آوردن پایین.هلی کوپتر هلال احمر مدام توی هوا می چرخید ولی نمی شست.نمیدونم چرا.
پی وست دوم:این منظره غروب از پناهگاه سیمرغ هست که گرفتم.
پس حسابی خوش گذشته.
به به.خوش به حالت.خیلی دوست دارم منم یه همچین جایی باشم.ولی نه پولش رو دارم که وسایل کوه نوردی بخرم و نه وقتش رو دارم.اون بالا وقتی ابرها زیر پات بودن و اکسیژن تو یه هات و سکوت توی گوشات به چی فکر میکردی؟
آخرای مسیر دلت میخواد به چیزی جز خستگی و سردرد فکر کنی...به چیزای خوب که کمکت کنن بری بالا.
درتمام عمرم یه بار رفتم بالا ، تازه اونم نه بالایی که شما حرفه ای ها میرید ، مث سگ م از ارتفاع ترسیدم بازانوان لرزون برگشتم پایین . تازه اون پایین دلم میخواست زمینو ماچ کنم به قرآن مجید :)
من مث چی از ارتفاع میترسم . خوشگلش چیه ؟ آکروفوبیا ؟ همون . من دارم تازه کلاس م داره . یه جورایی خارجی میزنه :)
من اگه اکسیژن کم نیارم مشکلی ندارم، ولی وقتی کم بیارم به حکمت این که چرا آدمیزاد نرفته اون بالا زندگی کنه پی می برم و به قول تو زمین رو ماچ می کنم.
زنده باد. دلم خواست.
چاکر
عجب منظره ای..
اونجایی که نوشتید فقط پاهای نفر جلویی رو میدیدم و میرفتم قشنگ برام مجسم شد با این تفاوت که من کوهنوردم نیستم پس نمیدونم چرا این صحنه برام آشنا اومد :))
توی زندگی هم گاهی اونقدر خسته ای که فقط چشمت به قدم گذاشتن تو جای پای بقیه ست تا برسی جایی.
رفتن به قله دماوند هم یکی از اون آرزوهامه که همچنان آرزو موند برام.
اونوقتا که بطور جدی کوهنوردی میرفتم اسمشو که میوردم داییم میگفت دماوند،نه. اکسیژن کم میاری تو...
و حالا فقط یه آرزوی دوره. خیلی هم دووور.
حالا دیگه کولکچال هم خستم میکنه چه برسه به دماوند
راستش بهت حسودیم شد...
چرا آرزوی دور.آدم تا قله هم نرفت مهم نیست به نظرم تا هرجا که بتونی بری یک بار ارزش داره.
یه جورایی یاد برودپیک افتادم با این توصیف ها ! احتمالاََ به خاطره زنده بودن شون تو ذهنمه !!
منظورت از" این خوت بودی ؟" چیه دقیقا؟
کوهنوردی رفتم.. موفقیت آمیز بود ولی دیگه نمی خوام تجربه کنم.. . چون برگشتنه گرما زده شدم بالا آوردم!
یه جوری باید برنامه بریزی حتی المکان به گرما نخوری خصوصا در تابستان.
چه عالی.کلا کوهنوردی ورزش خیلی خوبیه حیف که من توان بدنیم واسه انجامش کمه.ولی خیلی وسوسه میشم امتحانش کنم مخصوصا با دیدن عکسای اون بالا.حس سرماش باید خیلی خوب باشه
نه ورزش خوبی نیست زانو ها رو مستهلک می کنه