دو (ص 39)

داستایفسکی در جایی از یادداشت های خانه مردگان، روایتش از دوران حبس با اعمال شاقه در سیبری، از زمانی می گوید که در بیمارستان زندان بستری بوده. حین اقامت او در بهداری، یکی از زندانیان، میخائیلوف- مردی که به جنایاتی بسیار منزجرکننده محکوم شده است- به مرض سل می میرد. مرگ او بسیار آهسته و دردناک است و داستایفسکی هم به خود پیچیدن او، نفس نفس زدن ها و تلاش تب آلودش برای چنگ زدن به زندگی را به تفضیل شرح می دهد. پس از مرگ میخائیلوف، داستایفسکی تعریف می کند که افسر نگهبان چه گونه وارد می شود.


کلاه خود بر سر و شمشیر به کمر داشت... به طرف جنازه می رفت و با هر قدم گام هایش آهسته و آهسته تر می شد و با حیرت به محکومانی که ساکت نشسته و با ترش رویی از هر سو به او چشم دوخته بودند نگاه می کرد. یکی دو گام مانده به جنازه ایستاد، گویی ناگهان از چیزی یکه خورده بود. منظره جسد کاملا عریان و چروکیده که چیزی جز غل و زنجیر بر تن نداشت، تاثیر عمیقی بر او گذاشت و ناگهان شمشیر از کمر باز کرد و کلاه از سر برداشت- بی آن که طبق مقررات موظف به چنین کاری باشد- و صلیب بزرگی بر سینه کشید. سربازی جنگ آزموده و سپیدمو بود که سال ها در خدمت نظام گذرانده بود. یادم می آید که در همان لحظه چکونف، مرد سپیدموی دیگری، هم کنار او ایستاده بود. بدون گفتن حتی یک کلمه یک سره به صورت افسر نگهبان خیره شده بود و تک تک حرکات او را با دقت عجیب دنبال می کرد. اما نگاهشان با هم تلاقی کرد و به دلیلی لب پایین چکونف شروع به لرزیدن کرد. لبش را به شکل عجیبی کج و معوج می کرد و دندان هایش را نشان می داد. گویی بی اراده توجه افسر نگهبان را به جنازه جلب می کرد. در همین حال به سرعت گفت:
"او هم مادری داشت!" و بعد بیرون رفت.
به خاطر دارم که این کلمات تا عمق وجودم رخنه کردند... چرا او چنین چیزی گفت، چه چیزی سبب شده بود این جمله به ذهنش بیاید؟

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 16:07

چه جالب چون این کتاب جزء کتابهای نامعروف داستایوفسکی هست ولی من خیلی دوسش دارم، یه جورایی اون زندان رو این دنیا حس کردم و آدمهاش رو خیلی شبیه به آدمهای دنیا دیدم، مثلن اگه یادم مونده باشه (خیییلی سال پیش خوندم آخه) یه جا راجب یه عده صحبت میکنه که میرن تا صب نگهبانی میدن (یا یه کار چیپ دیگه) تا بقیه قمار کنن (یا یه کار دیگه) و یکی دوسکه بدست میارن درحالیکه میتونن خیلی راحت تر، خیلی بیشتر از اون پول رو بدست بیارن و میگه اینها به تحقیر و "کم" و نوکرمآبی بیشتر قانعن. یا یه جاش که زندانیا از ترس شلاق خودشون رو به مریضی میزدن تا اینکه از ترس شلاق واقعن مریض میشدن و میمردن! یه جورایی استعاره از ترسای غیر واقعی زندگیه که آخرسر زندگی رو تباه میکنه، حالا یا به یکباره یا ذره ذره. من خوشم اومد ازش و با اینکه خیلی کم ازش یادمه هنوز حس خوبی دارم بهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد