دو سال سربازی سخت بود. برخورد با آدما تو آموزشی کوتاه بود، گرچه در همون برخورد کوتاه می شد عدم رشد عقلی و فرهنگی رو به خوبی لمس کرد و بعد از خانواده و مدرسه و دانشگاه که بین آدما حداقل نقاط مشترکی پیدا میشه، اینجا به خوبی با جامعه رو به زوال آشنا شد. برخورد با آدما در یگان که مثلا همه گزینش شده بودند خیر سرشان طولانی و طاقت فرسا بود. عوضی ترین و مشکل دارترین آدمهای زندگیمو همونجا دیدم، حتی فردی که از قبل دانشگاه باهاش معاشرت داشتم چهره مشکل دار واقعیش رو اون جا به نمایش گذاشت. آدمهای دیگه هم آکنده از عقده و جهالت.
یک ماهیه برای یک کار بازسازی استخدام شرکتی شده ام و از تهران نقل مکان کرده ام به معدنی در روستایی در 150 کیلومتری غرب جندق. خروج از خانه و کاشانه برای منی که هیچ وقت دور نبودم، مزیت بود. عصرها که کار تموم میشه و بیشتر مهندسای ساکن اطراف هم از معدن میرن، سکوت جاشون رو پر میکنه. سکوی بیرون واحدم که میشه روش نشست و به درختای نخل و گز تک و توک بیابان و کوه های پس زمینه خیره شد و به صدای هوهوی باد گوش داد، تفریح عصرگاهی منه، و بعد تماشای ستاره ها و رد کهکشان تو آسمون در شب. غالبا حوصله آدمها رو ندارم و تنهایی رو ترجیح میدم، یکی از اون داغان های هم خدمتی حرف درستی در مورد من زده بود یک بار که تو ذهنم مونده، این که فلانی حوصله خودش رو هم نداره چه برسه به بقیه. در مورد شخص خودشان که کاملا صادق بود، قضیه افرادی به تعداد انگشتان دست که دور خودم نگه داشته ام هم که فرق می کند.
احتمال میدم تابستان 29 سالگی، پایان زندگی در خانه و کاشانه بوده باشد، اینجا که برای سکونت و کار بلندمدت گزینه نیست، اما فکری شده ام برای هاستلی در گرگان به عنوان آپشن زندگی در این خاک بلازده، یا کافه ای در جنوب شیلی به عنوان ایده آلی برای همه اعصار، که طبعا اولویت هر عقل سلیمی باید پشت کردن به ایران و ایرانی باشد.
تاستون ۲۹ سالگیتونُ به این خوبی میگذرونین؟:)))
مردم چه میفهمن نصف قشنگی دنیا قطع ارتباط با این جماعته؟
معرفی کتاب:
حسرت از ایمانِ دیر
۳۱۶- آدمی بالاخره به حقیقت دین خدا ایمان می آورد حتی در لحظه مرگ. ایمانِ دیر، ایمانی سراسر غرق در حسرت است. حسرت از اینکه چرا زودتر ایمان نیاورده و راحت نشده است.
۳۱۷- هر که ناراحت است بی ایمان است. مؤمن همواره قلباً راضی و شاکر است و کافر ناراضی و شاکی است.
۳۱۸- کسی که هیچ چیزی ندارد ازهیچ قدرتی هم نمی ترسد حتی از خدا. چنین کسی دوست خداست و آدم ازدوستش نمی ترسد. و چنین کسی همه را قلباً دوست می دارد و آدمی از کسانی که دوستشان دارد نمی ترسد.
از کتاب حق و باطل استاد علی اکبر خانجانی
t.me/eshghvaerfan2
آره عقده ای بیمار و الخ...
مورد داشتیم تو دوران سربازی که با ته لیوان محکم می کوبید روی میز ناهار خوری درست سر ظهر که همه از فعالیت روزانه خسته و کوفته بودن و می خواستن یه چرت بخوابند.کلا آلودگی صوتی بود از نوع آزار دهنده و مریضش. دلیل کارش هم اینطور تشریح می کرد: من خوابم نمی بره و چون خوابم نمی بره شماها هم نباید بخوابید. خیر سرش ارشد بود و پایه خدمتیش از همه بالاتر بود.15روز مرخصی گرفت رفت یک ماه بعد برگشت داغون شده بود. با موتور رفته بود تو دیوار سرش ضربه خورده بود. طوری شده بود که التماس می کرد بچه ها آرومتر صحبت کنند. صدای تلویزیونم همیشه کم می کرد کاملا برعکس گذشته. دیگه نمیتونست با صدای بلندم صحبت کنه (قبلا صدای نکره ای داشت) و یا داد بزنه چون باعث تشدید سر دردش می شد و همینطور آروم بود تا ترخیص شد و گورشو گم کرد رفت.
اینو در مورد خودم می دونم که در مسیر درستی قرار ندارم در کلیت بودنم. در مقابل اینو در مورد تو متوجه شدم نسبت به من در مسیر درست تری قرار داری و حداقل این که می دونی می خوای چکار کنی هرچند در مورد احتمالی که دادی زیاد مطمئن نیستم..
تولدت مجدد مبارک :))
یه زمانی بلاگستان یه دنبال تغییر شرایط بود. ولی اونقدر ناامیدمون کردن که جو ناامیدی بلاگستان و ایران رو گرفته...
راستی، مبارک باشه.
کتابی غیر قانونی هست بنام بزمرگی، خاطراتت از سربازی عجیب منو یاد بزمرگی انداخت.
کتاب خوبیه، نویسنده قلم خوبی داره، یادم نیست از کیه، سرچ کن پیدا میکنی، هرچند بنظرم کتاب زیادی حقیقت زشت زندگی رو میکوبه توی صورتت، زیادی
اولویت هر عقل سلیمی ...
دیگه دارم کم کم میترسم ، میترسم قضیه فرار مغز ها و آدم ها نباشه ! بلکه قضیه موندن اسکول ها باشه! و ما هایی که انتخابی جز اسکول بودن نداریم حداقل تا مدتی! و سرزمینی که یک عده احمق اداره اش میکنن چون کسی نیست، کسی نمونده! سرزمینی با مغزهای سوخته خودش رو تبدیل به زمین سوخته میکنه!!! زمینی که دیگه ارزش جنگیدن نداره...
میترسم
بی نهایت
مبارک باشه
تنهایی خیلی خوبه بابام جان. قدر بدون.