Extreme Isolation

امروز به این فکر می کردم  که تنهایی مطلق با روح و روان آدم چه می کنه،

فرض کنید مجبور باشید در یک خانه مهر و موم شده برای 10 سال بدون هیچ تماسی با بنی بشری زندگی کنید.

یه چرخی زدم در اینترنت اینو دیدم:how extreme isolation warps the mind ، یا چگونه ایزولگی مطلق مخ را تاب می دهد.

اشاره می کنه ایزولگی اکستریم به هذیان و توهم و پارانویا منتهی میشه:


Why does the perceptually deprived brain play such tricks? Cognitive psychologists believe that the part of the brain that deals with ongoing tasks, such as sensory perception, is accustomed to dealing with a large quantity of information, such as visual, auditory and other environmental cues. But when there is a dearth of information, says Robbins, “the various nerve systems feeding in to the brain’s central processor are still firing off, but in a way that doesn’t make sense. So after a while the brain starts to make sense of them, to make them into a pattern.” It creates whole images out of partial ones. In other words, it tries to construct a reality from the scant signals available to it, yet it

ends up building a fantasy world.

 

"چرا مغزی که ادراکش از اطراف کم می شود این بازی ها را در می آورد؟روانشناسان شناختی معتقدند بخشی از مغز که وظایف ادراکی مثل ادراک با حواس را بر عهده دارد به دریافت انبوهی از اطلاعات بصری، شنیداری و موارد  محیطی دیگر عادت دارد، هنگام کمبود یا قحط اطلاعات، همچنان سیستم های عصب مختلفی که به پردازنده مرکزی مغز خوراک می دهند هنوز تبادل سریع داده می کنند، اما به گونه ای که معنایی ندارد.پس بعد از مدتی مغز شروع به معنا در آوردن از داده ها می کند،  تا از آنها الگویی بسازد، از داده هایی جزیی تصویری کامل می سازد.به عبارت دیگر تلاش می کند از سیگنال های اندک در دسترس خود یک واقعیت بسازد، در اینجاست که یک دنیای خیالی ساخته می شود."

بله اینجاست که شروع می کنید توهم سنگین زدن، گویا اولا بیشتر نقاط نورانی و اشکال هندسی.احتمالا مفت و مجانی اسکیزوفرنیک خواهید شد، و من به شخصه فکر نمی کنم سه ماه بیشتر دوام بیارم و خواهم مرد.

مقاله هرو هم کامل بخونید اگه حال دارید فیلم رو هم ببینید توش خیلی خفنه.


بلازده گان در عصر غبار آلود پاییزی

در یک عصر غبارآلود پاییزی، در حاشیه اتوبان و در امتداد رودخانه راه می رفتم، معتادی به سمتم سنگ پراند و وقتی گفتم کاری باهات ندارم او گفت من با تو کار دارم، رودخانه کم کم کانال شد، ولی هوا همچنان غبارآلود بود و آفتاب هم چنان کم رمق، دسته چهل پنجاه نفری آدمهایی که لخ لخ کنان از اینور به اونور می رفتند، در آشغال ها می گشتند، یکی کنده درختی حمل می کرد، جمع صمیمی معتادان حاشیه اتوبان، در فضایی سوررئال، از اینور به اونور.افق خاکستری است، برج میلاد، کوههای شمال، جنوب.

بلا زده گانیم.



رجوع شود به لینک روزانه اول، نگرشی دیگر به این مکان که من نگریستم.


تراژدی زایش

یزدگرد کجا بودی تا الان؟مگه نگفتی برا نهار میای؟


بیرون بودم.برگشتنه گفتم یه سر برم کلینیک بهداشت روان دانشگاه.سه تا خانم بودن که فکشون فقط برا هم می جنبید.سر یکیشون داد زدم من یه وقت از دکتر روانپزشکتون میخوام.گفت اول باید مشاوره بشی.گفتم نه خانم من نمیخوام مشاوره بشم مستقیما باید برم پیش دکتر روانپزشک، خودم میدونم چمه.اختلال شخصیتی اسکیزویید و اضطراب اجتماعی دارم و یه تجویز زاناکس کارمو راه میندازه.البته مشکلم خفیفه چون اگه حاد بود قاعدتا الان بالا سر شما داد بیداد راه ننداخته بودم میرفتم می تپیدم رو مبل.
فکر کردم جا داشت دچار سوتفاهم بشن و درجا بستریم کنن، اگه اینجوری میشد اصلا صورت خوشی نداشت.فکر کن زنگ میزدی می گفتی یزدگرد کجایی؟منم جواب میدادم برگشتنه از دانشگاه یه سر رفتم کلینیک بهداشت روان الانم تو بیمارستان روزبه منتظرم تخت خالی شه.


یه دختره هست مامان، تو شرکتمونه.خیلی جذابه و گاهی اوقات من رو میرسونه.بی تربیته و هیستریک می خنده، نسبتا هم با شعوره.4 سال از من بزرگتره و مدام با پرایدش که دویست هزار تا کار کرده تصادف می کنه.گفت تولدش هفته بعده و میخواد کیک بخره.


اگه لنگ بود یا یه چشمش کور بود به دختر رویاهای من تبدیل می شد.


شعرهایی که سرودم در هنگامه ی "های بودن" یا فوران ناخودآگاهم...

1.

من کدامین راه را برگزینم؟

نفسم تنگ است،

فسرده ام.

من با تو چه کرده بودم؟

که کیفرم می دهی؟

من شانه بر شانه که تکیه دهم؟

وقتی خدا، شانه خالی کردم.

2.

من را شمال ببر،

آنجا خورشید هیچ گاه غروب نمی کند.

3.

من خودم را چگونه به کشتن دهم

تو که خودت تمام کننده کاری

چرا گذاشتی.

4.

مرا چونان می نگریستند،

که من از خودم کینه بر دل گرفتم.

5.

اینها خطوط واقعیتند،

نه دروغ.

6.

تقطع کلامم نفرت انگیز است،

تو ولی خوب باش.

7.

روحم رو گرفت

هورتی بالا کشید

نالان بودم.

می خندید.

8.

زمین مرا زایید؟

پدرم که بود؟

چه کسی زمین را گایید؟

9.

از من قطع امید نکنید،

شما امید من هستید.

قطع امید کنید،

هر موقع قطع امید کردید.

10.

من از مرگ می ترسم

کاش به من می نمایاندیش قبل از تولدم،

که ترس و ناشناختگی فرایم نگیرد.

11.

من گم شدم.

چراغم ندادی،

من گم شدم.

مرا هراس نده

من را تهدید نکن

من کرده خودت بودم

من تازه چشم گشودم

من تازه به جهان فرود یافتم

من نمی دانم.

من پاکم.

مرا نقره داغ نکن

من نمی دانستم

من گناهی نداشتم،

من رستگاری را می جستم.

مرا از خود نران،

من کرده خودت بودم.

12.

من را چرا در داستان نیافریدی؟

چرا جسمم دادی

می توانستم تصویری باشم،

آزاد.


هه ورامان دیدی اومدم.

چهارشنبه تا شنبه رفتم (رفتیم) کردستان.سنندج و اورامان تخت.مریوان و پاوه نشد بریم که موند به دلم.

حس خوبی داشتم اونجا، برخلاف شهرهای کسل کننده ای مثل سمنان و کاشان و قم با آدمهای کسل کننده ش.یه نکته ی مثبت این بود که خبر و اثری از محرم و ادا اطواراش نبود.دلیل مهمش این که سنی هستن غرب کردستان، ولی انگار اولویت کلا با کرد بودنه تا مسلمان بودن، و این خیلی عالیه.

حدس پست قبلم درست بود، مهر تکلیف طبیعت با خودش معلوم نیست.نه پاییزه نه تابستان.ولی 12 ماه سال زیباست اونجا.


چی بگم دیگه، مجموعه پیرشالیار کردستان سه تا چیز هست.یکی مقبره خود پیر شالیار، یکی یه سنگی که یه موقع خاص تو سال می شکنه و دوباره خودش ترمیم میشه، یکی هم یه اتاقک سنگی که خانقاه پیر شالیار بوده است.همه جا دخیل...




وریا که همسفر ما بود این آهنگ رو برام گذاشت و ترجمه کرد.شعرش چه خوب بود.این رو من بعد بشنوم یاد این سفر می افتم.(بهشت خواب، عمر دزه ای)


این از کردستان.یه چیز دیگم بگم برم:

من فکر می کردم با گراس به رستگاری می رسم.ولی رقت بار بودم بیش از هر چیز.حالا فکر میکنم جایگزین مناسب تر میتونه زاناکس باشه که منو به رستگاری برسونه.


لالایی

چند وقته دلت میخواد بری کردستان؟

یکی دوسالی میشه.مریوان، اورامانات و پاوه.دوست دارم که زمستون هم برم، چون برف و سرما رو به سبزی و گل و بلبل ترجیح میدم.هروقت به برف و کردستان فکر میکنم، آهنگ لاک پشت ها هم پرواز می کنند میاد تو ذهنم.


دیگه دلت نمیخواد تبعید بشی به یه کلبه دورافتاده تو سیبری، تک و تنها؟

نمیدونم.گاهی روزها دلم میخواد، بعضی روزها دلم نمیخواد.گاهی که از دست خودم عصبانیم، یا دوست ندارم کسی من رو ببینه و فقط خودم باشم که ریخت خودم رو تحمل می کنم دلم میخواد.البته جای رمانتیکیه، احساس میکنی داری توی یه شعر زندگی می کنی.


چی شده از سه سال پیش تا الان که نظرت فرق کرده؟

اینم دقیق نمیدونم.شاید میخواستم خودم خودم رو بشناسم.تعجبم از اینه اون موقع که سرم به کار خودم گرم بود، به کسی کاری نداشتم، دردم چی بود؟فقط لوکیشنم فرق می کرد.


دو هفته بعد کردستان رو میری با مامان و بابا؟

گفتم بهشون که میام، ولی حالا معلوم نیست.بابا زیاد میگه از این چیزا، میخوره زیرش معمولا.میشه آخرای مهر.آخرای مهر رو دوست ندارم، تکلیف طبیعت با خودش معلوم نیست، نه تابستونه که گرم باشه و آدم آب یخ بره بالا، نه پاییزه که خیلی قشنگ باشه و برگا زرد نارنجی بارون خورده.برزخیه.ولی باز بهتر از تابستونه.تابستون کردستان رفتن گناهه.باز برزخش بهتره.


بهمن میخواستی بری که.

آره.دلم میخواست برم اورامان پیر شالیار.ولی خوب دو ساله قراره برم.نمیرم که.فقط با خودم قرار میگذارم.همینه میگم عاصیم از دست خودم.مهر که بری جاده ش مه و برف نداره که.صدای غژ غژ برف پاک کن نمیخوره تو گوشت که.ولی میگم، حرف زیاد میزنم.

من برم دیگه.یادت باشه فرمای مالی رو بیاری من کاراشو انجام بدم.دلم نمیخواست درگیر این کار بشم، ولی بچه بازیه بگم دوست ندارم، انجام میدم دیگه.