روز بزرگداشت ر.ا

رودولف استراچکف انگشتانش را در ریش انبوهش فرو برد و صورتش را خاراند.


رودولف استراچکف در یک لمحه به این فکر کرد که آیا روابط اجتماعی گسترده با انسانها به دردسرش می ارزد یا نه.

رودولف استراچکف به کودکی اش فکر کرد.


رودولف استراچکف سرش را بی دلیل تکان داد و فکر کرد که کاش می توانست.


رودولف استراچکف از خواب برخاست.


رودولف استراچکف زمانی با علاقه از خواب بر می خواست و روزهایی تنها به خاطر اینکه بیش تر نمی توانست چشمانش را زور کند.


رودولف استراچکف به انتظارات دیگران از خودش فکر کرد و غمگین شد.


رودولف استراچکف به انتظارات خودش از دیگران فکر کرد و غمگین شد.


رودولف استراچکف در خیابان راه می رفت که تصور کرد چهره ای آشنا روبروی او است.چند قدم دیگر برداشت و تصورش به یقین نزدیک تر شد.رودولف استراچکف خواست لبخند بزند اما سرش را پایین انداخت و با لبخندی عصبی از کنار چهره ی آشنا گذشت.


رودولف استراچکف خندید.


رودولف استراچکف دلش خواست از خوشحالی فریاد بزند.


رودولف استراچکف به نوشته ی سنگ قبرش فکر کرد.


رودولف استراچکف بالا آورد.


رودولف استراچکف احساس حقارت کرد و دلش خواست در زمین آب شود.


رودولف استراچکف عصبانی شد و داد و بی داد کرد.رودولف استراچکف از عصبانیت خودش خنده اش گرفت.رودولف استراچکف سعی کرد جلوی پوزخندش را بگیرد.


رودولف استراچکف توانست.


رودولف استراچکف بلند شد و چرخی زد و دوباره نشست.


رودولف استراچکف کوشش کرد.


رودولف استراچکف دلش خواست او را ببوسد.


رودولف استراچکف به انتقام فکر کرد.


رودولف استراچکف از ناتوانی خودش غمگین شد.


رودولف استراچکف صورت تازه تراشیده شده اش را از پنجره بیرون برد و باد خنکی روی صورت نیم خیسش وزید.رودولف استراچکف بوی چمن تازه را استشمام کرد.رودولف استراچکف کودکان زیادی را در حال دویدن دید.رودولف استراچکف صورت تازه تراشیده شده ی خنکش را نوازش کرد.رودولف استراچکف دلش خواست پر در بیاورد از ذوق.