خواهش میکنم در کانالم عضو بشوید اگر تا حالا نشدهاید، در آنجا بهترین ماهیهای جزیره سرو میشود:
https://t.me/DomesticatedStrawberries
اینایی که تا یک چیزی ترند میشه برمیدارن یک استفادهی عمومیای ازش میکنن یک لیگ دیگهای کودنن. مثلا افرادی که الان عکس پروفایل تلگرامشون انیمهست.
اومد دو ساعت نشستیم حرف زدیم رفت. فکر کنم یه کم هم ناراحت شد، شاید انتظار برنامه داشت. زنانگی نداره، حسی بهش ندارم.
داشتم حس یوسف پیامبر پیدا میکردم که بعد یک ماه و اندی نشستم پورن دیدم و زدم کل حسم بگا رفت. راستش یک لحظه فکر کردم نه خیر، قرار نیست خبری بشه، من گرهی کورم، آدم جدیدی هم بعیده بیاد تو زندگیم، قبلیام که وضعیت اینه که دیدی. برای همین پورنهاب باز کردم. والا نمیدونم حقم دارم شاید. دو تا قرار رفتم خیر سرم، اولی که دوستپسر داشت، اونجور. دومی هم خواهر علیرضا بود، ونکوور دیده بودمش و کراش زده بودم. حالا جفتمون تهرانیم. این حواسم بود که کیس جای کسکلک نیست، بری جلو باید جدی تا تهش بری جلو. رفتیم بیرون، دیدم نه، نمیشه که بشه. فاز رو بردم روی درد و دل و حرف و قربانت و در تماس باشیم و این داستانا.
بینیم که مدام از یک سوراخ خون میاد رو دکتر دیروز سیتی داد، امروز دید گفت سیتی اوکیه. یسری پماد و اسپری داد گفت خوب نشد هفته بعد بیا بفرستمت MRI. فکر کنم از این جهت که شاید یک چیزی توی سرم اون بالاها هست. فکر کنم جدیتر از چیزیه که فکر میکردم و یک احتمالی هست که سال دیگه این موقع بگا رفته و مرده باشم. مهمم نیست، به یورش. فقط سریعتر تکلیفم معلوم شه اگه قراره چند ماه دیگه بیفتم بمیرم بیخود پانشم وقت و هزینه تلف کنم مو بکارم.
یکی از دوستام هست قبلا یکبار بهش گفته بیا با هم بخوابیم اونم گفت باشه اومد با هم خوابیدیم. ولی هیچ حسی نداشتم خیلی مکانیکی تلمبه میزدم.
هیچ حسی بهش ندارم، نه ایموشنالی نه فیزیکی. با این که فیزیکش خوبه.
نمیدونم برنامه رو تکرار کنم یا نه. احساس میکنم درست اینه که خودداری کنم. از اونطرف نیاز به صمیمیت فیزیکی دارم.
کاشت مو رو زنگ زدم کنسل کردم. مرد حقیقتا باید اولویتهای مهمتری داشته باشه در زندگیش تا چهار تا تار مو روی سرش. باید مدون کنم نظرم رو در موردش.
یکسری فایل ورد نوشته داشتم که ریختم روی هم. یکسریش پستهای وبلاگم بود طی این چند سال اخیر. بخشیش یاوه بود که پاک کردم. دلم میخواد اتفاقات رو با نخ به هم وصل کنم و یک کتابی چیزی تهش دربیاد، نمیدونم شدنیه یا نه.
یک فایلی هم بود که خوابهام رو نوشته بودم. اکثرا کامل از ذهنم پاک شده بودن. نمیدونم نوشتن خوابها لزومی داره یا نه، حوصلهی خوندنشون رو هم نداشتم. ولی بعضی توی ذهنم میمونن. فکر میکنم اونها ارزش نوشته شدن دارن، اونهایی که ارتباط معنیداری به اتفاقات زندگیم یا حالات روحیم دارند.
این سه چهار شب اخیر دو خواب عجیب دیدم. اولی، زنی مسن بود با چشمهای سفید. انگار خالهی بزرگم بود، ولی همزمان نبود. ترسناک بود، حرف نمیزد. فقط به من میگفت دنبالم بیا. یک جایی رفتیم، انگار راهرویی که با یک طناب در یک اتاق ایجاد شده بود. انتها دو تا زن ایستاده بودن، با چشمهای سفید و در سکوت, lost souls. انگار میخواست من رو بفرسته قاطی اونا. دور زدم و برگشتم، زن بهم فاک نشون داد، ولی من برگشتم و نرفتم قاطی اونها. برام معنی داشت.
دومی حتی سوررئالتر بود. داستان پیچیده بود و توضیح سخت. فقط اینکه قبر یک پروفسور انگلیسی باستانشناسیای چیزی بود که با بیل و کلنگ افتاده بودیم به کندنش.