خواهش می‌کنم در کانالم عضو بشوید اگر تا حالا نشده‌اید، در آنجا بهترین ماهی‌های جزیره سرو می‌شود:

https://t.me/DomesticatedStrawberries


داشتم فکر می‌کردم برای جون بلیط کانادا بگیرم، کامنتای ملت رو خوندم زیر پستی تو ردیت در مورد بازار کار الان کانادا و رکود، که فکر کردم دست نگه دارم.

دیروز به یک جمع‌بندی‌ای رسیدم، اینکه از تهران برم اگر بنا ایران موندنه. لاهیجان. خونه‌ی کلنگی حیاط‌دار بخرم شروع کنم بازسازیش کنم و ساکن شم. برای شغل هم همین کار رو ادامه بدم. برای خودم بنویسم. تا آخر عمرم همینجوری در آرامش و نزدیک طبیعت. شجاعت میخواد، جسارت تصمیم‌گیری. من تصمیم بزرگ کم نگرفتم این 4 سال اخیر، آخریش همین دو ماه قبل. بعدی رو هم می‌گیرم.

انقدر فشار روم بود که یادم نبود خونه‌ی خواهرم اینا خالی افتاده. تا زمانی که تهرانم و تکلیف نامعلوم موو می‌کنم اونجا. مگان بابام رو هم دارم از دستش درمیارم، خوابیده تو پارکینگ. بازی درآورد، گفت می‌خوام بفروشم اینو دیگه. گفتم بده من می‌خرم. گفت خرج زیاد داره، گفتم خرجش می‌کنم. یه مدتی سعی می‌کردم بفهممش، فکر می‌کردم اینم زندگیش سخت بوده، گناه داره. الان که برگشتم ولی حسم اینه که بابا چرا تموم نمیشی، بسه دیگه، زندگیتو کردی، زندگی مارم گاییدی. بذار برو دیگه.

یک چیز دیگه هم بگم. دنیا قاعده قانون‌های خودش رو داره. برای همه‌ی آدمهای کره‌‌ی زمین هم صادقه، فارغ از دین و باور. اینکه باید بجنگی زندگی کنی و زندگی بسازی، زمین بازی هم عادلانه نیست. بعضیا خیلی بیشتر باید بجنگن، بعضیا کمتر. باید بدوی ببینی تو چی خوبی، ازش مشغله و کار و درآمد دربیاری. گیج بزنی کارت تمومه، اینکه افسرده بودم و نشد و مشکل داشتم و فلان هم نه به تخم بقیه‌ست نه به تخم دنیا، کارو درنیاری یجوری تقاص پس میدی که به آرزوی مرگ بیفتی. اینکه دنبال پارتنر بگردی، اینکه فلج بودم و افسرده بودم و وقت نکردم و زشت بودم و هیکلم تخمی بود کسی پیدا نشد و فلان هم تو گوش دنیا نمیره. کسی نباشه بگیری بکنیش یجوری تقاص پس میدی که به آرزوی مرگ بیفتی. دنیا جنگه، با کسیم شوخی و تعارف نداره، عقب بیفتی یه جوری لهت میکنه آرزو میکنی هیچ‌وقت متولد نشده بودی. تازه با همه‌ی اینا، یکی از قاعده‌های دنیا اینه که بجنگی هم لزوما نمیرسی، باید شانس هم داشته باشی، یا تقدیر، یا هرچی اسمش رو میخوای بگذاری. ممکنه یه عمر بدوی، لیاقت هم داشته باشی، ولی نرسی. بعد یکی دیگه یه کم بدوه، از تو هم کمتر لیافت داشته باشه، ولی برسه. یکی از حساب‌های دنیا اینکه که در رسیدن حساب و دو دوتا چهارتایی نیست. تو وظیفه‌ته بیفتی در مسیر و دست و پات رو بزنی، ولی لزوما به هدف میرسی؟ خیر. اینجا یک کیفیت مهم باید داشته باشی: پذیرش. همینه که هست، تجدید نفس، باز دست و پا.

ایمان به خدا رو من دارم. اعتقاد دارم خدا هم مارو انداخته اینجا بجنگیم ببینیم چند مرده حلاجیم. با از خدا کمک خواستن هم مشکلی ندارم. چند وقته چیزی بهش نگفتم، ولی باز شروع میکنم باهاش حرف بزنم.

ولی به شریعت شکاک‌ترم از همیشه. قاعده قانون‌های دنیا مشخصن، برای همه‌ی مردم دنیا در تمام اعصار هم یکسان. چیزی که جغرافیا به جغرافیا فرق داره مذهبه، مردم ساکن گینه‌ی بیسائو به عمرشون هم نشنیدن مردم خاورمیانه سالی 1 ماه طلوع تا غروب چیزی نمیخورن، چون دینشون میگه. خاورمیانه‌ای هم متقابلا از آداب رسوم ساکن گینه‌ی بیسائو بی‌خبره. چیزی که هست اینه، قاعده قانون‌های دنیا مذهب شما احتراما کیرشونه.

نمیتونم، ایران رو نمیتونم.

امروز حبیبی رو دیدم. گفت دنبال کار پایه یک تو آلمان و کانادا می‌گرده. گفت 2 3 سال اونور زندگی کنی دیگه نمیتونی اینور زندگی کنی. راست میگه، مهاجرت جاده یک طرفه‌ست. می‌گفت مردم رو نمی‌تونم، راست میگه.

من اینجا هیچ‌ گهی نیستم هیچ گهی هم نخواهم شد. شانسم برای گهی شدن اونور بیشتره.

برمی‌گردم، دست و پام رو میزنم. نشد شاید بقیه عمرم رو آواره شم و بزنم به دیوانگی. شایدم بزنم به رودخانه. ولی ایران برنمی‌گردم، من ایران مرگ رو زندگی می‌کنم.

یک هفته‌ست که ایرانم. خوابم به هم ریخته. روزا سعی میکنم نخوابم که شبا خوابم ببره، ولی باز دو سه ساعت بیشتر نمیتونم بخوابم. نمیدونم چقدرش به خاطر جت‌لگه چقدرش فکر. بلیطم فعلا طرف دیگه نداره.

16 هزار دلار با خودم پول آوردم. 8 تا هم زدم حساب خواهرم اینا فعلا دستشون باشه. با اینقدر پول هم که بیای باز این که با 35 سال سن بعد سه و اندی سال از کانادا برگشتی نشستی خونه پدر مادرت رو نمی‌شوره. برنگشتم اتاق خودم، اومدم این یکی اتاق، اتاق سابق خواهرم. تا یک چیزی تغییر کرده باشه حداقل. پدر و مادرم کمافی‌السابق. پیرتر شدن یه کم فقط. هنوز از هر مساله‌ی کوچک یک بحران میسازن. عکس بلیطم رو برای مامانم فرستاده بودم، اشتباهی یک شب زودتر اومده بودن فرودگاه دنبالم. مامانم می‌گفت بابام تمام مدت زل زده بوده به ساعت فرودگاه. فرداش گفتم نمی‌خواد باز بیاین، پوریا میاد. ولی مامانم و داییم اومدن.

حرف زیاد دارم در مورد پدر مادرم. مامانم می‌گفت رفتم دکتر گفت 35 درصد شنواییت رفته، سمعک داده بهم. سنی هم نداره، 64. شایدم کم سنی نیست، نمیدونم. بابام هم هنوز ولو از کاناپه به مبل جلو تلویزیون. دوست داشتم میتونستم زندگیشون رو بهتر کنم، ولی فعلا نمیتونم. زندگی خودم روی هواست.

 یکسری کار پزشکی هم دارم، لیست نوشتم. رفلاکس معده برم به دکتر بگم سر جدت عمل کن، پدرم رو درآورد. مو هم میرم بیمارستان عرفان می‌کارم. دندونپزشکی. دماغم مدام خون میاد، اونم فقط از یک سوراخ. دکتر گوش و حلق و بینی. 

به خیلی دوستام اصلا نگفتم دارم برمی‌گردم. دیگه سی و خرده‌ای سالگی بری دوستتو ببینی چی بگی، حوصله ندارم. حرف زیاد زدیم دیگه، بسه. نمیخوام شبیه قبل رفتن بشه، خیلی چیزا فرق کردن، مهمترینش خودم. دیت ولی میخوام برم. چند نفری فعلا چیدم برم.

احساس تعلق ندارم به محیط. بیگانه‌م با همه‌چی. پدر مادرم امشب گفتن بریم کافه شمرون مگامال. رستوران موردعلاقه‌شون شده این دو سه سال اخیر. برام سخته باهاشون بیرون برم، مرد مجرد 35 ساله. ولی دلم براشون میسوزه، ذوق داشتن به من نشونش بدن. گفتم بریم. چقدر همه‌چیز به نظرم مخروبه اومد. از پارکینگ گرفته تا هایپرمی و کافه شمرون. پیتزاش عملا نون‌بربری و سس پستو بود، چند تا تکه مرغم روش بود. 500 هزار تومان. خیلی خانم‌ها حجاب نداشتن. برام جالب بود. ایرانی که ازش رفتم جور دیگه بود. ایران الان، آزادتر از لحاظ پوشش، و مخروبه‌تر.

یکی دو ماه می‌گذارم دفترهای معماری دنبال کار بگردم. چند تا کانکشن دارم، حسم اینه چیزی درنمیاد ازشون. همه هشتشون گرو نهشونه در وضعیت الان. اگه کار بگیرم میمونم، خونه بهم میدن پدر مادرم. اگه نه بلیط می‌گیرم  برمی‌گردم. هیچ‌چیز نیست من رو به اینجا بند کنه. فقط حس می‌کنم این یکی بازگشت نخواهد داشت. سه سال میتونم رو ویزای کار کانادا باشم، اگه نشه که بشه حس می‌کنم گزینه‌های دیگری جز برگشت به ایران میاد بالا. زندگی رو میزنم یک کانالی که یک رمان دراماتیکی ازش دربیاد دومی نداشته باشه، قدم‌زنان بر لبه‌ی مرگ. اون کار که تعرفه‌های ترامپ رید توش اگر می‌شد برای من زندگی بود، همه‌چیز بود. الان شدم تقلای زندگی.

یاد آموندسن و این کاشفان قطب جنوب افتادم الان. از سفر اکتشافی که برمی‌گشتن به مثلا انگلستان، چند ماهی دووم میاوردن، بعد دوباره میزدن به اکتشاف بعدی. چون می‌دیدن دیگه ما به اینجا تعلق نداریم، در واقع به هیچ‌جا تعلق نداریم. آوارگان ابدی.

مردی که از چیزی بترسه مرد نیست.

بعد سه سال و سه ماه دارم برمی‌گردم. حس گالیور دارم.

شاید دائمی باشه، شاید موقت. فعلا نمی‌دونم.

خانم‌هایی که دوست دارند‌ من رو در ایران ملاقات کنن میتونن رزومه و انگیزه‌نامه‌شون رو بفرستن به آی‌دی تلگرامم از طریق بایوی کانال. ان الله مع الصابرین.

حال آدم متغیره. مثلا داشتم فکر می‌کردم اگه تا 2 3 سال دیگه چیزی تغییر نکرد توی زندگیم. چون باز شدن درها به خواست و اراده‌ی شما نیست. گاهی اوقات درها برای بعضی نمیشن. اگه باز نشد، برم یک اقیانوس، یه شاتی برم بالا. بعد شروع کنم شنا کنم برم جلو. همینجور برم جلو.

کمی بعد حالم تغییر کرد. دوباره مود اینکه بازم نشد ادامه میدم، تخم چپم که باز نشد. تخم چپم که زندگی رقت‌باره.

هیچ‌چیز ایران پایدار (sustainable) نیست. جامعه، حکومت، اخلاق، محیط‌زیست، نهادها، شهرها و زیرساخت‌ها. همه رو به زوال و محکوم به فروپاشی و نابودی‌اند. 

همش با خدا صحبت می‌کردم. که خدا، شدن این کار برای من حکم زندگی رو داره، نشدنش مرگ، خودت کمکم کن. گاهی هم فکر می‌کردم خدایا، هرچیزی که پیش میاری خیر باشه، شاید من ندونم خیر چیه. بعد بهش می‌گفتم ولی شدن این کار زندگی بهم میده، کمکم کن. فکر کردم اگه این کار بشه 2000 دلار میفرستم ایران برای کمک به خانواده‌ی نیازمندی کسی. بعدش هم همیشه ثابت بخشی از درآمدم رو میفرستم. 

دوستم کانکشن بود. بدون کانکشن و فقط از روی جاب پوستینگ اتلاف وقته کار اپلای کردن در وضعیت الان. مصاحبه اول زوم با اچ‌آر بود. انقدر فشار روم بوده که دقیقا یادم هم نیست کی شروع شد. فکر کنم وسطای ژانویه. مصاحبه دوم زوم با پارتنرها. یک هفته‌ای خبری نشد ازشون، وا داده بودم. دوستم پرسید از یکی پارتنرها که ایرانی بود، طرف گفته بود به نظرم خوب بود، اگر کلگری هایر کنیم یکی از گزینه‌هاست. این "اگر کلگری هایر کنیم"ش همون موقع شاخکای منو تیز کرد. چند روز بعد از یکی دیگه از پارتنرا پرسیده بود، طرف گفته بود کاندیدای اصلیه. ایمیل که اومد رفتی مصاحبه‌ی سوم و تست نرم‌افزار درجا گریه‌م گرفت. مصاحبه‌ی سوم رو هم پاس کردم، حضوری توی شرکت. بعد مصاحبه ایمیل زدم اچ آر، جوابی ندادن. ته دلم یک چیزای میدونستم انگار. یک هفته گذشت. انگار سر شده بودم دیگه. انگار دیگه برام فرقی نداشت. فقط میخواستم تکلیف خودم رو بدونم. دوستم زنگ زد، یه کم مقدمه رفت، گفت با رومن (یکی از پارتنرا) صحبت کردم، گفت همه هایرینگای جدید فریز، میترسیم از آینده. شاید به لی آف هم بیفتیم، هایرینگ که هیچی. همون موقع گویا ترامپ گفته بود تعرفه‌ها روی کانادا از 4 مارچ اعمال میشن. انگار اوکی بودم، یعنی خشمی نداشتم اصلا. حالت همینه که هست. از رنج عبور کردن رشده، نیست؟ بالا و پایین‌ها سبب رشدند؟ از پس هر مرحله انسان جدیدی زاده می‌شود؟ تعالی؟

عصرش اومدم بیرون بزنم سمت دانشگاه که خونه نباشم، هوا مطبوع، باد خوب. خیلی قشنگ بود. زدم زیر گریه تو خیابون، اتفاقی بود. اشکا یکدفعه اومدن. آخرین باری که هق هق گریه کرده بودم بعد این بود که پست کرول ان رو گذاشتم توی کانالم. گفتم خدا چرا تمومش نمی‌کنی. من مظلومم تو این زندگی، چرا تمومش نمیکنی.

اگه بخوای زندگی کنی، میری جلو، شرایط هم هرچی. آدم سریع با شرایط اداپت میشه. زندگی جلو میره. به هولوکاست فکر می‌کردم چند روز پیش، توی قطار به سمت اردوگاههای مرگ، باز زندگی رو چسبیده بودن. مادر دست بچه رو سفت چسبیده بود. شب‌ها می‌خوابیدن و صبح‌ها بیدار می‌شدن، به این امید که روزی از اینجا می‌زنن بیرون.

فرداش بلیط ایران گرفتم. به قصد 20 مارچ گرفتم، میخواستم سال تحویل تو مسیر باشم، فرودگاه، یا رو هوا. شروع کردم برنامه‌های جدید ریختن برای زندگیم.