خواهش میکنم در کانالم عضو بشوید اگر تا حالا نشدهاید، در آنجا بهترین ماهیهای جزیره سرو میشود:
https://t.me/DomesticatedStrawberries
اونایی که توهم براندازی و رژیم چنج و فلان دارند هم که صد البته در توهم سیر میکنند و واقعیات رو ملتفت نیستند.
خطاب به سمیرا جان: من نظرم رو شفاف میگم ولی قلبم پاکه، از من ناراحت نباش. امیدوارم که خوب و سلامت باشی.
شب سال نو زدم بیرون سمت رودخونه، با اینکه هنوز کامل خوب نبودم، ولی نمیتونستم توی خونه بمونم و باید میزدم بیرون. هوا هم منفی 10ی بود برای خودش. برف خوبی هم میبارید. روی رودخونه تکههای کوچک یخ با جریان آب میرفتند. آسمون هم پر از غازهای وحشی کانادایی. انگلیسی به سر و صداشون میگن honk، پیدا نکردم که توی فارسی عبارت خاصی برای آوایی که از حلقوم غاز وحشی خارج میشه داشته باشیم. به نظر نداریم.
چند تا عکس خوب گرفتم. چون هیچ سوشیال مدیایی ندارم وقتی عکس خوب میگیرم نمیدونم چکارش کنم، دلم میخواد شیرشون کنم جایی. گاهی برای چند تا از دوستام میفرستم یا میگذارم توی گروه خانوادگی 5 نفریمون. کانال تلگرام هست ولی در گذاشتن عکس محافظهکارم، مگر روایتی همراه عکس باشه که بگذارم. برای همین فکر کردم گاهی میگذارم همینجا.
کرولان جوابی نداده هنوز. یک نفری نوشت برای پستای قبل که "به نظرم ازش عبور کنید"، کامنت برتر. کاش دیگه پیام نده که بتونم از ذهنم بیرونش کنم. این رو میگمها، ولی اگه ببینم نوتیف اساماس اومده و باز کنم اسمش رو ببینم همهچیز زیبا میشه.
اول ماه بود که یک هفتهای مریض شدم. بعدش یک ده روزی خوب بودم، دوباره مریض شدم. نمیدونم قبلی کامل از بدنم نرفته بود یا مریضی جدید گرفتم. اوجش یک گلودردی بود آخر هفتهی قبلی. دوشنبهش یک سر اومدم دانشگاه، هیچکسی نیست دیگه عملا بعد 20 دسامبر، جز دو سه نفر ایرانی که زندگی خاصی ندارن اینجا و پناه میارن به دانشگاه. کاناداییها که کنار خانوادههاشون هستن، مهاجرهای ملیتهای دیگه رو نمیدونم چکار میکنن این ایام سال.
از دوشنبه گلودردم بهتر شد، یک ضعفی در عضلات مونده و حس تب ریز، هنوزم دارمش. نمیدونم چرا کامل خوب نمیشم. دلم میخواد خوب بودم و میتونستم برم باشگاه یا شنا. افسردگیه هم زده بالا، خونه بودم اکثرا. جز یکی دو باری که پناه آوردم به دانشگاه متروک، سهشنبه که شب کریسمس بود فقط پاشدم رفتم کلیسا. همه کانادایی و همه هم خانوادگی، خیلی هم رسمی با لباس شب عید. ریشم رو نزده بودم، گذاشته بودم هر موقع حالم خوب شد بزنم، خیلی نمادین به مثابه تولدی دوباره. از کاپشنی که از دکاتلون خریدم دو سال قبل هم بدم میاد، شبیه بیخانمانها میشم میپوشمش. ولی چارهای نیست دیگه. هیچی، توی کلیسا احساس میکردم وصلهی ناجورم، و اینکه لابد این خانوادههای شاد کانادایی من رو نگاه میکنن و پیش خودشون فکر میکنن این چه بدبختیه که شب کریسمس تنهاست. مراسم قشنگ بود، ساختمان کلیسا هم قشنگ بود.
روزا کار خاصی نمیکنم، با ترس ایمیلم رو باز میکنم، هی منتظرم استادم یک ایمیل خونین بهم زده باشه که اصلاحاتت رو دیدم و چیزی نبود که انتظار داشتم و با این وضعیت ترم زمستون هم باید وایسی. تقریبا مطمئنم که دوباره برمیگردونه بهم برای اصلاحات، ولی اگه بحث ترم زمستون رو بیاره میرم با دانشکده صحبت میکنم.
برنامهم این بود درس رو که تموم کردم اتاق رو تحویل بدم و یکی دو ماهی برم مکزیک و اگه شد کلمبیا. بعدشم برگردم وسایلم رو جمع کنم برگردم ایران. از قبل از اومدن به کانادا برنامهم این بود یعنی، که برای مهاجرت نمیرم و برنامهم بازگشته. برای تجربهی زیسته میرم، و حالت ایدهآل یک پولی هم جمع کنم و اضافه کنم به پولی که باهاش اومدم. چند وقت پیش ولی فکر کردم و فکر کردم. یک اوپن ورک پرمیتی گرفتم تابستون که انقضاش تا مارچ 2026ه، تا تاریخ انقضای پاسپورتم. برم ایران به دردم نمیخوره 1 سال ویزا دیگه عملا، اقامت رو نمیشه درآورد توی 1 سال حتی اگر کار هم پیدا کنی. تصمیم گرفتم که اتاق رو نگه دارم ، یک ماه برم مکزیک، برگردم پاسپورتم رو بفرستم عوض کنم و ویزای 3 سالهی بعد از فارغالتحصیلی اپلای کنم، یکی دو ماه طول میکشه پروسه. همزمان دو تا نرمافزار دیگه هم یاد بگیرم و کار اپلای کنم ببینم چی میشه. اپلای به جایی نرسید ویزا که اومد برمیگردم ایران، تو اون وضعیت راه برگشت رو هم نگه داشتی. این سناریوی رواله، مگر یک گیر و گوری جایی پیش بیاد که پیش نره، برای همهچیز باید آماده بود. برای مکزیک رفتن و ورکاوی خیلی انگیزه داشتم چندسال قبل و پیش از اینکه بیام کانادا. الان بیشتر برام وظیفهست، باید چک بخوره.
دیشب خواب دیدم برگشتم ایران. رفته بودم سر فاز 3 اکباتان داشتم بستنی مگنوم میخریدم دونهای 3000 تومان. چه سالی بستنی مگنوم 3000 تومان بود؟ اواسط دهه نود؟ نمیدونم.
یکسری لیست کار نوشتم که روزها یک غلطی بکنم تا وقتی جواب استادم بیاد. نرمافزار جدید و اپلای کار رو باید شروع کنم. گرچه احساس میکنم آب در هاون کوبیدنه، ولی چاره چیه. نوشتن هم پروداکتیویتیه، حالم رو هم بهتر میکنه. پروفایل ورکاویم رو سر و سامون بدم و مکزیک دنبال هاوست بگردم. بلیط هم باید بگیرم، مدام دارم ازش فرار میکنم و عقبش میاندازم.
امروز صبح رفتم ریشم رو بعد سه هفته زدم. شروع کردم خیلی سبک حرکات کششی و فلان. یه کم روحیهم بهتر شد. دیشب خیلی کلافه بودم. عصر هم اومدم دانشگاه، هیچکس نیست. داشتم فکر میکردم اگه بنا بر اتفاق یک کاناداییای کسی گذارش بیفته و من رو ببینه احتمالا میترسه، که یک نفر روز 28 دسامبر پاشده اومده تنها برای خودش نشسته توی دانشگاه. ولی یک روی خوب داره داستان، من از این روزهای زندگی زنده بیام بیرون بعید میدونم دیگه چیزی زمین بزنتم. گرچه، همیشه به خودم میگم که آماده باش، سیاهی ته نداره. برای همه چی آماده باش.
خالصترین شکل نوشتن اینه که یک صفحهی ورد باز کنی و فقط بنویسی برای اینکه نوشته باشی. هیچ خودسانسوریای درش نیست چون اساسا مخاطبی در کار نیست. حتی اگر کتاب هم بکنی اون رو باز هم چیزیه که ابتدائا برای مخاطب نوشته نشده، برای خودت نوشته شده. در کانتکست ایران به اشتراک گذاشتنش مشکلسازه فقط، یک خودسانسوریای در اسکیل خانواده و دوست و آشنا دارن ملت، از اون بشه عبور کرد و خود واقعی رو بروز داد مرحلهای از بلوغه. ولی فرضا اگر دوست داشته باشی کتاب بنویسی و چاپ کنی، میخوری به مانع سانسور در نشر در ایران که امیدوارم یکروزی برداشته باشه که سبب ترقی ادبیات فارسی خواهد بود. حالا اینارو گفتم که بگم یک فایل ورد باز کردم و دلم میخواد بنویسم و بنویسم و آخرش باهاشون یک کاری بکنم، ولی هدف اصلی نوشتن برای نوشتن.
کرولان جواب نداده هنوز. روی اون هم که براش بنویسم دوستت دارم و فلان به شک افتادم. راستش احساس میکنم ماچورتر اینه که نگم، بچهگانهست یه کم گفتنش با وضعیتی که ما داریم. این که وضعیت رو خوب فهمیده باشی و بدونی که چه حرفی گفتنش سودمنده و چه حرفی نیست بالغانهست. بیشتر میدونید چی دلم رو سبک کرد؟ همین که اومدم و همهی اینها رو اینجا نوشتم، از سینهم دراومد.
ولی بهش میگم که دوست دارم ببینمت تا وقتی که هستم، و بهش حس خوبی بدم، ماچور اینه به نظرم. مرد باید پیچیده باشه نه بچه و دسپرت، شرایط رو بفهمه. من فقط یک چیز رو فهمیدم، هر موقع عقب رفتم اون جلو اومد، تکست ندادم تکست داد. هر موقع یه کم وایب دسپرت بودن دادم اون عقب رفت.
نکتهی دیگه اینکه شمایی که وبلاگ من رو میخونید ولی توی کانالم نیستید، خیلی بیناموس هستید.
آها یک نکتهی دیگه دوستی میل جنسی زنان 50 ساله رو مورد تردید قرار داده بودند. من هم چون برام سوال بود رفتم و یک مجموعه تحقیقات گسترده در موردش انجام دادم عمدتا در reddit. نتیجهی بررسیم این بود اکثرا با قدرت در میدان هستن. فقط لوبریکنت رو باید لحاظ کرد دیگه. اینا اکثرا چون ورزش هم میکنن و زندگی سالمی هم دارن باعث میشه قویتر و طولانیتر در عرصه باشن، ایران ولی فکر نمیکنم بدین منوال باشه. خانمهای 45 پلاس بیان و از میل جنسیشون صحبت بکنن در کامنتها ببینیم.
یک پدیدهای هست بین مهاجران و اون اینکه شما زن ایرانی (و کلا مهاجر فارغ از ملیت) زیاد میبینید که با مرد کانادایی سفیدپوست باشه، ولی مرد ایرانی خیلی به ندرت میبینید با زن سفیدپوست کانادایی باشه. مگر زن کاناداییای که مرد کانادایی حاضر نباشه باهاش دیت کنه، توی این اپهای دیتینگ زیاد هستن، عمدتا وزن 100 کیلو به بالا که کم هم نیستن در آمریکا و کانادا.
دلیلش هم نمیدونم چقدر روشنه، مرد به هرحال باید از زن در مجموع موقعیت بالاتری داشته باشه تا زن جذبش بشه. من مهاجر باید شغل خوب و موقعیت اجتماعی پیدا کنم، ماشین بخرم، خونهای داشته باشم که فقط خودم توش باشم، اقامت دائم یا تابعیت هم بگیرم، اون وقت میتونم به رابطهی طولانیمدت فکر کنم. در خیلی موارد اون هم نه فقط با زن کانادایی، زن ایرانی یا مهاجر هم وقتی میبینه از سمت مرد کانادایی تقاضا وجود داره اون هم این آپشنها رو از مرد ایرانی مهاجر میخواد. از سمت مرد کانادایی (کلا غربی) هم تقاضا برای زن مهاجر هست چون یک اپیدمیک تنهایی مردها در غرب و خیلی از زنها به خصوص دخترهای کانادایی و آمریکایی بیست و خردهای ساله بد سلیطه و گرگ هستن الان. پس بهتره زنهای ایرانی که دوستپسر یا شوهر غربی میگیرن خیلی کردیت ندن به خودشون و فکر نکنن تخم دوزردهای کردن یا با نگاه تحقیرآمیز به مرد ایرانی نگاه نکنن، شما در یک زمین دیگه بازی میکنید، مرد بودین وضعتون فرق میکرد. حالا عرض شود که شما وقتی 32 سالگی تازه به عنوان دانشجو وارد این کشور میشین، شاید بتونید ظرف مثلا 5 6 سال به همهی اینها برسید اگر لایق و البته خوششانس باشید، لایق بودن به تنهایی کافی نیست شانس و اقبال یا قسمت یا هرچی که اسمش رو میگذارید هم فاکتور مهمیه در مسیر زندگی، خیلی مسائل از کنترل شما خارج هست و دست شما نیست.
همهی
اینها جز مسالهی ارتباط زبانی و فرهنگی و احیانا نژادی هست، ارتباط زبانی با گذر زمان
معمولا بهتر میشه. فکت مهاجر بودن شما یا از فرهنگ و نژاد دیگری بودن ولی با گذر
زمان تغییری نمیکنه. زنی که میشینه جلوی یک مرد کانادایی و در ارتباط زبانی الکنه
شاید حتی کیوت و جذاب هم بیاد به نظر مرد، کفهی بالانس قدرت در سمت مرد میره
بالاتر و چی از این بهتر. ولی مردی که نشسته جلوی زن کانادایی، چالش داشتنش در
برقرار کردن ارتباط کلامی و مشکل داشتنش برای ابراز خودش جذابیت نیست. فرهنگ و
نژاد که غیرقابل تغییره هم برای مرد ایرانی بیشتر مسالهست تا زن ایرانی، زن غربی
میانگین احتمالا با مرد غربی که شبیه خودشه احساس امنیت بیشتری میکنه تا مثلا با
مرد ایرانی. بعضی استریوتایپها هم در مورد مرد خاورمیانهای وجود دارن بهرحال و
کاریشون نمیشه کرد. بعضی از خوشرقصیهای بخش عمدهای از ایرانیان خارج کشور در فحاشی
به اسلام و با پرچم اسراییل قر دادن و ما آریایی هستیم عرب نیستیم و فلان هم واکنشی
ناخودآگاه یا خودآگاه برای برائتجویی از این استریوتایپه، غافل ازینکه شما هرچی
خوشرقصی کنید سفیدپوست غربی نمیشید در نگاه اونها، صرفا عجیب یا ابله جلوه میکنید.
راههای شکوندن استریوتایپ اتفاقا جستجو کردن در فرهنگ و هویت خودتونه و برجسته
کردن ابعادی ازش، ما تاریخ و ادبیات و فلسفهی غنیای داریم بهرحال که میتونه
تبدیل به نقطهی قوت بشه در مقابل فرد غربی. این فکرهام رو باید منسجمتر کنم یک
بحث جداست.
حالا همهی اینارو من گفتم که برسم به کرولان و اینکه چرا عملا گزینهی رابطهی
طولانیمدت عملا وجود نداره در موقعیت فعلی و کوتاهمدت من. حتی رابطهی کوتاهمدت
هم طرف باید بسنجه و ببینه دنبال چیه، مثلا دنبال اوقات خوش و عشقبازیای چیزی یا
حتی یک تجربهی رمانتیک کوتاه با یک مرد 15 سال جوانتر از خودش هست یا نه. چون
اینجا 50 سالهی خوب قشنگ توی مارکته. اون یک دیتی که من رفتم و نوشتم ازش طرف یک
زن اصطلاحا دسپرت کامل از مارکت خارجی بود. کرولان قشنگ و خوشهیکله، موقعیت
کاریش شهرداری پوزیشن لید داره. میگفت شوهر قبلیم وکیل بود. حالا مثلا دست من رو
بگیره ببره به برادرش نشون بده. من فکر میکنم توی این مدت به همهی این چیزها داشت
فکر میکرد و سبک سنگین میکرد. برای منم طبعا حل نبود و هنوزم دارم فکر میکنم چی میخوام من ازش با همهی این اوصاف.
حالا من فکرم این بود که همهی اینها درست، من
بیام فاصله بگیرم و سادهتر به قضیه نگاه کنم، دوست داشتن که دلیل و منطق نداره.
من اون رو دوست داشتم و احساس میکنم اون هم از من خوشش میومد، بیام فارغ از همهچیز
احساسم رو بهش بگم، به عنوان یک فکت. حالا هرجوری خواست تصمیم بگیره بگیره، من فقط
هروقت میدیدمش روزم قشنگ میشد، اگر اونم منو میبینه روزش قشنگتر میشه پس بیا تا
وقتی من اینجام و تو اینجایی هم رو ببینیم.
راستی، داشتم فکر میکردم یک مقدار زیادی تو مایههای cheryl hines هست چهرهش. البته نچرالتر و پرچینتر، من ندیدم آرایشی چیزی بکنه هیچوقت ولی بازم در نگاه من خیلی قشنگ بود.
متن رو آماده کرده بودم عصر بفرستم و با یک روز تاخیر جوابش رو بدم که دیدم اساماس اومد الان. باز کردم دیدم کرولانه.
نوشته "امیدوارم که داری لذت میبری از تعطیلات زمستونیت و اصلاحاتت رو هم انجام بدی. من تازه اصلاحات خودم رو تموم کردم و دارم آپلود میکنم توی سیستم. چند تا پله دیگه مونده ولی تقریبا تمومه!"
عجب گیری افتادیما، باز باید استراتژی رو تغییر بدم.
پینوشت - 3 ساعت بعد پیامش اینو نوشتم:
"عالیه، خوشحالم برات! سفر طولانیای بود. حالا میتونی با فراغ بال از تعطیلاتت لذت ببری.
یه کم مریض شدم باز از هفته پیش، گلودرد. استادم اذیت میکنه، گفت تا 26 دسامبر وقت نداره اصلاحاتم رو ببینه"
کلی فکر کردم پیام آخر رو چی بزنم نوشتم "هوای زیبایی بود امروز، اگه جفتمون حالمون خوب بود میتونستیم بریم تنیس هاها" (از این هاهای تصنعی آخر متنفرم ولی رواله میگذارن اینا تو چت).
جواب نداده هنوز. ببینم میده یا نه. اون پیام دوستت دارم و فلان موند فعلا برای روزهای آتی ببینم چی میشه بنا بر شرایط میدان تصمیم میگیرم.