امروز اینجوریم که نمیکارم، کاشت مو چه کسشریه دیگه بابا کار مهمتر نداری تو زندگیت.

اومد دو ساعت نشستیم حرف زدیم رفت. فکر کنم یه کم هم ناراحت شد، شاید انتظار برنامه داشت. زنانگی نداره، حسی بهش ندارم.

داشتم حس یوسف پیامبر پیدا می‌کردم که بعد یک ماه و اندی نشستم پورن دیدم و زدم کل حسم بگا رفت. راستش یک لحظه فکر کردم نه خیر، قرار نیست خبری بشه، من گره‌ی کورم، آدم جدیدی هم بعیده بیاد تو زندگیم، قبلیام که وضعیت اینه که دیدی. برای همین پورن‌هاب باز کردم. والا نمیدونم حقم دارم شاید. دو تا قرار رفتم خیر سرم، اولی که دوست‌پسر داشت، اونجور. دومی هم خواهر علیرضا بود، ونکوور دیده بودمش و کراش زده بودم. حالا جفتمون تهرانیم. این حواسم بود که کیس جای کسکلک نیست، بری جلو باید جدی تا تهش بری جلو. رفتیم بیرون، دیدم نه، نمیشه که بشه. فاز رو بردم روی درد و دل و حرف و قربانت و در تماس باشیم و این داستانا.

بینیم که مدام از یک سوراخ خون میاد رو دکتر دیروز سی‌تی داد، امروز دید گفت سی‌تی اوکیه. یسری پماد و اسپری داد گفت خوب نشد هفته بعد بیا بفرستمت MRI. فکر کنم از این جهت که شاید یک چیزی توی سرم اون بالاها هست. فکر کنم جدی‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم و یک احتمالی هست که سال دیگه این موقع بگا رفته و مرده باشم. مهمم نیست، به یورش. فقط سریع‌تر تکلیفم معلوم شه اگه قراره چند ماه دیگه بیفتم بمیرم بیخود پانشم وقت و هزینه تلف کنم مو بکارم.

یکی از دوستام هست قبلا یکبار بهش گفته بیا با هم بخوابیم اونم گفت باشه اومد با هم خوابیدیم. ولی هیچ حسی نداشتم خیلی مکانیکی تلمبه می‌زدم.

هیچ حسی بهش ندارم، نه ایموشنالی نه فیزیکی. با این که فیزیکش خوبه.

نمیدونم برنامه رو تکرار کنم یا نه. احساس می‌کنم درست اینه که خودداری کنم. از اونطرف نیاز به صمیمیت فیزیکی دارم.

نظرم تغییر کرد، میکارم.

کاشت مو رو زنگ زدم کنسل کردم. مرد حقیقتا باید اولویت‌های مهم‌تری داشته باشه در زندگیش تا چهار تا تار مو روی سرش. باید مدون کنم نظرم رو در موردش.

یکسری فایل ورد نوشته داشتم که ریختم روی هم. یکسریش پست‌های وبلاگم بود طی این چند سال اخیر. بخشیش یاوه‌ بود که پاک کردم. دلم می‌خواد اتفاقات رو با نخ به هم وصل کنم و یک کتابی چیزی تهش دربیاد، نمیدونم شدنیه یا نه.

یک فایلی هم بود که خواب‌هام رو نوشته بودم. اکثرا کامل از ذهنم پاک شده بودن. نمیدونم نوشتن خواب‌ها لزومی داره یا نه، حوصله‌ی خوندنشون رو هم نداشتم. ولی بعضی توی ذهنم میمونن. فکر می‌کنم اونها ارزش نوشته شدن دارن، اونهایی که ارتباط معنی‌داری به اتفاقات زندگیم  یا حالات روحیم دارند.

این سه چهار شب اخیر دو خواب عجیب دیدم. اولی، زنی مسن بود با چشم‌های سفید. انگار خاله‌ی بزرگم بود، ولی همزمان نبود. ترسناک بود، حرف نمیزد. فقط به من می‌گفت دنبالم بیا. یک جایی رفتیم، انگار راهرویی که با یک طناب در یک اتاق ایجاد شده بود. انتها دو تا زن ایستاده بودن، با چشمهای سفید و در سکوت, lost souls. انگار میخواست من رو بفرسته قاطی اونا. دور زدم و برگشتم، زن بهم فاک نشون داد، ولی من برگشتم و نرفتم قاطی اونها. برام معنی داشت.

دومی حتی سوررئال‌تر بود. داستان پیچیده بود و توضیح سخت. فقط اینکه قبر یک پروفسور انگلیسی باستان‌شناسی‌ای چیزی بود که با بیل و کلنگ افتاده بودیم به کندنش.

برای هفته دیگه وقت کاشت مو گرفتم.

برنامه داشتم بشینم یک دل سیر گریه کنم، هنوز موقعیتش فراهم نشده.

دیشب با گزینه اول لیستی که چیدم رفتم بیرون. طرف دوست پسر داشت. کاش چک کرده بودم باهاش قبلش. ولی اوکی بود رفتیم نشستیم یه کافه‌ای حرف زدیم.

داشتم فکر می‌کردم برای جون بلیط کانادا بگیرم، کامنتای ملت رو خوندم زیر پستی تو ردیت در مورد بازار کار الان کانادا و رکود، که فکر کردم دست نگه دارم.

دیروز به یک جمع‌بندی‌ای رسیدم، اینکه از تهران برم اگر بنا ایران موندنه. لاهیجان. خونه‌ی کلنگی حیاط‌دار بخرم شروع کنم بازسازیش کنم و ساکن شم. برای شغل هم همین کار رو ادامه بدم. برای خودم بنویسم. تا آخر عمرم همینجوری در آرامش و نزدیک طبیعت. شجاعت میخواد، جسارت تصمیم‌گیری. من تصمیم بزرگ کم نگرفتم این 4 سال اخیر، آخریش همین دو ماه قبل. بعدی رو هم می‌گیرم.

انقدر فشار روم بود که یادم نبود خونه‌ی خواهرم اینا خالی افتاده. تا زمانی که تهرانم و تکلیف نامعلوم موو می‌کنم اونجا. مگان بابام رو هم دارم از دستش درمیارم، خوابیده تو پارکینگ. بازی درآورد، گفت می‌خوام بفروشم اینو دیگه. گفتم بده من می‌خرم. گفت خرج زیاد داره، گفتم خرجش می‌کنم. یه مدتی سعی می‌کردم بفهممش، فکر می‌کردم اینم زندگیش سخت بوده، گناه داره. الان که برگشتم ولی حسم اینه که بابا چرا تموم نمیشی، بسه دیگه، زندگیتو کردی، زندگی مارم گاییدی. بذار برو دیگه.

یک چیز دیگه هم بگم. دنیا قاعده قانون‌های خودش رو داره. برای همه‌ی آدمهای کره‌‌ی زمین هم صادقه، فارغ از دین و باور. اینکه باید بجنگی زندگی کنی و زندگی بسازی، زمین بازی هم عادلانه نیست. بعضیا خیلی بیشتر باید بجنگن، بعضیا کمتر. باید بدوی ببینی تو چی خوبی، ازش مشغله و کار و درآمد دربیاری. گیج بزنی کارت تمومه، اینکه افسرده بودم و نشد و مشکل داشتم و فلان هم نه به تخم بقیه‌ست نه به تخم دنیا، کارو درنیاری یجوری تقاص پس میدی که به آرزوی مرگ بیفتی. اینکه دنبال پارتنر بگردی، اینکه فلج بودم و افسرده بودم و وقت نکردم و زشت بودم و هیکلم تخمی بود کسی پیدا نشد و فلان هم تو گوش دنیا نمیره. کسی نباشه بگیری بکنیش یجوری تقاص پس میدی که به آرزوی مرگ بیفتی. دنیا جنگه، با کسیم شوخی و تعارف نداره، عقب بیفتی یه جوری لهت میکنه آرزو میکنی هیچ‌وقت متولد نشده بودی. تازه با همه‌ی اینا، یکی از قاعده‌های دنیا اینه که بجنگی هم لزوما نمیرسی، باید شانس هم داشته باشی، یا تقدیر، یا هرچی اسمش رو میخوای بگذاری. ممکنه یه عمر بدوی، لیاقت هم داشته باشی، ولی نرسی. بعد یکی دیگه یه کم بدوه، از تو هم کمتر لیافت داشته باشه، ولی برسه. یکی از حساب‌های دنیا اینکه که در رسیدن حساب و دو دوتا چهارتایی نیست. تو وظیفه‌ته بیفتی در مسیر و دست و پات رو بزنی، ولی لزوما به هدف میرسی؟ خیر. اینجا یک کیفیت مهم باید داشته باشی: پذیرش. همینه که هست، تجدید نفس، باز دست و پا.

ایمان به خدا رو من دارم. اعتقاد دارم خدا هم مارو انداخته اینجا بجنگیم ببینیم چند مرده حلاجیم. با از خدا کمک خواستن هم مشکلی ندارم. چند وقته چیزی بهش نگفتم، ولی باز شروع میکنم باهاش حرف بزنم.

ولی به شریعت شکاک‌ترم از همیشه. قاعده قانون‌های دنیا مشخصن، برای همه‌ی مردم دنیا در تمام اعصار هم یکسان. چیزی که جغرافیا به جغرافیا فرق داره مذهبه، مردم ساکن گینه‌ی بیسائو به عمرشون هم نشنیدن مردم خاورمیانه سالی 1 ماه طلوع تا غروب چیزی نمیخورن، چون دینشون میگه. خاورمیانه‌ای هم متقابلا از آداب رسوم ساکن گینه‌ی بیسائو بی‌خبره. چیزی که هست اینه، قاعده قانون‌های دنیا مذهب شما احتراما کیرشونه.