یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم در طول 1 سال گذشته پارسال شهریور بود که تقریبا یک شب کامل تو کاسه توالت داشتم بالا می آوردم.تنها شبی بود که کلا 1 دقیقه هم نخوابیدم.بیش تر از یک ربع هم نمیتونستم دراز کشیده باشم چون از درد داشتم می مردم.هی می رفتم توی توالت خودمو نیگا می کردم و تغییرات رنگ صورتمو بررسی می کردم.اولای شب کرم بودم ولی نصفه شب رنگم رفت تو مایه های انبه که خیلی بامزه بود.یه صحنه ام کامل زرد بودم که خنده ام گرفت از رنگ خودم.صبح رفتم مامانمو بیدار کردم گفتم بریم دکتر.گفت چرا این رنگی شدی؟گفتم بریم دکتر.
صبح زود توی مطب اتمسفر عالی بود.هیچ مریضی نبود و انگار کلینیک برا ما بود.یه سرم زدم که روی تخت یه وری بودم چون نمی شد راست بخوابم.بعد یک ساعت دردم کمتر شد.موقع برگشتنه هوا گرم و آفتابی بود که موجب افسردگی من شد چون از خورشید متنفرم.کاش یه ابر گنده بیفته رو هر جا که من زندگی می کنم و از جاش تکون نخوره.هر ماه هم به مدت یک هفته بدون وقفه برف بیاد.تلفاتش مهم نیست.اون موقع من شرایط آب و هوایی مطلوبم رو دارم.
خونه که اومدیم به صورت یه وری فیس بوکم رو چک کردم که یک سری بیکار پیام تبریک تولد برام گذاشته بودند.خوشحالم که دیگه فیس بوک ندارم.پدیده ای برای تحریف انسان از توجه به رسالت زندگانیش.حالا کجاش بیشتر خوش گذشت اینکه عصر موقع غروب لم دادم رو کاناپه و یک سی دی مبتذل با عنوان 24 دقیقه با سنتوری به همراه پشت صحنه رو فرو کردم تو دی وی دی و نیگا کردم.خدا لعنت کنه عالی بود.
بهانه هایی ساده برای خوشحال بودن.