خوشبختی مان کم نظیر است

از اواخر هفته ی گذشته به خاطر تغیر غیرمنصفانه ی هوا دچار سرماخوردگی و درد سینه ی حاد شده ام که از کار و زندگی نداشته ام افتادم.البته از جهاتی هم خیلی بد نشد چون پی بردم که مامانم نقشه های بسیار شومی برای پایان سال من در سر داشته.برا همین وقتی اعلام کردم که دچار بیماریه عفونیه مزمن شده ام گفت ای وای پس کف خونه رو کی بشوره و الان چه وقت مریض شدنه.منم گفتم شما رو درک می کنم ولی منم از برنامه های بسیار مهم و قرار های کاریم افتادم من جمله اینکه پنجشنبه می خواستم برم فوتبال و شنبه قهوه خانه و یکشنبه ملاقاتی کاری با کله پز تجریش داشتم دوشنبه هم میخواستم برم قبرستان که هیچ کدوم از این کارها رو نمیتونم بکنم و شما هم الان باید بهم آب پرتقال و مایعات بدی تا زود ریکاوری کنم تا حداقل دوشنبه بتونم برم قبرستون و خیلی از برنامه هام عقب نیفتم.

ولی در کمال ناباوری امروز مجبورم کردند کف زمینو بسابم با این استدلال که ما به حساب تو امسال کارگر نگرفتیم.الان هم دستم می لرزه و احساس می کنم استخوان پام میخواد بزنه بیرون.

صبح هم تلاشی مذبوحانه کردم که به مرکز و شمال شهر نفوذ کنم اما ترافیک باعث شد فشارم بیفته و از اولین خروجی دور بزنم برگردم خونه.یه وانتی هم کنارم تو ترافیک افتاده بود که یارو دستش تمام مدت تو دماغش بود و داشت آهنگی مبتذل که مغزمو خورد گوش می کرد.اون هم در افت فشار من کم تاثیر نبود.شهر پر شده از یه مشت زامبیه ماشین سوار.تنها راه حل مشکل بازگشت به استفاده از احشام به عنوان وسایل نقلیه ست توی این کشورم که چیزی که فراونه خر و الاغ.هم مشکل آلودگی هوا حل میشه هم یه ورزشه.

هفته ی پیش رفتم قشم که یک برهوت جالب بود.امیدوار بودم یه ساحل درست حسابی پیدا کنم که بتونم یه شنای حسابی کنم.اسم هتلمون هم هتل ساحلی بود ولی بیشتر شبیه کمپ ترک اعتیاد بود تا هتل ساحلی.از مسئولان هتل پرسیدم ساحل خوب کجاست گفتن همین پشت.از لحنشون مشخص بود خون چندانی به مغزشون نمی رسه اما چون حال نداشتم کل خط ساحلی اون برهوتو برای پیدا کردن مکان ایده آلم بگردم بهشون اطمینان کردم.ساحلش شبیه بندرهای نفتی آفریقای شمالی بود.یه مشت جوان بومی معتاد و یک گله سگ ولگرد هار هم کنار ساحل پرسه میزدند که منظره ی بسیار دل انگیزی ایجاد کرده بودند.کلی مرغ دریایی گوشت خوار هم داشتن منو تماشا می کردند.تا زانو تو آب وایسادم و غروب خورشید رو پس کله ی پشمالوی سگهای هار و زیغ و ویغ مرغهای دریایی تماشا کردم.صحنه ی دراماتیکی بود.

یک دسته زن برقع پوش هم به دلیل اینکه ازشون عکاسی کردم به مرگ تهدیدم کردند.میخواستم بهشون بگم شماها که همتون شبیه همین تازه هیچ جاتونم پیدا نیست چه فرقی براتون می کنه.دیدم شاید ناراحت شن.


تصور نکنید که در آلمان هستید.(فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین(



حواسم جمع کتاب خوندن نمیشه.ابله داستایفسکی رو تقریبا 100 صفحه مانده به پایان رها کردم.به اندازه ی عصب های مغزم کاراکتر داشت.یه چند تا کتاب روان باید بخوانم یه چیزی تو مایه های قول دورنمانت.


این یک هدیه ی همین جوری به مناسبت سال نو از طرف من.امیدوارم سال خوبی داشته باشید دوستان عزیزم.


Arcangelo Corelli

طی یکی دو هفته ی گذشته ناچار شدم با اجتماعی از انسان های رو به زوال مغزی سر و کله بزنم که انرژیه قابل توجهی ازم گرفت.صافکارهای ماشین و دلال هایی که باعث شدند دچار افسردگی حاد موضعی و سرخوردگی اجتماعی مفرط بشم.

در طول مدت افسردگی موضعیم بازدهیم به شدت کاهش یافت و تنها کاری که از دستم بر میومد فوتبال دیدن بود اعم از زنده و مرده.وقتی دردهای اجتماع جلوی چشمت باشند و کاری از دستت بر نیاد چی کار میتونی بکنی...جز اینکه فوتبال تکراری بوندسلیگا دو ببینی. 

نمیدونم چند درصد از این ابلهانی که توی خیابون رژه میرن میدونن تا بیست سی سال دیگه باید به خاطر تغییرات آب و هوایی پناهنده ی اقلیمی بشند.تا صد سال دیگه خوشبختانه اثری از جامعه ی بشری حداقل این حوالی نخواهد بود.یکی بیاد تو گوش اینا فرو کنه برن سیبری یا اسکاندیناوی زمین بخرن.اگه اینها به فکر فرزندان دلبندشان هستند آینده اونجاست.حالا مردم هی برن کار کنند و پول در بیارند.شخصا تضمین می کنم آینده ای بسیار سیاه در انتظار بشریت است.

چون طی افسردگی موضعیم مقدار قابل توجهی از سلول های دستگاه عصبی بدنم جان به جان آفرین تسلیم کرده اند نمی تونم بیش تر از این بنویسم و باید برم استراحت کنم.

اگر طی چند روز یا چند هفته ی آینده مردم که ابدا دور از ذهن نیست بدانید و آگاه باشید که قربانیه رفتارهای نابهنجار و غیرانسانیه اجتماع شده ام.