از بچگی دوست داشتم وقتی
بزرگ میشم تبدیل به یک دیکتاتور دیوانه بشم ولی حال به یکی از اهدافم که بزرگ شدن
بود رسیده ام ولی فرسنگ ها با تبدیل شدن به یک دیکتاتور دیوانه فاصله دارم.این
جنون قدرت وقتی در من شدت گرفت که کتاب اراده ی قدرت نیچه رو در 11 سالگی خوندم.همون
جا به این نتیجه ی مهم رسیدم که انسان و به طور مشخص تر مردان بدون احساس قدرت
زندگی نکبت باری خواهند داشت و این از عشق و خانواده و تمام این مزخرفات به مراتب
مهم تر است.از اونجایی که دیدگاههای قرون وسطاییه سکچوالیستیم از همون طفولیت در
من وجود داشت برای زنان به عنوان جنس دوم عمیقا متاسف بودم و همچنان هستم.جنون
قدرت رو وقتی مبصر کلاس چهارم دبستان شدم در خودم یافتم.در طول دوران تحصیل هم به
اعمال نفودهای فراوان روی همکلاسیهای ابلهم شهره بودم من جمله اینکه چند اعتصاب
سراسری رو سازماندهی کردم و جذبه ی منحصر به فردم موجب شده بود کاپیتان تیم دوم فوتبال
کلاس باشم که شامل افرادی میشد که تقریبا هیچگونه استعدادی در فوتبال نداشتند و
همچنین در همه ی اردوهای تفریحی هم مسئول حفر چاه توالت صحرایی و مراقبت از آتش
بودم.این حجم مسئولیت های سنگین عرصه ی مناسبی بود برای من که تمایلات قدرت طلبانه
ام رو ارضا کنم.
مطمئنا اگه مشاوران و راهنمایان مناسبی داشتم الان خیلی وضعم با چیزی که الان هستم
فرق می کرد و تا حالا تونسته بودم اندکی به مطلوبم نزدیک بشم.یک نکته ی منفی بارز
اینه که دانشکده یا کالجی برای کسانی که میخوان قدرت رو به دست بگیرند وجود نداره
البته تو این مملکت اگه برم حوزه ی علمیه احیانا راهم از اینی که الان هست بسیار
بازتر خواهد بود ولی بعید میدونم اونجا پذیرشم کنند مضافا مامانم هم اجازه نمیده
برم اونجا.
منی که روزگاری میخواستم قله هارو فتح کنم چند شب پیش خواب دیدم یه سرباز فراریه
جنگ جهانیه دومم.چه خفتی بالاتر از این.همیشه دلم میخواسته توی جنگ جهانی دوم
سرباز باشم ولی نه فراری دوست داشتم عضو ارتش آزاد فرانسه باشم که توی یک عملیات
ایذایی بر ضد آلمانها به طرز فجیعی کشته بشم.توی خواب چند از هم پیاله هام
میخواستن با کلت مغزمو منفجر کنن که بهشون پیش دادم بزنن تو شکمم دردش کمتره ولی
یارو گفت اونجوری شاید نمیری تازه کثافت کاریشم بیشتره.منم بهش گفتم رفیق یه اتاق
گازی چیزی جور کن من همیشه میخواستم مرگم این ریختی باشه ولی خوب طرف میخواست کارو
سریع تر تموم کنه این شد که فرار کردم و برای رد گم کنی عضو یه تیم فوتبال محلی
شدم.بعدشم فکر کردم برم توی جنگل یه کلبه جنگلی بسازم قایم شم تا جنگ تموم شه.
واقعا نمیدونم چی شده که از آرمان گرایی به این رسیدم که شبا خواب میبینم یه بزدل
فراریم.البته اقرار می کنم مرد نبرد نیستم و این مسئله رو در همون اردوی آمادگی
دفاعی مدرسه اثبات کردم که نزدیک بود چند تا دوستامو با تیر بزنم چون تفنگش جا
نمیرفت هرچند من به جای این خشابشو پر کنم تلاش داشتم یه جا دیگشو پر کنم که پر
نمی شد.آخرشم یکی از این پاسدار ماسدارا چند تا پوکه که کش رفته بودم رو از جیبم
کشید بیرون و یه چند تا عبارت نامناسب در موردم به کار برد.از همون کودکی بیشتر از
این که در رزم مهارت داشته باشم یک استراتژیست جنگیه فوق العاده بودم.
اگه نتونستم حکومت رو در دست بگیرم بدم نمیاد دزد بشم.برای دستگرمی باید دزدی رو از
سرقت ماکارونی از هایپراستار یا کیف زنی و زورگیری از بانوان سالخورده شروع کنم که
به نظرم خیلی باید مهیج باشه.
راستی فیلم هابیت رو چند وقت پیش دیدم و همینجا به عنوان یکی از بندگان تالکین و
سرزمین میانه انزجار خودم رو از همه ی منتقدان و کلیه ی کسانی که بی دلیل درباره ی
فیلم سیاه نمایی و قلم فرسایی کردند اعلام
می کنم.باشد که به درک واصل شوند زیرا هیچ نمی فهمند.فیلم the trip رو هم توصیه می کنم فیلمی است پر از
صحنه هایی ناب و غذاهای و نوشیدنی های عالی یک شاهکار تمام عیار ولی داستان خاصی
ندارد.
روزی روزگاری یک آشپز شکموئی بود به نام گرتل که غذا که درست می کرد نمی
توانست در مقابل وسوسه ی خوردن غذاهه مقاومت کند.یک روز اربابش بهش گفت هی گرتل
امروز یه مهمون مهم دارم دو تا مرغ حسابی برامون درست کن.گرتل گفت رو چشم.رفت دو
تا مرغ از انبار گرفت گردنشونو گرفت تو هوا چرخوند کله شونو کوبید به سنگ.بعد پشم و پراشونو کند
انداختشون تو دیگ.یه نمه تمیزکاری کرد و به سیخ کشیدشون رو آتیش.یه کره ی حسابی هم
مالید بهشون که حسابی بوی مرغ سوخاری راه افتاد که بیا و ببین.مرغا دیگه کاملا
درست شده بودن ولی این مهمون ارباب نیومده بود.گرتل به اربابش گفت آقا برو ببین
این مهمونت کجاست یهو نمرده باشه.اربابش گفت میزو بچین که من اومدم.گرتل اومد یه
نیگا به مرغا انداخت و گفت ببینیم چه بوئی می دهد عجب بوئی می دهد این.بذا یه
بالشو بکنم بخورم حقمه.یه بالشو که کند گفت بذا اون یکی رو هم بکنم بخورم ست
شه.اونم خورد گفت عجب قیافه ای پیدا کرد این مرغ بذا همشو بخورم یه دونه مرغ برا
اون دو تا بسه.کل مرغه رو در چشم به هم زدنی انداخت بالا.هر چی گذشت دید این دو تا
پیداشون نشد که نشد.گفت این غذا سرد بشه دیگه نمیشه خوردش حیفه.اون یکی مرغه رو هم
انداخت بالا.یهو سر و کله ی مهمونه پیدا شد گفت غذا میخوام.گرتل گفت چشمت روز بد
نبینه ارباب همشو خورد الانم میخواد دو تا گوش تو رو بکنه بندازه بالا.از من به تو
نصیحت در رو.یارو دو پا داشت دو پای دیگم قرض کرد فلنگو بست.عجب دیوانه ای.ارباب
دید مهمونش داره در میره از گرتل پرسید این کجا داره در میره؟گرتل گفت چشت روز بد
نبینه دو تا مرغو زد زیر بغلش در رفت.ارباب که داشت چاقوشو تیز می کرد مرغارو ردیف
کنه گفت عجب و افتاد دنبال یارو.داد زد فقط یکیشو میخوام فقط یکیشو بده.یارو دید ارباب
چاقو بدست دنبالشه گفت این دیوانه میخواد یه گوش منو ببره.عجب فکر کرده من وامیسم
گوشمو ببره.ولی من فرار می کنم.
"برداشتی آزاد از فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین/با تشکر از برادران گریم"
این داستان را بدهید کودکان دلبند 3 تا 7 ساله تان خودشان بخوانند و برای 7 سال به
بالاها بلندخوانی کنید.(این داستان برای کودکان 9 ساله خوانده نشود بهتر است)در مورد کودکان 3 سال به پایین هم شعورشان به این داستانهای
جالب نمی رسد میتوانید داستان را پرینت بگیرید بعد پرینتش را با کاغذ خرد کن خورد
کنید و در پوره یا حلیم یا هر زهرمار دیگری که به خوردشان می دهید قاطی کنید بدهید بخورند.تاثیر
بسیار مفیدی درشان خواهد داشت که حداقل 10 بعدش معلوم می شود.اصولا من خودم گاهی
اوقات که به بچه ای بر میخورم تا جایی که ممکنه سعی می کنم مغز کوچیکشو با مزخرفاتی
که می بافم پر کنم.متاسفانه غالب پدر و مادرها درک نمی کنند که این چرندیات چه نقش
مهمی در پرورش ذهن و خلاقیت کودک دارند و باعث میشوند بچه شون بزرگ شد یه پخی بشه و
یه فرقکی با ننه باباش بکنه.یه نکته ی خیلی ظریف و مهم که در مورد بچه ها موچه ها
وجود داره اینه که کاملا در مورد خزعبلاتی که براشون می بافین آسیب پذیرن و
منفعل.مناسب ترین سن هم برای اغفال کودکان 3 تا 7 سالگیه.البته بچه های یه سالو
نیمه تا 3 سال هم شنونده های خوبین ولی گاهی اوقات به کمی ری اکشن هم برای
ادامه ی مسیر تربیت ذهنی کودک نیاز دارید.مثلا بچه موچه های 2 ساله به صورت سایلنت زل
میزنن تو چشم آدم در حالیکه چشمون از حدقه در اومده و آب دهنشون از لب و لوچشون
سرازیره.واقعا صحنه ی نفرت انگیزیه که اشتهای آدمو برای داستان بافتن کور می
کنه.مخصوصا اینکه تمام بچه های زیر سه سالی که من باهاشون برخورد داشتم یه بوی
نامطبوع خاصی میدن.یه بوی خاصیه همشون میدن یه ترکیبی از شیرخشک و ادرار و یه بوی
مزخرف دیگه که از بدو تولد دارن و کم کم محو میشه.بوی واقعا غیرقابل تحملیه مخصوصا
برای من که حساسیت های تنفسی دارم از 1 متر بیشتر بهشون نزدیک بشم احساس خفگی بهم دست میده.وقتیم بغلشون می کنم حتما باید برم دستمو بشورم.چی می گفتم؟آها مناسب ترین سن
بچه برای اینکه این سیستم تربیتی روش پیاده شه 3 4 سالگیه.هر چیز هیجان انگیز و بیمارگونه ای که
توی ذهن دارید به بچه بگید.مثلا بگید تازه یه هفته ست از پشت کوه اومدین و اونجا
از سنگ و خاک تغذیه می کردید و الان میخواید مامان بچه هرو بخورید ببینید چه مزه
اییه.همین جمله ی کوتاه نقش خارق العاده ای در تعادل روانی و پرورش ذهنی مناسب کودک
خواهد داشت.یه نمونه ی موفق هم دخترخاله ی 6 ساله ی خودمه که هر وقت منو میبینه
ازم میخواد به قورباغه تبدیلش کنم.آینده ی درخشانی در انتظارشه.