یک مسئله ای که در مورد نوشتن وجود داره اینه که هر چی بی پرواتر بنویسی و تولید محتوای بیشتری داشته باشی بالاخره یه چیزی از یه جائیت در می آد ولی اگه آدم اگه خیلی بخواد وسواس به خرج بده جدا از اینکه خودشو سرویس می کنه نهایتا هیچی از هیچ جاش در نمی آد.بنابراین مسئولیت مزخرفاتی که می نویسم رو به عهده می گیرم.ترجبح خودم هم این است که بیشتر فانتزی بزنم تا در مورد خودم بنویسم اما حس و حال فشار اضافی به سیستم مغز و اینا نیست کلا.
گمان می بردم یک تغییر عمده ای در احوالاتم رخ داده که شکم با یک اتفاق تجربی کاملا برطرف شد.دقیقا نظیر اتفاق تلخی که 5 سال پیش برام افتاده بود چند ماه پیش برام افتاد ولی نکته اینجاست که این بار هیچ حسی توم ایجاد نشد در حالی که اون دفعه کلی حس ناک شدم.مسخره است.آدم باید احساس داشته باشه.خیلی مهمه که آدم بالاخره یک حسی-هر حسی-داشته باشه.ببینم آدم پیر شه بدتر میشه یا بهتر؟فکر کنم بستگی به آدمش داره.ژانر پیری من از این پیرمرد درب و داغوناست که ساعت 3 بعدازظهر میشینن تو پارک شطرنج بازی می کنند.فکر نکنم خیلی آدمای جذابی باشن اینا.ترجیح خودم اینه که یه ویلایی چیزی داشته باشم دراز بکشم مارسل پروست بخونم.البته معلومم نیس شاید جوونمرگی چیزی شدم که حالا بریم جلو ببینیم چی پیش میاد.
پیش دانشگاهی کلا سال عالی ای بود.احساس می کردی به یه دردی میخوری .حیف شد چه
سریع گذشت.
امیدوارم در آینده ی نزدیکی خیلی چیزا دور و ورم عوض شه...به یک ری بورن نیازمندم.
آه ای باران
ببار!
روز ها و شب ها ببار
هفته ها و ماه ها
بر سر این شهر سیاه ببار.
صف ماشین ها را
همه و همه را ببر.
حتی آدمهایش را هم اگر خواستی...جز من و معدودی.
آری من را نشوی چون من آدم جالبی هستم و شعرهای قشنگ می گویم.
من جوجه ی رنگی غمگینی
را می شناختم که یک روز پایم را رویش گذاشتم و له شد.
من فنچ کوچک بدبختی را می شناختم که جا اینکه مثل آدم حرف بزنه مدام جیک جیک می
کرد.
من لاک پشت پیری را می شناختم که تو یقه یه بچه هه زندگی می کرد.
من سوسک بالدار ساکتی را می شناختم که از چرخیدن لای پرده های سالن خانه ی ما خوشش
می آمد.
من مورچه ای را می شناختم که زنده زنده سوزانده شد.
من مورچه ای را می شناختم که به جرم ثابت نشده ای (ضدیت با نظام سرطانی) زنده زنده
خورده شد.
من گربه ای را می شناختم که به فنچ کوچک بدبخت مذکور نظر داشت.
من مار بخت برگشته ای را می شناختم که از درد به خودش می پیچید.
من قورباغه ای را می شناختم که عادت داشت قیافه ی مسخره ای به خودش بگیرد.
من مارمولک ترسویی را می شناختم که سرش از بدنش جدا شد.
من موش کثیفی را می شناختم که با ضربات متوالی جارو و به طرز فجیعی مقابل چشمانم
به قتل رسید.
من جوجه کفترهایی را می شناختم که دسته جمعی در یک روز تابستانی قتل عام شدند.
من جوجه ی رنگی خواب آلودی را می شناختم که مال من بود.
من سگ پرسروصدایی را می شناختم که خواب را از چشمانم ربود و ناپدید شد.
من تمام تلاشم را کردم.
بی ثمر بود.