این موقع سال افق مه گرفته است،باز خیلی بهتر از اون غبار تیره ایه که صبحای آلوده زمستون داره.اسفند که هوا تمیز میشه،میتونی کو ه های شرق تهران رو ببینی اون ته.
اوایل پاییز اما عالیه،زرد و نارنجی،پنجره رو باز می کنم و از نسیم خنک پاییزی لذت می برم.دم غروب صدای گنجیشکا و کلاغا فضا رو پر می کنه،گه گداری هم صدای طوطی که باغ پشتی کم نداره.
زمستونا برف داشته باشه که عالیه،منظره فوق العادیه.اما اگه برف داشته باشه،وگرنه که چنگی به دل نمی زنه.
خشک و سرد.
آره رفیق میدونی چیه،فکر کنم این که الان تنهام و عشقی تو زندگیم ندارم یه جورایی برای روحم خوبه،آخه هر جوری به زندگیم نیگا می کنم کمبود آزار دهنده ای حس نمی کنم.خانواده ی نسبتا موجهی دارم که اخیرا با ازدواج خواهرم یه عضو خوب بهش اضافه شده،از لحاظ تحصیلات و اینا هم که انصافا خوب آوردم و دارم رشته ی مورد علاقمو میخونم،تیپ و قیافه و اینا رو خیلی در مقام قضاوت خودم نیستم ولی گمون نمی کنم بد چیزی باشه حداقلش اینه که از یک سری استانداردهای حداقلی برخورداره که کفاف یه زندگی شرافتمندانه رو بده.البته ممکنه بی پولی و بی کاری در میانه دهه ی بیست زندگی رو مشکلی حاد بدونی،ولی خوب قابل حله،مخصوصا این که من هیچ وقت آدم مادی ای نبودم،ولی خوب قبول دارم برای رسیدن به برخی اهداف بلند مدتم تو زندگی(مثلا سفر به سیبری و شکار خرس)نیاز به منابع مالی دارم.خوب کار هم از قدیم الایام گفتن جوهر مرده و ابدا بحثی در موردش ندارم.
خلاصه این که شاید تنها کمبود آزار دهنده ام همین مساله عشقی و اینها باشه،این که ماهیت عشق و اینا چیه و اصولا دردی از آدم دوا می کنه یا نه به کنار،از اونجایی که تنها کمبود آزاردهندمه فی النفسه واجد ارزش میشه و علاقه ای به از دست دادنش ندارم.میدونی،وقتی به هر چیزی که میخوای میرسی رفته رفته حریص تر میشی،همه چیز برات بی ارزش میشه.آره دیگه،زندگیم خیلی گه و بی معنا میشه.ولی خوب راهی هم که دارم میرم ممکنه به یه الاغ بی عاطفه تبدیلم کنه.مردی که با سیگارش بادکنک بچه ها رو می ترکونه و حال می کنه ممکنه بدترین سناریو باشه.
بهت بگم جدیدا یه فوبیای بدی افتاده به جونم.به یه مرد میانسال متاهل که فکر می کنم این مردای تن پرور فامیلمون که کاری جز یه گوشه لم دادن و غر زدن بلد نیستند میاد تو ذهنم.باور کن 90 درصد این جامعه شرافت انسانی رو با سبک زندگیشون لکه دار می کنند.میترسم خودم اینجوری شم.میترسم یادم بره دارم از انسانیت فاصله می گیرم.یه موقع به خودم بیام که دیگه خیلی دیر شده.اگه اونجوری شم که همون بهتر هیچ وقت به خودم نیام.حداقل نمی فهمم دارم چه گهی می زنم.ولی خوب از یه طرف دیگه میدونی چه اتفاقی ممکنه بیفته،سنت که بره بالا،یه نیگا به گذشتت می کنی و چیزی نمی بینی.یه نیگا به جلوت می کنی و یه جاده می بینی که دیگه تهشو درختایی که توی هم تاب خورده باشن نپوشونده،این دفعه تهشو می بینی.افق رو می بینی.اون موقع ست که لرزه به تنت میفته.میگی من چی کار کردم.من با زندگیم چی کار کردم.اون فیلمه بود یارو پیکانشو ورداشت انداخت تو جاده چالوس نزدیک بود بره زیر یه کامیون له شه؟آره مال همون کارگردان بنگیه.همون جوری میشی.
خوب آخه تو به من بگو چی کار می کردم.این که من اون کتابو کادو کردم دادم دستش این نبود که عاشقش بودم یا میخواستم باهاش ازدواج کنم یا هرچی.صرفا اون موقع دلم میخواست به یکی کادو بدم.همین.میخواستم به خودم یادآوری کنم وجود دارم.آخرش مجبور شدم از ترس روبرو شدن باهاش یه ربع واسم پشت درخت.تازه شرط می بندم طرف اصلا کتابه رو نخوند.مال این خل و چله کرکه گوره کیه اون بود.همون که به دختره قول ازدواج میده بعد حواله میده به چپش که مثلا چی.بذا به خورده زجر بکشم.تو رو خدا ببین ملت دغدغه دارن ما هم دغدغه داریم.چه کاریه خوب.والا.
حالا نمیخوام خیلی برات تلخش کنم.یه چیزی بهت بگم حالت عوض شه.یه سررسید گرفتم یک یک.کاغذش از این کرم هاست که همچی اون ورش معلومه.به قول خارجیا ترنسپرنته.از این خطای آبی کم رنگ هم داره.راضیم.
چرا خوشحال نشدی؟خوشحال شو.ولی اگه فکر کردی میدمش به تو کور خوندی.
هدر(سربرگ) وبلاگ خوب شده اون بالا ؟خوشتون نیومد بگید عوض کنم.
آخرین باری که قبل بازی ایران و آرژانتین به ایرانی بودن خودم افتخار کردم وقتی بود که فهمیدم برای فرار به ترکیه نیازی به ویزا ندارم.