یک مقدار علف کشیدم. آخرین باری که تنها علف کشیدم یادم نمیاد. شاید ماهها پیش بود. الان که علف کشیدم برنامهم این بود که یک انیمه از خالق "نام تو" ببینم. ولی الان دارم به این فکر میکنم که 25 سالگی تا 35 سالگی انگار همهچیز خیلی تغییر میکنه. بگذریم. حدود 12 سال پیش، سال سوم چهارم لیسانس، با یه دختری توی اینترنت آشنا شدم به نام مهدخت. یادم نمیومد چطور، یا از روی فیسبوک همینجوری پیداش کرده بودم یا از گودریدز. خلاصه با هم صحبت زیاد میکردیم. قیافش خیلی به نظر من ظریف و زیبا میومد، بینی و صورت ظریف، موهای مشکی، و چشمهای زیبا. اسمش هم که مهدخت بود. 3 4 سالی از من بزرگتر بود یعنی من مثلا 22 سالم بود اون 25 6 سالش بود. من اون موقع کلا خیلی میترسیدم. الانم میترسم، ولی کمتر. الان بیشتر خستهم. خلاصه میترسیدم به دخترها بگم میخوام ببینمت. یا بیا بریم بیرون. چون اینسکیور بودم. الانم هستم، ولی کمتر. خلاصه هیچوقت به مهدخت نگفتم میخوام ببینمت. یا بریم بیرون. فقط یکبار به شمارهش که یادم نیست از کجا کش رفته بودم (فکر کنم از یهجایی از تو همون فیسبوکش پیچونده بودم) زنگ زدم. صداش خیلی قشنگ بود. به اسمش و چهرهش میومد. من ولی سریع قطع کردم. من خیلی میترسیدم. از بچگی فکر کنم میترسیدم. از این پسربچهها بودم که عینکی هستن و با دهن باز زل میزنن به بقیه و وقتی وارد یه فضایی پر از غریبه میشن با دست مانتوی مامانشون رو میگیرن و پشتش پنهان میشن. دوم دبستان که بودم مینیبوس مدرسه یهو زد رو ترمز، منم وسط مینیبوس وایساده بودم که با سر رفتم خوردم تو پایهی صندلی راننده. یعنی این تصویریه از توی ذهنم دارم. عجیبه نمردم. هیچی مامانم خونه نبود زنعموم یه گاز استریلی چیزی چسبوند به سرم. قاعدتا باید میبردنم بیمارستان بخیه بزنن. هنوز جاش روی سرم هست، یه لکهی کوچیک سفید وقتی موهام رو خیلی کوتاه میکنم. بعد شبیه اون داستان شل سیلور استاین تا یه سنی فکر میکردم موهام تاب دارن، که یه موقعی موهام رو خیلی کوتاه زدم دیدم نه همچین متقارن نیست. یعنی اون بادی که سر بعد از ضربه کرده بود دیگه هیچوقت نخوابید، فکر کنم میبردنم بیمارستان میخوابید.
مهدخت رو میگفتم. آره هیچوقت ندیدمش. ارتباطم هم باهاش همون موقعها قطع شد. گاهی فکر میکنم کاش میدیدمش. دختر مخترهایی که بعدا باهاشون شروع کردم بیرون رفتن هیچکدوم اون حس رو بهشون نداشتم. الانم اسمش انگار اصلا نیست توی اینترنت.
کلا سالهای لیسانسم سالهای عجیبی بودن. یه جایی میگفت آدما چیزای بد یک خاطره رو فراموش کنن و چیزای خوبشو یادشون میمونه. من ولی اینجوری نیستم. سالای لیسانسم سیاه به نظرم میان. سیاه و خسته. 18 تا 22 سالگی. علم و صنعت. اینسکیور بودم و در تنهایی خودم غوطه میخوردم. دوستای همورودیم هم عجیب و خسته بودن. دلم نمیخواد برگردم به اون سالا، جدیدا احساس میکنم دوست دارم از آدمهاش هم فاصله بگیرم تا بتونم بیشتر از اون سالها فاصله بگیرم و دور شم. البته در عین حال گاهی خاطرات خسته و شیرین هم هستن. بهرحال ذهن اون سالها کلا جور دیگهای فکر میکنه. به آینده خیلی فکر نمیکنی. به پوچی ممکنه فکر کنی، ولی هیچموقع به استیصال وجودی نمیرسی. اینکه صبح پاشم چطور سر کنم تا شب شه. توی زندگیم چیکار کنم تا روزا به آخر بیان. میای خونه یه گیم باز میکنی شروع میکنی تا شب بازی کردن. فرداشم میری دانشگاه بچرخی. تابستون هم که شروع بشه محوطه سبز میشه، ستونهای پیلوتیهای اکباتان هم که انگار مدام برات مستطیلهای سبز و تابلوهای بهار قاب میکنن. بعد با پوریا میری بیرون، میرین توی محوطه، سوپری یه سیگاری میگیرین، دو تا دلستری میگیرین، میشینین راجع به دخترهای دانشگاهتون صحبت میکنین یا با خوشحالی در مورد مسائل پیشافتادهی دیگه بحث و تبادلنظر میکنید. بعد دم غروب هم که میشه صدای جیرجیر اون پرندهها میاد که معمولا بهار و تابستون دم غروب دستهای پرواز و جیرجیر میکنن. فکر کنم سار باشن.
یا با فرزام میری آپادانا سیگار میکشی. اون عصرهای تابستون 88 هم بود. همون ون آپادانا. همیشه منتظری ببین دخترمختر چی هست توی ون کنارت بیفته. دیگه خیلی چیزی یادم نمیاد. یعنی نه که یادم نمیاد همین دیگه. دانشگاه که تاریک بود. بقیهش اوکی بود.
برم این انیمه رو ببینم. میخوام این چتی همش به تولید محتوا نره، یک بخشیش هم به دریافت محتوا بره.