یکی اینکه محیطی هست که کلی آدم که نمیشناسی همه همزمان دارن صحبت میکنن. فکر کنم اکثرا هم به تخمشونه بقیه چی مینویسن. یعنی همه همون حس به تخممی رو به توییتای تو دارن که تو نسبت به توییتای بقیه داری، چون همه یکسری نوبادی هستیم دیگه. حالا اینکه کلی نوبادی دارن همزمان حرف میزنن رو دو جور میشه دید، یکی اینکه خوب یک فضای دموکراتیکه که میتونی با زندگی و نظرات کلی آدم معمولی مثل خودت آشنا بشی که در حالت عادی هیچ دریچهای به زندگیشون نداری، همین رو مثلا اومبرتو اکو تحت عنوان "هجوم احمقهایی" میبینه که در حالت عادی تنها گوشهایی که برای شنیدن حرفاشون هست دو سه تا دوست و رفیق توی باره. من چون از جمعهای شلوغ هیچوقت حس خوبی نمیگرفتم نظرم به دومی نزدیکتره در مورد چنین فضایی و کلا سوشیال مدیا. یک مطلب دیگه هم اینه نهایتا اونجا خواهی نخواهی یک جندهی لایک و توجه هستی، چون اساسا معیار سنجش اون آیکون لایک هست. دریای کسشر هم که ساحل نداره به خودت میای میبینی هی داری فکر میکنی برم فلان اتفاق رو توییت کنم چهارتا لایک جمع کنم. بعد مثلا ۱۰۰ تا لایک میگیره میگی ایول موفقیتآمیز بود، دو تا میگیره میگی ای بابا کیر خوردم باید استراتژیم رو عوض کنم. حالا ممکنه لایک مسالهی ثانویت باشه صرفا بخوای نظرت رو بیان کنی ولی ذات سوشیال مدیا خودنماییست و جلب توجه. من یک ماهیه خیلی کمتر میرم توییترو احساس سبکی روح و ذهن میکنم و انگار یکسری وزنه که به روحم بسته بودن باز شده و حالا رها و سبکبال شدم. کانال وحیدآنلاین و گروه ایرانیان کلگری رو هم ترک کردم و این احساس سبکی روحم واقعا ملموسه، اینکه در یک ماه اخیر پورن و خودارضایی رو هم ترک کردم خیلی موثر بوده.
یک حد خیلی بالایی از کمال انسان و بزرگی روح اینه که آدم خودش در یک زمینهای بدبخت و بدون دستاورد باشه ولی وقتی دوست و آشنا در اون زمینه به دستاورد میرسن از صمیم قلب براشون خوشحال بشه. متاسفانه خیلی از ماها در ظاهر تظاهر به خوشحالی میکنیم ولی در باطن حسودی میکنیم و حسرت میخوریم. حسادت از بزرگترین رذالتهای بشری هست. انشالله خدا کمک بکنه همه روح بزرگ و عاری از سیاهی و پلشتی داشته باشیم و در این دنیا به مقام انسانیت برسیم.
توی بار یه دختری صندلی بغل من نشسته بود و داشت یک کتابی که دقیقا متوجه نشدم چیه میخوند. موهای کوتاه قشنگ و صورت ظریفی داشت. من با دو تا از دوستای ایرانیم بودم. احساس میکردم که حواسش کامل جمع کتاب نیست و بدش نمیاد گپی با ما بزنه، گاهی هم گوشیش رو چک میکرد. اساسا برای کسی که با کتاب میاد بار میشینه "کتاب" بهانهست، بیشتر هدف معاشرتهای اجتماعی احتمالیه. من با آبجوی اول کمابیش مست شده بودم، گفتم بذار آبجوی رو هم بگیرم بلکه زبونم باهاش بچرخه. دنبال بهانه برای شروع مکالمه بودم. اونم یه آبجو شبیه مال من گرفت، بارتندر یک نوشیدنی دیگه هم گذاشت جلوش که گویا یک ناشناس براش گرفته بود. بهش گفتم "آبجوی خوبیه". به نظرم جملاتی در این سطح بدیهی و ساده برای شروع مکالمه بد نیستن. خوب مست شده بودم. سریع چرخید گفت آره. احساس میکنم منتظر شروع مکالمه بود، چون بعد پرسید که به چه زبونی صحبت میکنیم و آیا اسراییلی هستیم؟ گفتیم نه فارسی، ایرانی هستیم. گفت من یه یهودی ضدصهیونیست هستم. نمیدونم چون دید ما ایرانی هستیم و ممکنه گارد داشته باشیم روی ضدصهیونیست بودن تاکید کرد یا پیشفرض با هر کسی آشنا میشد ضدصهیونیست رو بعد یهودی اضافه میکرد. برای شخص من فرق چندانی نمیکرد. مکگیل کارشناسی تاریخ خونده بود و مجدد یک کارشناسی پرستاری کلگری. فکر کنم با لیسانس تاریخ کار درستی پیدا نکرده که رفته از اول پرستاری خونده. حالا هم پرستار بود. یک مقدار در مورد ییدیش و تاریخ صحبت کردیم. دستشو دراز کرد و گفت اسم من لیزیه. به نظر من که خیلی خوشگل بود. باهاش خداحافظی کردیم و داشتیم میومدیم بیرون که من دو به شک شدم، رفتم سمتش و گفتم میتونم شمارهت رو داشته باشم؟ گفت آره و موبایلم رو بهش دادم تا شمارهش رو بزنه. حالا نمیدونم چون مست بود بهم شماره داد یا نه، هوشیار هم بود میداد. دو تا شمارهی قبلی هم که طی تقریبا یک سال اقامتم توی کانادا گرفته بودم یه فستیوال آبجو بود و همه آدما مست بودن. اون دو مورد رو فکر میکنم بیشتر چون مست بودن بهم شماره دادن، چون فرداش که بهشون پیام دادم جوابی نگرفتم.
لیزی اما بهم جواب داد. وقتی آخر شب بهش پیام دادم نوشت که از مکالمه باهام خوشحال شده. پرسیدم واتساپ داره که براش پادکست و ویدیو بفرستم. گرچه پرسیدن نداره، قبلتر چک کرده بودم و میدونستم داره. خواستم بهش القا کنم که خیلی آدم پیگیر و پاپیچی نیستم. گفت داره. از اولین پادکست تاریخی که براش فرستادم با واکنش مثبت تشکر کرد. همین تحریکم کرد که لینک یه مجموعهی تلویزیونی با نام "داستان قوم یهود" رو براش بفرستم. این دومی رو سین کرد و جواب نداد. بعد فکر کردم نکنه کارم اشتباه بوده. انگار اون برا من یسری ویدیو بفرسته با عنوان "ایرانیها". به نظرم حق داشت که جوابی نداد. گذاشتم آبها از آسیاب بیفته و روز بعدش پیام دادم "من آخر هفته میرم همون بار، خوشحال میشم اگه تو هم بیای نوشیدنیای بخوریم و صحبت کنیم". این رو هم سین کرد و جواب نداد. بدترین خبر ممکن. از یه جا به بعد شبیه فرو رفتن تو باتلاقه که هرچی بیشتر دست و پا بزنی فجیعتر فرو میری. فردا صبحش البته با یک پیام غافلگیرکننده و نجاتبخش از این باتلاق بیرون کشیده شدم، نوشته بود که آخرهفته تولدشه و با دوستانش برنامه داره، ولی خوشحال میشه یه روز دیگه بریم. بعد از خوندن پیامش با خوشحالی به ادامهی روزمرگیم پرداختم، اینکه دیگه هیچوقت خبری ازش نشد مسالهی ثانویه.