+ نکته اینکه مدرک تحصیلی عمدتا به درد دکور میخوره، چون همه اون گری گوری هایی که تو اون پادگان بودن فارغ التحصیل دانشگاه بودند (فوق دیپلم به بالا و غالبا لیسانس)، و یه بار که یکی از مربی ها پرسید رشته تحصیلی و شغل چیه 95 درصد شغلشون غیر رشته تحصیلیشون بود، که نشوندهنده به درد نخور بودن صرفا مدرک و بی اعتبار بودن دانشگاههاییه که بعضیاشون مثل غیرانتفاعی و پیام نور و ... هر روز مثل قارچ تکثیر میشن.
+ تصور این که همه سپاهیا غیرقابل معاشرت و دگم هستن درست نیست. فرمانده گردان ما که سرهنگ بود واقعا آدم باشعور و قابل احترامی بود. فارغ از دیدگاه سیاسیشون. اونم سبک و سنگین داره، سردارها غالبا سنگین کار میکنن، اونام بهشون حرجی نیست، انتظار دارین کسی که تو 27 8 سالگی جانباز 80 درصد میشه الان بیاد بگه عمر و سلامتیمو گذاشتم پای هیچی؟ منم بودم چشم و گوشمو میبستم و چنگ میزدم به آرمانهای مرده و رنگ باخته ام، تا بتونم هنوز دلیلی واسه ادامه زندگی داشته باشم.
+ اون پنج هفته اول یه طرف، این دو هفته لعنتی یه طرف. پنج روز بردنمون اردو و بازسازی شرایط جنگی، سه کیلومتری بالای پادگان تو دشت دامنه ی شیرکوه. فکر نکنم دیگه تو زندگیم هیچ موقع اندازه اون پنج روز سختی بکشم. با چهار پنج لایه لباس کوهنوردی و سربازی، کلاه پشمی، دستکش و دو لایه جوراب که کل پنج روز از پام درنیومد توی کیسه خواب با یه پتوام روش باز تو چادر از سرما خوابم نمیبرد. اینقدر سرد بود که یه صبح گرگ و میش که دستمو شستم باد زد سریع خشک شد و خون راه افتاد. به خاطر کمی شیر آب بچه ها با شلنگ توالت صورتشونو میشستن.
+ یه شب تو اردو بردنمون رزم شبانه، رسام و تی ان تی میزدن باید خیز میگرفتی، یک ساعتم نشوندنمون جهت یابی با ستاره ها. همه خواب، برا اینکه خواب بچه ها ببره یه یارو مسئول آموزش اومده بود صدا میکرد میپرسید پدرسگ. برگشتنه تو محل تجمع گردان یکی از بچه ها از خستگی و سرما حمله هیستریک زد افتاد ناله و ضجه. ناله این از یه طرف، آژیر آمبولانس که عقب جلو میکرد از لا بچه ها رد شه، فرمانده گروهان که نعره میزد و بچه ها رو هل میداد، گرد و خاک که تو نور چراغ آمبولانس میپیچید، یه وضعیتی. راه افتادم سمت چادر یه بغض خفیفی گلومو گرفت.
+ اون حال خوش سنگین و خنده از ته دلی که صبح روز ترخیص و موقع خروج از پادگان داری به کل فلاکت دوماهت میارزه. رفتیم تو پارک کنار میدون آزادی شهر، خوابیدیم رو چمن و زل زدیم به تکون خوردن شاخه ها و ریزش برگا. هوای آخر آذرم که حرف نداره. چشامونو که بستیم که دیگه انگار معلق شدیم تو فضا و مکان.
دیروز ساعت شش صبح رسیدم تهران. شنبه صبح هم باید پادگان باشیم دوباره تا دو هفته بعدش که دوره تموم میشه. پادگان 15 کیلومتری یزد بر کوه و بیابونه. عین پنج هفته رو شبانه روز تو پادگان نگه مون داشتن، به جز یه مرخصی 4 ساعته که رفتیم تو شهر سیگاری دود کردیم، شامی خوردیم، چهارتا آدم غیرنظامی دیدیم و برگشتیم.
از دیروز که رسیدم مریضم و احتمالا خیلی حرکت خاصی نمیتونم بزنم. حیف، چون هفته قبل میان دوره مدام فانتزی میزنی برم میان دوره این کارو می کنم، اون کارو می کنم.
تو پادگان کلا دور از اخبار و فلان و بیسار بودیم. دور از خیلی چیزای دیگم بودیم، مثلا موسیقی. چند شب خواب دیدم دارم موسیقی گوش می کنم. خیلی دراماتیک. یاد رستگاری در شاوشنک می افتادم مدام، اونجایی که تو زندان پسره به مورگان فریمن میگه من با موسیقی گوش دادن خودمو سرگرم می کنم، فریمن میگه اینجا موسیقی ای نیست. طرف اشاره میکنه به سرش و میگه موسیقی اینجاست.
+ ممنون از لطفتون بابت کامنتای پست قبل.