این فیلم رو چند وقتی پیش دیدم،کل فیلم گفتگوهای تلفنی داخل ماشین یه مرد میانساله با افراد مختلف که داره میره لندن بنا به دلایلی.موسیقی،بازی و تدوین عالی،برخلاف چیزی که به نظر میاد ابدا هم خسته کننده نیست.
پی نوشت:این قسمت از رادیو چهرازی که به نظر من بهترین بود رو به مناسبت آمدن پاییز بشنوید،فصلی که من رو رسما از نو متولد میکنه و کلا شش ماه دوم سال به شدت روی فرمم،برخلاف شش ماه اول سال که دچار افسردگی فصلی و حالت تهوع ممتد میشم و کلا به زور زنده ام.
این آهنگ فارگو جانم را آتش می زند.
پ.ن:اینم یه مدل وبلاگ نوشتنه.اینکه ساده بیای بک چیز،یک نظر یا یک روزمرگیو بگی و بری.فازم اینه فعلا.
پ.ن دوم:امروز توی این قطار گیر افتادم.اول واگن چند تا جرقه ملو زد که همچی فان بود و برای تنوع بد نبود.دو دقیقه بعد دو سه تا جرقه زد که اصلا فان نبود و خیلی جدی فکر کردم که اصلا جالب نیست آدم توی انفجار واگن قطار بمیره.بعد چند دقیقه هم دود قطار رو گرفت که ملت با لگد افتادند به جون این حفاظ های کپسول های آتش نشانی که منم یکیشو با لگد آوردم پایین یه کپسول زدم زیر بغلم.چند نفرم میخواستن در و پنجره رو بیارن پایین که ناکام ماندند.یکسری صلوات می فرستادند.یکسری هم با موبایل عکس و سلفی می گرفتند.آخر یه درو باز کردن ملت ریختن تو تونل.تو راه تونل یه مامور پلیس افتاده بود به جون یه پسره که گویا جیب یکی دیگرو زده بود.همچنان یکسری عکس و فیلم و سلفی می گرفتند.رسیدیم به ایستگاه صحنه ی دراماتیکی بود کلی دختر داشتن گریه می کردند و یکسری هم دودزده شده بودند افتاده بودند کف سکو.کلا باحال بود فقط خوشحالم منفجر نشدیم.
یکی از تلخ ترین تجربیات زندگیم خوردن ساندویچ مغز بود.یک مقدار اسمش برام جذاب بود وگرنه درمورد محتویات توش خیلی ایده ای نداشتم.کله پاچه و اینا خوردم به طور محدود ولی مغز نخورده بودم.بیشتر تخصصم در محدوده پاچه و کفش و ایناست.توصیف خلاصه ای که میتونم ازش بکنم یه چیز نرم گه لای نون بود.در اعتراف کردن به اشتباهاتم یک مقدار محافظه کارم و چون 5 6 نفر همراه داشتم ترجیحم این بود که حداقل وانمود به خوردن کنم.متاسفانه حجم اون چیز نرم گه خیلی زیاد بود و مجبور شدم یواشکی از لای نون خالیش کنم.گمونم مغز یک گله گوسفند رو لای نون من خالی کرده بودند.اینم بگم این از معدود دفعاتی بود که نون خالی و سس اینقدر به نظرم خوشمزه و جذاب اومد.
نمیدونم چه کسی به اینا گفته میتونند مغز گوسفند رو از جمجمش بکشند بیرون بذارند لای نون و به عنوان ساندویچ به مردم بفروشند.اصلا چرا فکر می کنند انسان باید همچی چیز دهشتناکی رو بخوره.من پیشنهاد می کنم مثانه خرس رو هم تفت بدن بگذارند لای نون بدن دست ملت.با اون منطق که مغز گوسفند رو میشه خورد این یکی رو هم میشه خورد.
این پست رو تقدیم می کنم به آرمان.
میگذریم ما...از روزها و روزها
از ما
میرسیم به...هرچه داشتیم از قبل ها
میسازیم ما تو فکرمون فرداها...بی خبر از رفتن لحظه ها
دیدن کوه... از راه دور
دیدن دشت ...به شرط برگشتن
میگذریم از فرصت کوتاه بودن ما...بی خبر از رفتن لحظه ها
میگذرن روزها از هم
میدوام من تا برسم
اما رد میشن از من
فاصله ها بین ما
نمیذارن تا من تورو ببینم
میگذریم ما...از روزها و روزها
از ما
میرسیم به...هرچه داشتیم از قبل ها
میسازیم ما تو فکرمون فرداها...بی خبر از رفتن لحظه ها
همه چیز همینجاست نه دور و
دورتر
نزدیکتر از تو به تو...از من به من نزدیکتر
میگذرن لحظه ها از پس هم و من اینجااام...