اینجا برای من اینجوری بوده که زمان باید بگذره تا برام آینده و قدمها یا تصمیمهای بعدی روشن بشن. البته هنوز هم مثلا نسبت به ۵ سال دیگه ایدهای ندارم، همهچی خیلی افق کوتاهمدت و بسته به این عامل و اون عامل. شبیه شطرنجه. مثلا میدونم نهایت تا ۶ ماه دیگه میخوام تزم رو بنویسم و دفاع کنم. تو این حین و بعدش هم دنبال کار بگردم. اگر تا یک مدت مشخصی هم کار تخصصی پیدا نکردم روی جیب برنامهای ندارم وایسم تو کانادا. میرم مکزیک. برای کار آفریقا و آمریکای لاتین و اینها هم دلم میخواد اپلای کنم. مثلا کنیا یا کنگو، یه کار باشه با کله میرم. تا پاییز خیلی چیزها مشخص میشه. سناریویی هم نیست که بخوام همچنان همخونه داشته باشم. یعنی اگه کار درست پیدا کنم که خودم خونه میگیرم، اگر نه هم که کلا کانادا موندن بالاموضوع میشه اصطلاحا. برای سن ما هم همخونه داشتن ترن آفه اصطلاحا. اگر بخوای پارتنری چیزی بگیری هم که عملی نیست. داشتم به یه موضوعی فکر میکردم، اینکه خیلی مردای ایرانی میرن از ایران همسر پیدا میکنن میارن اینجا. حالا فارغ از همهی جوانب دیگه، من داشتم فکر میکردم فک کن بیای کون خودت رو اینجا پاره کنی و تنهایی از صفر زندگی بسازی، درس بخونی باز، شغل و درآمد پیدا کنی، اقامت بگیری، خونه بگیری، بعد طرف واقعا باید ملکهی انگلستان باشه که بخوای دستش رو بگیری بیاری بنشونی توی این زندگی. مخصوصا که همهی اینهایی که گفتم یه 4 5 سالی ازت عمر میگیره و سنت بالاتر میره و سخت گیرتر هم میشی. برای همینه خیلی مردهایی که تنها میان اینجا اصطلاحا دچار سینگل به گوری میشن. بحران مختص مردها نیست، زنها هم معضلهایی دارن که جنسشون فرق میکنه.
ادامهی صحبت. یه آرشیتکت ایرانی اینجا هست که اینجا دفتر خودش رو داره، 20 سالی هست اومده کانادا. اومده یه دکترا هم بخونه برای ایگوی خودش. من اول که اومده بودم خوب تحویل میگرفت. اون اولها که اومده بودم یکبار آخر هفته اومدن دنبال من و با فک و فامیلشون رفتیم پیک نیک. گه گداری هم زنگ میزد احوال میگرفت. یکبار گفت معرفیت کنم به شهرداری و فلان. من فکر کنم یک مقدار یبسم، در تعاملات اجتماعی و نتوورکینگ و اینها بد گاویم. نمیدونم اوتیسمه چیه. یک مدتی دیگه خیلی با هم در ارتباط نبودیم. دیروز پیام دادم بهش که تماس بگیرم باهاتون در مورد کار مشورت دارم. مشورت که بهانه بود، میخواستم بیرودربایستی بندازم که من بیام دفتر شما اگه جای دیگهای نشد. بهش گفتم من طولانی مدت که برنامه دارم دفتر خودم رو راه بندازم، در مورد شهرداریها و نتوورکینگ و اینها هم پرسیدم. قرار شد پورتفلیوم رو بفرستم نظر بده. آخرش گفتم بگو سریع اصل مطلب رو، گفتم من برای اقامت باید یکسال تجربه کار کانادایی رو پیدا کنم اینجا، شهرداری و یکسری دفاتر رو تلاش میکنم، ولی شما ببینید اگر خودتون راغب بودین و نیرو نیاز داشتین به من اطلاع بدین. گفت چشم، بریم حالا ببینیم چی میشه. یک باری انگار برداشته شد از دوشم با گفتنش فارغ از نتیجه، توی صحبت بیرودربایستی با آدمها معمولا اصلا خوب نیستم.
یکسری تغییرات داره رخ میده و ریتم جریانات هم تنده و من گاهی احساس میکنم کشش این همه بالا و پایین رو ندارم. قرارداد دانشگاهم تموم شده و هرچی به استادم پیام میدم برنامه تمدید چیه جواب روشن نمیده، چون هنوز از پولی که برای پروژه بردیم مونده و ددلاین پروژه هم فوریهست. همیشه باید آدم اساس رو بگذاره روی بدترین احتمالات، مخصوصا توی زندگی اوایل مهاجرت که ثباتی در کار نیست و همه چیز شکنندهست. منم دیگه اساس رو روی این گذاشتم که خوب دیگه با قیافم حال نمیکنه فاند پر. دکاتلون هم دارن میندازنم بیرون و یکشنبه روز آخرمه. یعنی میندازن بیرون که خیلی هارشه، بهتره بگیم تیم لیدرمون تصمیمی برای تمدید قراردادم که تا آخر سپتامبر بود نداره. جداگانه بهش میپردازم. وضعیت داره شکننده میشه، ولی خوب توی یکسال اخیر زیاد پول جمع کردم. اونقدری جمع کردم که ده هزار دلاری هم تونستم قرض بدم به خواهرم اینا که ونکوورن و اونا هم اوضاع شکنندهای دارن. عین این پارچه فروشهای یهودی قرون وسطی خرج میکردم و به مال اندوزی میپرداختم. یه اسکالرشیپ هم بردم 10 روز پیش که خیلی نامنتظره بود و باعث شد یک مقدار ریلکس تر باشم.
یه دستیاری تدریس زدن زیر بغلم این ترم برای استودیوی برنامهریزی شهری. یعنی با معرفی استادم ایمیل زدن که ما برای فلان درس دنبال دستیار میگردیم و اگر دوست داری بیا. پولش چیزی نیست ولی برای رزومه رفتم. تا حالا دو سه جلسه کلاس بوده، عینهو گلدون بودم توی کلاس. هیچی نمیتونم بگم. یک بخشیش به خاطر اینه که خیلی درس رو بلد نیستم. به مانند خری در گل گیر کردهام. مینویسم در موردش. امروز ولی بهتر بود، صحبت کردم یه کم. یه دختر آسیایی هم هست که خوب خوشگله، هی به من لبخند میزنه. نمیدونم داره نخ میده یا چی.
از شکنندگی گفتم. یه 6 7 سالی هست مشکل اسید رفلاکس دارم. یادم نمیاد دقیقا چی شد شروع شد. کلا بهش توجه نمیکردم. 3 4 سال اخیر فک کنم تشدید شد. نصف شبا باید هی پاشم برم دهنم رو با آب شست و شو بدم. قبل کانادا اومدن رفتم آندوسکوپی، طرف یک سری قرص نوشت گفت استرس و ایناست. برای اینجا هم نسخه نوشت که پیگیرش نشدم. از همین دو سه سال پیش احساس میکردم یه وزنی انگار افتاده روی یکی از دندونای فک بالام. حالا سه چهار شبه لثهم شروع کرده درد گرفتن. دو شب پشت هم از درد نصفه شب بیدار شدم و درست نخوابیدم. گفتم بگا رفتم و اسیر شدم. این چند روز مدام با آب نمک شستشو دادم دهان و بینی ام رو، از دیروز درد کمتر شده و دیشب راحت خوابیدم. امیدوارم بگا نرم و اسیر نشم و خودش خوب شه. ولی مهاجرت اینجوریه، امنیت روانیت به گوز بنده اصطلاحا. دنیا هم سخت بیرحمه و تو خودتی و خودت.
از این فاندی که برای پروژهی من گرفتیم دو تا دستیار ریسرچ گرفتیم بهار، دو تا دختر هندی. یکیشون چیز نسبتا خوبی بود. همچی سفید مفید و ناز و عقل و شعور هم خوب. جلساتمون همه زوم و آنلاین بود. یک بار فقط حضوری دیده بودمش. این هفته دیدمش توی دانشگاه، اونم یه کلاس دستیار استاد بود. وایسادیم حرف زدیم، مکالمه خوب میچرخید اصطلاحا. دیدم اینم نازه. آخرش بهش گفتم در ارتباط باش، یه مکثی کرد گفت واتساپ تو رو دارم من؟ گفتم نه بده بزنم. امروز بهش پیام دادم آخر هفته برنامت چیه؟ نوشت این آخر هفته برنامه دارم، هفتههای دیگه میتونم. گفتم باشه.
این یکی دو سال برای زندگیم احساس میکنم تعیین کنندهاست. من با اینکه اعتقاد دینی و اینها دارم (جدیدا پیدا کردم قبلش نداشتم)، به تقدس و ادامهی زندگی به هر قیمتی اعتقاد ندارم. من از آدمایی که هزار تا مشکل بدتر از من دارن و باز برای زندگی میجنگن خجالت میکشم، ولی من جدیدا به تموم کردن زندگیم در آیندهی کوتاه مدت اگه واقعا نشد به جایی برسونم بعد این و اون در زدنا فکر میکنم. من از بچگی تنها بودم، مدرسه تنها بودم، میرفتم نون بخرم تنها بودم، توی مترو، میرفتم خرید، میرفتم میدویدم، خودم بودم و سکوت. دیگه آدم از خودش خسته میشه. انگار من با بقیه فرق داشتم، من برای زندگی به دنیا نیومده بودم، برای زندگی کردن ساخته نشده بودم. حالا همهی اینها، همهی همهی اینها که میگم در آخر مهم نیست. وقتی پایان همه شبیه همه دیگه واقعا چه چیزی اهمیت داره، خوشی یا ناخوشیای هم اگه باشه موقتی و زودگذره.
من دو تا خواب خیلی زیاد میبینم. یکی خواب پرواز. از بچگی میدیدم. از جام میکندم و شروع میکردم ارتفاع گرفتن و غوطه خوردن توی فضا. کم کم که میبینی داره از زمین فاصله میگیری ارگاسم مطلق. گاهی هم پرشهای طولانیه. یه جا از زمین کنده میشه از روی درختها و ماشین ها میپری یه جا دیگه فرود میای. خواب دوم شنا توی اقیانوس. یکی از فانتزیهام به اقیانوس زدنه و شنا تا بیانتها. چند باری کیش و شمال امتحان کردم. از یه جایی که جلوتر میری آب یکدفعه سرد میشه و همزمان یه ترس و هیجانی میگیردت. من یبار به ارگاسم جنسی هم رسیدم در همین لحظه. به این چراغ قسم راست شد و یکدفعه احساس کردم دارم تخلیه میشم. توی خواب هم یکدفعه همین اتفاق افتاد.
هرچند برای یک بازهی کوتاهمدت، ولی به نظر خودم خوششانس بودم که این کار دکاتلون رو گرفتم. یعنی گاهی فکر میکنم جا داشت یه پولی هم میدادم میومدم چندماه این همه چیزی که یاد گرفتم رو یاد میگرفتم یا با مردم لاس میزدم. کار رو هم همخونهی ایرانیم بهم گفت، که رفته بود و گفت زده بودن نیرو میخواهیم، من اینجوری نبود که در به در دنبال کار باشم، یه فاندی بالاخره گرفته بودیم و کار پراپرتی منیجمنتم رو هم داشتم ولی چون وقتشو داشتم گاهی یه چکی میکردم کارهای پاره وقت رو. اساسا با فروشگاه دکاتلون هم به واسطهی همین همخونهم آشنا شدم و بار اول رفتم یکسری کفش و راکت و این چیزا خریدم. پارسال که همخونهی قبلی ایرانیم رفت و دنبال همخونهی جدید میگشتیم، من اینجوری بودم که ترجیحم دوباره ایرانی بود، به نظرم ترکیب مناسبی میومد دو ایرانی یه غیرایرانی. به نفر جدید اوکی دادم و بعدش باز چند تا پیام گرفتم که به فکر فرو بردنم، یکی یه دختر ایرانی و یکی یه دختر فرانسوی. ولی گفتم مرد پرنسیپ داشته باش، بهشون گفتم من آلردی به یکی اوکی دادم کنسل کرد خبر میدم، با اینکه هیچ قرارداد یا پرداختی هم در کار نبود و میشد بزنم زیرش. همخونهم یه اخلاقای تیپیکال مبتذلی داره، مثلا میری میبینی پشت میز لنگاشو دراز کرده داره کلیپ فحاشی توی اینستاگرام میبینه شبیه کفتار میخنده. یا یگبار با ژست کنفوسیوس برگشت گفت قبول داری قرآن کسشره؟ اونجا داشتم فکر میکردم عجب غلطی کردم دختر فرانسوی رو رد کردم برای این کمعقل. ولی بعدترش فکر کردم، اگه همین رو نگرفته بودم هیچوقت پام به دکاتلون باز نمیشد و این همه تجربهی جالب برام پیش نمیومد. البته آدم هیچموقع نمیدونه اگه اون یکی کار رو کرده بود چه اتفاقایی میفتاد، چه بسای اتفاقای جالبتری پیش میومد. اما، احساس میکنم که همیشه باید طبق اون پرنسیپ جلو رفت و من کار درستی کردم. چون کارما. از این به بعد هم همیشه سعی کنم پرنسیپ رو رعایت کنم در همهی جوانب زندگیم.
یه فرم آنلاینی پر کردم برای اپلای دکاتلون و یک رزومهی یک صفحهای هم درست کردم که آره من اصلا از بچگی نافم رو با ورزش و کوهنوری و اینا بریدن و نه تنها این بلکه سابقهی کار فروش هم دارم در ایران در جینوست و دیدم به یک مورد خالی بندی بسنده نکنم و فروشگاه زنجیرهای شهروند رو هم اضافه کردم. میدونید خوب راستیآزماییش برای اونها کار دشواریه و مبنا رو میگذارن روی صداقت (این موارد اون داستان پرینسپ و اینا کنسله، اینجا داستان بخور تا خورده نشی و اینا مطرحه و من بعد هم همین خواهد بود). هفته بعدش خونه پشت لپتاپ بودم که موبایلم زنگ زد و سلام و علیک و اسپنسر هستم از دکاتلون و رزومهت جالب بود و وقت داری چند تا سوال بپرسم که گفتم در خدمتم و آخرشم گفت جمعه بیا مصاحبه حضوری. شب قبلش رفتم سوال جوابهای تیپیکال مصاحبه کار فروش رو دیدم توی یوتوب و یادداشت کردم و تمرین. فرداش رفتم مصاحبه 90 درصد سوالا که همونا بود، خوب از خودت بگو، چرا این شغل رو اپلای کردی، رابطهت با ورزش چیه، سابقه کار فروش داری، یه مشتری بیاد عصبانی باشه چجوری باهاش برخورد میکنی، الی آخر. یعنی وسط سوال من جواب رو آماده داشتم بکوبونم توی صورتش. یکی دو جا هم سوالش تموم شد چند ثانیه مکث کردم فکورانه خیر شدم به افق مثلا سوال چالشیای بود من دارم فکر میکنم، بعد جوابو کوبوندم تو صورتش گل از گلش شکفت گفتن دقیقا همینطوره. رمز کار اینه جوابایی بدی که طرف میخواد بشنوه. گفت ورزش چی میکنی؟ جز کوهنوردی و فلان اسکی رو هم گفتم. گفت چه جالب کجا اسکی کردی راکی؟ گفتم نه یکبار پیست پارک المپیک توی شهر. حالا یبار با همخونه قبلیم و دوست دختر فیلیپینش رفته بودیم تویوب بازی.
یکسری تک تصمیمهای ریز میتونن باعث اتفاقهای مهمی توی زندگی آدم بشن. مثلا من گاهی فکر میکنم، اگه همخونهی ایرانی الانم رو نگرفته بودیم من کلا پام به دکاتلون باز نمیشد (اینکه الان دارن میندازنم بیرون مسالهی ثانویه و از ارزشهای گشوده شدن پام به اونجا و این تجربهای که داشتم کم نمیکنه)، چون اساسا اون اولین بار با دکاتلون من رو آشنا کرد و آگهی کار رو هم اون بهم گفت که همچین چیزی زده بودن. حالا بعضی زمانها هست که به من این فکر میکنم که عجب خبطی کردم به اون دختر ایرانی یا دختر فرانسوی که برای اتاق ابراز تمایل کرده بودن از روی پرنسیپ گفتم نه من قبلا قول اتاق رو به نفر دیگهای دادم که زودتر از شما ابراز تمایل کرد و یک پسر ایرانی گرفتم، مخصوصا در بعضی لحظههای خاص مثل اون دفعهای که در حالیکه لنگش رو روی صندلی دراز کرده بود و در حالیکه سرش توی گوشی بود برگشت با یک لحن کنفوسیوس واری بهم گفت "قبول داری اسلام کلا کسشعره؟". در این زمانها من بعد اینکه به اون عجب غلطی کردم فکر میکنم به گزارهی اول هم فکر میکنم، که نکنه واقعا در هر پیشامدی حکمتی نهفته است و در هر حال مثبته که اون پرنسیپ رو حفظ کرد.
اون یکی دو هفتهی اول که تازه رفته بودم یکبار یه دختر زیبای کانادایی اومد گفت یه شلوار ساپورت طوری رو میخواد که تنها سایز موجودش پای مانکنه. منم گفتم بسمالله، بریم که شلوار رو از پای مانکن دربیاریم و تقدیم ایشون کنیم. این اومد وایساد تماشا منم افتادم به جون مانکن، حالا این شلوارم سایزش اکسترا اسمال مگه در میومد. اول اومدم خیلی کلاسیک شلوارو از کمر بگیرم بکشم پایین در محدوده باسن گیر کرد دیگه پایینتر نیومد. یه کم اومدم زور رو چاشنی کار کنم دیدم حالا جر میخوره بیا و درستش کن. بعد یه کم فکر کردم لنگ مانکن رو گرفتم برعکس گذاشتمش زمین دوباره شروع کردم کشیدن، انگار حالا فرقی میکنه از کدوم سمت بکشی. حالا این دختره هم وایساده بود خیلی معذب در سکوت تماشا، منم کمکم داشتم سرخ میشدم و از صورتم عرق میریخت. اون تلاش آخرم که دیگه سوپرمذبوحانه بود یه دست انداختم لای پای مانکن شروع کردم تو هوا شلوارو کشیدن، خوشحالم جز اون یک نفر کسی دیگهای نبود ببینه اون صحنه رو. اینجا به دختره گفتم یه لحظه من الان برمیگردم، رفتم دنبال فلوریان گفتم دستم به دامنت بیا سر جدت یه شلواره از لنگ این مانکن بکشیم بیرون برای مشتری آبرو حیثیتم رفت. هیچی اومد دوتایی به کم بکش بکش کردیم آخر سر دراومد. منم خیس عرق پیروزمندانه شلوار رو تقدیم طرف کردم اونم یه لبخند معذب زیبایی زد تشکر کرد رفت.
یک آخر هفتهی شلوغی بود یکبار، دیدم یه مردی مستاصل طور اومد بهم گفت دستمال از کجا میتونم پیدا کنم؟ یک جایی رو میخوایم پاک کنیم. اول دستگیرم نشد چی میگه، بعد فهمیدم که میگه خانمم بالا آورده روی زمین، دستمال رو برای پاک کردن اون میخواد. بعد خانمش هم اومد خیلی پریشون مرتب میگفت ببخشید ببخشید. گفتم بابا شما غمتون نباشه، فقط بگین کجاست ما ردیفش میکنیم. با یک حالت قدردانی و شرمندگیای رفتن. دلم براشون سوخت، مخصوصا برای خانمه. بعد فکر کردم کاش بهشون یه آبی چیزی تعارف میکردم. توی گروه چت فروشگاه نوشتم "مشتری توی دوچرخهسواری بالا آورده"، کاپیتان زنگ زد نظافت مال اومدن رفع و رجوعش کردن نهایتا. بعدش که فکر میکردم به نظرم اومد شاید یه کم هم قضیه فرهنگی یا شخصی باشه، خیلی موارد شاید طرف اصلا به روی خودش نیاره و سریع از محل وقوع حادثه دور بشه جای اینکه مسئولیت شخصی احساس کنه.
یک آقای ایرانی هست، زیاد میاد معمولا آخر هفتهها. یه دختر کوچکی هم داره که معمولا داره برا خودش دوچرخه یا اسکیت تست میکنه. با هم یه معاشرتی میکنیم هر دفعه که میاد، به من میگه دانشجوی خط امام. همینجوریا، نه که مثلا فک کنه بسیجیای چیزی هستم. یه کم ایرانی تیپیکال دور از وطنه، ازینا که پارسال فکر میکردن داره انقلاب میشه. دفعه آخر ازم پرسید این کنسرتا رو رفتی دیگه؟ معین و ابی. یجوری پرسید انگار پیشفرضش این بود منطقا هر کی ایرانیه اینجا باید کنسرت ابی و معین رو بره. گفت من انقدر رفتم دیگه برام تکراری شده. گفتم نه والا من نرفتم، خیلی علاقهای بهشون ندارم. باید اضافه میکردم تنها کسی که اگه بیاد حاضرم پاشم برم کنسرتش تتلوئه تا یه کم ذهنیتش باز بشه. کلا نسبت به هموطنها حس دوگانه دارم. شک دارم به رو خودم بیارم یا نه. یه مرد ایرانیای رو یک شبی با علی بودیم بیرون مکدونالد دیدیم یه گپی باهاش زدیم، میگفت اینجا رابطهی ایرانی با ایرانی عشق و نفرته.
یه پسری اومده بود یکی دو هفته پیش کفش میخواست بگیره. میگفت یه کفش میخوام برای کار، روزی 7 8 ساعت راه میرم راحت باشه. قیافه و رنگ پوستش خاورمیانهای میخورد، بدن ورزشکاریای داشت و خیلی هم خوشرو بود، دست و پا شکسته انگلیسی حرف میزد و میخندید. بهش گفتم کجایی هستی؟ گفت اصالتا فلسطین، ولی ابوظبی به دنیا اومدم. گفت تو کجایی هستی؟ گفتم ایران. گل از گلش شکفت و گفت ماشاالله! اومده بود کانادا ارشد بخونه، میگفت از ماه دیگه هم کلاسای زبانم شروع میشه. ازش پرسیدم اینجا رو بیشتر دوست داری یا ابوظبی؟ گفت حبیبی معلومه ابوظبی، اینجا اصلا آدم نمیبینی! پاسپورت بگیرم فاک آف کانادا! گفتم امارات ایرانی هم زیاده، گفت آره حبیبی تو ماچ فارسی! آخرش گفت برم یکی دو جا دیگه هم کفش ببینم تا تصمیم بگیرم. توی ذهنم مونده که چقدر خوشبرخورد بود و مدام لبخند داشت.
دو تا پسر فرانسوی سی و خردهای چهل ساله اومده بودن کفش کوه بگیرن. داشتن میرفتن پاتاگونیا، جنوب شیلی و آرژانتین. گفتم پاتاگونیای شیلی میرین یا پاتاگونیای آرژانتین؟ گفتن هردو، میریم کلمبیا یه ون میخریم ازونجا میندازیم میریم پایین. یه کفش ترکینگ ضدآب سبک بهشون پیشنهاد دادم که تخفیف خورده بود. گویا بارون زیاد میاد اونجا. گفتن تو کجایی هستی؟ گفتم ایران. گفتن کدوم شهر؟ گفتم پایتخت گهگرفته، تهران. خندیدن. 2017 سفر کرده بودن، بیشتر شهرهای توریستی رو رفته بودن. شیراز و اصفهان رو بیشتر از بقیه پسندیده بودن. نمیدونم صرفا رفیق بودن یا رابطهی عمیقتری داشتن. معمولا تو فرهنگ ما دو تا پسر مدام با هم اینور اونور میرن رواله، فرهنگ غربی خیلی کمتر رواله و غالبا تو کار همدیگه هستن. من با علی که کار پراپرتی منیجمنت میکردم یباری با ماشین رفتیم یکی از خونهها، یه زن میانسال کانادایی که خودش یکی از مستاجرها بود رو گذاشته بود کنار کاستیو (اسطورهی ونزوئلایی) مدیریت کنه خونه رو، اجاره و اینها جمع کنه. من بیرون وایساده بودم، ازش سیگار گرفتم وایسادیم گپ زدن. گفت شما دو تا چیزه، با هم چیزین؟ با همین؟ گفتم نه به خدا ما گی نیستیم.
یه زوج دور و ور ۷۰ ساله داشتن کفشها رو نگاه میکردن، یک مرد حدود ۴۰ ساله هم همراهشون بود که فکر میکنم پسرشون بود، کنار موهاش سفید شده بود. روی نیمکت نشسته بود و با خودش با حرارت حرف میزد. یک چیزی شبیه آلبوم یا کتاب تصویری هم دستش بود. اول فکر کردم داره تلفن صحبت میکنه، بعد دیدم نه با خودشه. نمیدونم چی شد باباش اومد یه چیزی با نیمچه پرخاش گفت رفت. این ولی خیلی به جاییش نبود، همچنان با خودش در حال مکالمه بود. دو سه تا تیکه خرده کاغذ از رو زمین برداشت و انگار دونه دونه براشون اسم گذاشت و وارد مکالمهشون کرد، این تیمه، این مک، این پیت. باباش دوباره پیداش شد، دیدم اومد وایساد یه دستی به سر پسر کشید.
خواب دیدم زمستان است و در یک فضای باز، جایی ایستادهام. کنارم انگار دو تا تیر و تختهی چوبی بود. از دور دیدم یه گرگ سفید در حالی که بهم خیره شده داره به سرعت سمتم میاد. فهمیدم به زودی کارم تمومه، با گامهای سریع و مصمم انگار فقط داشت میومد که کار من رو بسازه. یه نگاهی به تیر و تخته انداختم ببینم میشه پناهی ازش درآورد یا نه، که دیدم نه، فایدهای نداره. پس فقط وایسادم تا بیاد، کاملا بیدفاع و تسلیم محض، منتظر.
من خیلی به خاطر وضعیت ایران و از سختی کشیدن این مردم ناراحتم. درسته که باید به خود رجوع کنیم که بفهمیم چی شد اینجوری شد، ولی به نظرم اینقدر مردم بدی نیستیم که این وضع حقمون باشه. از خدا میخوام که زودتر یه روزی بیاد که لبخند روی لبای این مردم باشه، از اون کارگر معدن تا بقال سرکوچه تا پدر و مادر و خانواده و دوستای خودم خوشحال باشن از زندگی توی ایران.
البته من یک نکتهی دیگه رو هم اضافه کنم. یک سال اخیر به من آموخت چقدر انسان گاو و کمعقل در دور و اطراف ما زیاده. اینها به خاطر شعور پایین شایستهی بدترینها هستن که سرشون بیاد. اساسا حضور من در توییتر باعث شد هر آدم جدیدی که میاد سمتم، مثلا شما فرض کن یک ایرانیای سر کار میاد سمتم ازم سوال میپرسه، به خودم بگم ببین همین ممکنه یکی از اینا باشه که توی سوشیال مدیا کامنت میگذارن "پهلوی تنها امید ملت"، یا مثلا تاجزاده یک صحبتی میکنه کوت میکنن که "اصلاحطلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا"، یا هر هفته اینجا تو کانادا برای خودشون میرن تظاهرات با شعار "تا آخر ایستادهایم".
انسانه و تناقضاتش دیگه، چه کنیم.
بلاگاسکای قفلی زده روی تراویس و پستهاش رو پاک میکنه، حالا هم وبلاگش رو بستن :)) ستون تراویس، برین تو بلاگاسکای و برو وردپرس.
یه پیرزنی این نزدیکیای ما هست من خیلی تو ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه میبینمش. از این مدلهاست که اینقدر پیرن که دیگه حقیقتا روی فرم نیستن، شیرین 85 90 رو داره. خیلی اوقات که میرم خرید اون رو هم میبینم که داره میره خرید یا میاد. دفعهی اول توی اتوبوس نمیدونم چی شد سر صحبت باز شد، ازم پرسید کجایی هستی؟ گفتم سمت جنوب روسیه، آبخازیا. نمیدونم چه مرضی توم افتاده بود سرکار بگذارم بنده خدا رو. اون اولها گاهی ملت رو سر کار میگذاشتم، یا حوصله نداشتم بگم ایران.
اون دو سه ماه اولی که اومده بودم یکبار با همخونهم پاشدیم رفتیم کلاب ببینیم چه خبره. من رفتم گوگل کردم، نوشته بود ساعت 9 باز میشه. راس 9 دم در کلاب بودیم، شبیه این مهمونا که 1 ساعت قبل اینکه صاحبخونه شروع کنه آماده شدن زنگ خونه طرف رو میزنن. هیچی نفری 10 دلار دادیم رفتیم تو، اغراق نمیکنم، یک نفر هم تو نبود جز ما. یه فضای تاریکی بود با یه استیج خالی و یه پلهای که میپیچید میرفت پایین. بیشتر شبیه صحنه جرم متروکه بود میزانسن. به دوستم (علی) گفتم حاجی بیا بریم ببینیم پولمون رو پس میده یا نه. رفتیم گفتیم ما نظرمون تغییر کرد، میشه پولمون رو پس بدین؟ یه دختره بود پشت دخل، گفت نه. بشینید حالا شلوغ میشه. دیگه ما هم دیدیم چارهای نداریم، رفتیم نشستیم چشم به انتظار. حدود سه ساعت بعدش، کم مونده بود علی رو جمعیت به حالت دراز روی دست رد کنن. من ولی 20 سالمم بود از رقصیدن و حرکت دادن خودم بدم میومد، چه برسه الان که یه چیزی حدود 15 سال از متوسط سن جمعیت بزرگتر بودم فک کنم. علی هم البته از لحاظ سنی در وضعیت مشابه من به سر میبرد، ولی کلا صحبتش این بود "بابا حالا که اومدیم خوش بگذرون". من فقط هر نیم ساعت یبار میرفتم از در پشتی تو یه حیاط شکلی که سیگار بکشم، به یک کاری سرم گرم باشه حداقل. یه دختری بود که خیلی خوشگل هم بود انصافا. تنها وایساده بود. بهش سیگار دادم، صحبت شد گفت کجایی هستی، گفتم نروژی. فک کنم باورش شد. بهش گفتم رفتیم تو اگه پایه باشی با هم برقصیم. انگار دارم قرارداد شفاهی نشر کتاب مثلا باهاش میبندم. گفت باشه. بعد یکی از دوستاش اومد دنبالش رفتن تو، من تا اومدم بجنبم به خودم برم دنبالش تا مفاد توافق رو پیگیری کنم دیدم توی سیاهی گم و گور شده.
حدود ساعت 2:30 بعد از نصف شب در حالی که تک تک سلولهای بدنم داشتن شیون میکشیدن که ما رو به تخت برسون، تو ماشین یه دختر مکزیکی 20 21 سالهی دو برابر مجموع هیکل من و علی بودیم به سمت خونهشون. از تو کلاب تور کرده بود دوستم. یه خونه تیمی مانندی بود، یه سری پک و پارهی سنین اوایل دههی 20 ول بودن کف زمین و مبل. ما هم شبیه عیددیدنی رفتیم نشستیم یه گوشهای، کسی هم نگفت اینا از کجا پیداشون شد بس که طویله و بی در و پیکر بود خونه. باز من به عنوان راه فرار، رفتم بیرون سیگار بکشم، سه چهار تا از اون گنگ خونه هم وایساده بودن. حالا دما هم مثلا منفی بیست. یکیشون پرسید کجایی هستی، گفتم نروژی. گفت جدی؟ من هلندیم. دیدم بد هچلی افتادم. یه کم پته مته کرد گفت نمیخوام ریسیست باشم، ولی خیلی شبیه نروژیها نیستی. منم دیدم راست میگه زبون بسته، آخه نروژ الدنگ با این سیس؟ بیشتر ازینکه احساس ناامنی بکنم بابت گفتن اینکه ایرانیم، واقعا یه مرض بیعلتی برای سرکار گذاشتن بود. وگرنه مشکلی با گفتن اینکه ایرانیم ندارم. سرکار مشتریها زیاد ازم میپرسن کجایی هستی. دو مورد مرد کانادایی مسن گفتن ما از ایرانیها که میپرسیم کجایی هستین میگن پرشین، نمیگن ایران. گفتم بیخود میگن. پرشین قوم و زبانه، اسم کشور ایرانه. اونا احتمالا از قضاوت شما میترسن که نمیگن ایران، برای من خیلی مهم نیست. فقط یکی دوجا بود که یه کم احساس بدی پیدا کردم از برخورد خارجیها. یکی یه مرد نسبتا مسنی بود، گفت فرانسوی هستی؟ گفتم نه ایران. یه کم لحنش برگشت، گفت اوه. احتمالا اینجا رو خیلی دوست داری. باید خیلی دوست داشته باشی اینجا رو. تو بحبوحهی شلوغیهای ایران هم بود. اونجا ناراحت شدم. باید مثلا میگفتم هی جای بدی نیست، طبیعت خوبی داره. خیلی شهر نیست ولی. کلمبیا یا پاراگوئه رو ندید ترجیح میدم. ولی چیزی نگفتم.
خلاصه اون خانم. بعد اون دفعه توی اتوبوس دیگه با هم سلام و علیک میکنیم وقتی میبینیم هم رو. فقط خوشبختانه حافظهش نسبت به اهل آبخازیا بودن من ریست شد. دفعههای بعدی که پرسید کجایی هستی گفتم ایران. خودش پدر و مادرش از لیورپول اومدن کانادا، نمیدونم 80 90 سال پیش لابد. یه بار پرسید چیکار میکنی؟ گفتم دانشگاه میرم یه کار ریتیل هم دارم آخر هفتهها. گفت اوه، پس زندگی نداری. دفعهی بعدی هم همین مکالمه تکرار شد، دوباره تاکید کرد که زندگی نداری. گفتم نمیدونم والا بستگی به تعریفت داره. یه سری تکون داد گفت آره اینم هست. خلاصه اینم وضع ماست، یه خانم ۹۰ ساله اینجا قفلی زده روی من و تاکید که "you don't have a life".
من ایدهم این بود که بیشتر چیزایی که اینجا مینویسم رو تو کانالم هم بگذارم، حالا اگه هم اینجا رو میبینید هم کانالم رو ممکنه خیلی چیزا تکراری باشه که پوزش میخوام. اگه پیشنهادی دارین بدین.
ضمنا، تراویس کجایی؟