اینجا برای من اینجوری بوده که زمان باید بگذره تا برام آینده و قدم‌ها یا تصمیم‌های بعدی روشن بشن. البته هنوز هم مثلا نسبت به ۵ سال دیگه ایده‌ای ندارم، همه‌چی خیلی افق کوتاه‌مدت و بسته به این عامل و اون عامل. شبیه شطرنجه. مثلا میدونم نهایت تا ۶ ماه دیگه میخوام تزم رو بنویسم و دفاع کنم. تو این حین و بعدش هم دنبال کار بگردم. اگر تا یک مدت مشخصی هم کار تخصصی پیدا نکردم روی جیب برنامه‌ای ندارم وایسم تو کانادا. میرم مکزیک. برای کار آفریقا و آمریکای لاتین و اینها هم دلم میخواد اپلای کنم. مثلا کنیا یا کنگو، یه کار باشه با کله میرم. تا پاییز خیلی چیزها مشخص میشه. سناریویی هم نیست که بخوام همچنان همخونه داشته باشم. یعنی اگه کار درست پیدا کنم که خودم خونه میگیرم، اگر نه هم که کلا کانادا موندن بالاموضوع میشه اصطلاحا. برای سن ما هم همخونه داشتن ترن آفه اصطلاحا. اگر بخوای پارتنری چیزی بگیری هم که عملی نیست. داشتم به یه موضوعی فکر میکردم، اینکه خیلی مردای ایرانی میرن از ایران همسر پیدا میکنن میارن اینجا. حالا فارغ از همه‌ی جوانب دیگه، من داشتم فکر میکردم فک کن بیای کون خودت رو اینجا پاره کنی و تنهایی از صفر زندگی بسازی، درس بخونی باز، شغل و درآمد پیدا کنی، اقامت بگیری، خونه بگیری، بعد طرف واقعا باید ملکه‌ی انگلستان باشه که بخوای دستش رو بگیری بیاری بنشونی توی این زندگی. مخصوصا که همه‌ی اینهایی که گفتم یه 4 5 سالی ازت عمر میگیره و سنت بالاتر میره و سخت گیرتر هم میشی. برای همینه خیلی مردهایی که تنها میان اینجا اصطلاحا دچار سینگل به گوری میشن. بحران مختص مردها نیست، زنها هم معضل‌هایی دارن که جنسشون فرق میکنه.


ادامه‌ی صحبت. یه آرشیتکت ایرانی اینجا هست که اینجا دفتر خودش رو داره، 20 سالی هست اومده کانادا. اومده یه دکترا هم بخونه برای ایگوی خودش. من اول که اومده بودم خوب تحویل میگرفت. اون اولها که اومده بودم یکبار آخر هفته اومدن دنبال من و با فک و فامیلشون رفتیم پیک نیک. گه گداری هم زنگ میزد احوال میگرفت. یکبار گفت معرفیت کنم به شهرداری و فلان. من فکر کنم یک مقدار یبسم، در تعاملات اجتماعی و نتوورکینگ و اینها بد گاویم. نمیدونم اوتیسمه چیه. یک مدتی دیگه خیلی با هم در ارتباط نبودیم. دیروز پیام دادم بهش که تماس بگیرم باهاتون در مورد کار مشورت دارم. مشورت که بهانه بود، میخواستم بی‌رودربایستی بندازم که من بیام دفتر شما اگه جای دیگه‌ای نشد. بهش گفتم من طولانی مدت که برنامه دارم دفتر خودم رو راه بندازم، در مورد شهرداریها و نتوورکینگ و اینها هم پرسیدم. قرار شد پورتفلیوم رو بفرستم نظر بده. آخرش گفتم بگو سریع اصل مطلب رو، گفتم من برای اقامت باید یکسال تجربه کار کانادایی رو پیدا کنم اینجا، شهرداری و یکسری دفاتر رو تلاش میکنم، ولی شما ببینید اگر خودتون راغب بودین و نیرو نیاز داشتین به من اطلاع بدین. گفت چشم، بریم حالا ببینیم چی میشه. یک باری انگار برداشته شد از دوشم با گفتنش فارغ از نتیجه، توی صحبت بی‌رودربایستی با آدمها معمولا اصلا خوب نیستم.

یکسری تغییرات داره رخ میده و ریتم جریانات هم تنده و من گاهی احساس میکنم کشش این همه بالا و پایین رو ندارم. قرارداد دانشگاهم تموم شده و هرچی به استادم پیام میدم برنامه تمدید چیه جواب روشن نمیده، چون هنوز از پولی که برای پروژه بردیم مونده و ددلاین پروژه هم فوریه‌ست. همیشه باید آدم اساس رو بگذاره روی بدترین احتمالات، مخصوصا توی زندگی اوایل مهاجرت که ثباتی در کار نیست و همه چیز شکننده‌ست. منم دیگه اساس رو روی این گذاشتم که خوب دیگه با قیافم حال نمیکنه فاند پر. دکاتلون هم دارن میندازنم بیرون و یکشنبه روز آخرمه. یعنی میندازن بیرون که خیلی هارشه، بهتره بگیم تیم لیدرمون تصمیمی برای تمدید قراردادم که تا آخر سپتامبر بود نداره. جداگانه بهش میپردازم. وضعیت داره شکننده میشه، ولی خوب توی یکسال اخیر زیاد پول جمع کردم. اونقدری جمع کردم که ده هزار دلاری هم تونستم قرض بدم به خواهرم اینا که ونکوورن و اونا هم اوضاع شکننده‌ای دارن. عین این پارچه فروشهای یهودی قرون وسطی خرج می‌کردم و به مال اندوزی می‌پرداختم. یه اسکالرشیپ هم بردم 10 روز پیش که خیلی نامنتظره بود و باعث شد یک مقدار ریلکس تر باشم.

یه دستیاری تدریس زدن زیر بغلم این ترم برای استودیوی برنامه‌ریزی شهری. یعنی با معرفی استادم ایمیل زدن که ما برای فلان درس دنبال دستیار میگردیم و اگر دوست داری بیا. پولش چیزی نیست ولی برای رزومه رفتم. تا حالا دو سه جلسه کلاس بوده، عینهو گلدون بودم توی کلاس. هیچی نمیتونم بگم. یک بخشیش به خاطر اینه که خیلی درس رو بلد نیستم. به مانند خری در گل گیر کرده‌ام. مینویسم در موردش. امروز ولی بهتر بود، صحبت کردم یه کم. یه دختر آسیایی هم هست که خوب خوشگله، هی به من لبخند میزنه. نمیدونم داره نخ میده یا چی.


از شکنندگی گفتم. یه 6 7 سالی هست مشکل اسید رفلاکس دارم. یادم نمیاد دقیقا چی شد شروع شد. کلا بهش توجه نمیکردم. 3 4 سال اخیر فک کنم تشدید شد. نصف شبا باید هی پاشم برم دهنم رو با آب شست و شو بدم. قبل کانادا اومدن رفتم آندوسکوپی، طرف یک سری قرص نوشت گفت استرس و ایناست. برای اینجا هم نسخه نوشت که پیگیرش نشدم. از همین دو سه سال پیش احساس میکردم یه وزنی انگار افتاده روی یکی از دندونای فک بالام. حالا سه چهار شبه لثه‌م شروع کرده درد گرفتن. دو شب پشت هم از درد نصفه شب بیدار شدم و درست نخوابیدم. گفتم بگا رفتم و اسیر شدم. این چند روز مدام با آب نمک شستشو دادم دهان و بینی ام رو، از دیروز درد کمتر شده و دیشب راحت خوابیدم. امیدوارم بگا نرم و اسیر نشم و خودش خوب شه. ولی مهاجرت اینجوریه، امنیت روانیت به گوز بنده اصطلاحا. دنیا هم سخت بیرحمه و تو خودتی و خودت.


از این فاندی که برای پروژه‌ی من گرفتیم دو تا دستیار ریسرچ گرفتیم بهار، دو تا دختر هندی. یکیشون چیز نسبتا خوبی بود. همچی سفید مفید و ناز و عقل و شعور هم خوب. جلساتمون همه زوم و آنلاین بود. یک بار فقط حضوری دیده بودمش. این هفته دیدمش توی دانشگاه، اونم یه کلاس دستیار استاد بود. وایسادیم حرف زدیم، مکالمه خوب میچرخید اصطلاحا. دیدم اینم نازه. آخرش بهش گفتم در ارتباط باش، یه مکثی کرد گفت واتساپ تو رو دارم من؟ گفتم نه بده بزنم. امروز بهش پیام دادم آخر هفته برنامت چیه؟ نوشت این آخر هفته برنامه دارم، هفته‌های دیگه میتونم. گفتم باشه.

این یکی دو سال برای زندگیم احساس میکنم تعیین کننده‌است. من با اینکه اعتقاد دینی و اینها دارم (جدیدا پیدا کردم قبلش نداشتم)، به تقدس و ادامه‌ی زندگی به هر قیمتی اعتقاد ندارم. من از آدمایی که هزار تا مشکل بدتر از من دارن و باز برای زندگی میجنگن خجالت میکشم، ولی من جدیدا به تموم کردن زندگیم در آینده‌ی کوتاه مدت اگه واقعا نشد به جایی برسونم بعد این و اون در زدنا فکر میکنم. من از بچگی تنها بودم، مدرسه تنها بودم، میرفتم نون بخرم تنها بودم، توی مترو، میرفتم خرید، میرفتم میدویدم، خودم بودم و سکوت. دیگه آدم از خودش خسته میشه. انگار من با بقیه فرق داشتم، من برای زندگی به دنیا نیومده بودم، برای زندگی کردن ساخته نشده بودم. حالا همه‌ی اینها، همه‌ی همه‌ی اینها که میگم در آخر مهم نیست. وقتی پایان همه شبیه همه دیگه واقعا چه چیزی اهمیت داره، خوشی یا ناخوشی‌ای هم اگه باشه موقتی و زودگذره.

من دو تا خواب خیلی زیاد میبینم. یکی خواب پرواز. از بچگی می‌دیدم. از جام می‌کندم و شروع می‌کردم ارتفاع گرفتن و غوطه خوردن توی فضا. کم کم که میبینی داره از زمین فاصله میگیری ارگاسم مطلق. گاهی هم پرش‌های طولانیه. یه جا از زمین کنده میشه از روی درختها و ماشین ها میپری یه جا دیگه فرود میای. خواب دوم شنا توی اقیانوس. یکی از فانتزی‌هام به اقیانوس زدنه و شنا تا بی‌انتها. چند باری کیش و شمال امتحان کردم. از یه جایی که جلوتر میری آب یکدفعه سرد میشه و همزمان یه ترس و هیجانی میگیردت. من یبار به ارگاسم جنسی هم رسیدم در همین لحظه. به این چراغ قسم راست شد و یکدفعه احساس کردم دارم تخلیه میشم. توی خواب هم یکدفعه همین اتفاق افتاد. 

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 15:46

سلام. من چند سالی برای دکترام خارج از ایران بودم. مثل شما بر اثر استرس و .. مشکل رفلکس معده پیدا کردم. ایران،متخصص داخلی برام قرص پنتوپرازول تجویز کرد که موقع صبحانه با اولین لقمه خورده بشه. عین معجزه مشکلم برطرف شد و البته در کنارش خودم رو به امواج زمان سپردم و دنیا برام گلستان شد چون واقعا آدم یه جاهایی دیگه در برابر شرایط کم میاره و کلی پلن طراحی میکنه که اگه این نشد اون یکی رو میرم اگه اون نشد .. و همینا شدیدا استرس آوره. تو جوونی و کلی فرصت جلو روت هست. چرا خودت رو مریض کنی یا دور از جون به تموم کردن زندگیت فک کنی؟ آخر و عاقبت همه ما مرگ هست و به موقعش خودش میاد سراغمون. گاهی باید زیاد تلاش کرد گاهی هم هیچکاری نکرد و هر چه پیش آید خوش آید رو شعار زندگی کرد.

مرسی از کامنتت. آره، متوجهم، من یکسری زخمهای ریشه‌داری دارم که گاهی سرباز میکنه و اذیتم میکنه. اکثر آدما دارن البته گمونم.

سمیرا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 18:48

لیلا خیلی خوب توضیح داد آفرین بابت هدر ندادن پول و کمک به خواهرتون راستش اینکه اعتقاد نداشتین و اعتقاد پیدا کردین هم خیلی تحت تأثیر قرارم داد، چون برعکسش رو این روزها زیاد میشه دید ولی قضیه شما متفاوته و دوسدارم بگم دست مریزاد و اینکه شما جوون هستید و تا اینجا هم ماشاالله خیلی باپشتکار و موفق هستید، خیلی ها شاید زیاد هم تلاش کنن ولی اندازه شما موفق نشده باشن که این رو باید قدرشو بدونید، البته در اینکه شایستگیش رو هم داشتید، شکی ندارم، ولی چه لزومی داره خیلی نگران آینده دور باشید، همگی باید قدم به قدم تلاش کنیم، همونطور که گفتید چه میدونیم که در آینده چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. درمورد تنهایی، آدم ها ذاتن تنهان و همه تنهان، حتی آدمی که توی یه خانواده شلوغه تنهاست، ما تنها بدنیا میاییم و تنها می میریم، شلوغی دورمون هم واقعی نیست. پس همیشه قدم درست رو بردار، همونجوریکه تا الان تلاشتون رو کردین، ما در نهایت می میریم، نباید برای مردن عجله ای داشته باشیم و به نظرم باید دستمون برای اون دنیا پر باشه، پس حتی یه لحظه ش هم با ارزشه، مراقب خودت باش و قدر خودت رو هم بدون

مرسی سمیرا جان. آره، قدم قدم میرم جلو... تا ببینیم چه پیش می آید.

میترا شنبه 1 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 16:13

منم دقیقا همیشه خواب پرواز
و پریدن بزرگ ..... میدیم
حتی تو واقعیت و بیداری تمرین میکردم میگفتم شاید واقعا چنین استعدادی دارم
ولی
با رانندگی کردن و پشت فرمون نشستن خواب هام تموم شد

هووم جالب. نه برای من دخلی به رانندگی نداشت گویا.

فاطمه دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:22

سلام دوست خوبم من به عنوان یه دختر بدون هیچ کمک و سرمایه به کمکت احتیاج دارم :)

یه پیج تو اینستاگرام دارم به اسم :

regaloonaa تو این پیج پک های خوشگل، فانتزی و کیوت آرایشی و بهداشتی می فروشم شاید دلت نخواد ازم خرید کنی یا اصلا این چیزا رو دوست نداشته باشی، ولی بدون حتی با یک لایک کوچیک یا کامنت از منِ دست تنها حمایت کردی دعای منم تا آخر عمر بدرقه راهت می مونه

پوریا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:05

یه خبر خوب بهت بدم اونم اینکه این وضعیتی که هستی سخت ترین قسمت مهاجرته و خدا رو شکر حالت خوبه
من تو کسایی که میشناختم و مهاجرت کردن، قوی ترین روحیه رو تو داشتی و بهت این اطمینان رو میدم که پیروز میشی

بریم جلو ببینیم چی میشه پوری..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد