از اونجایی که متاسفانه
من هم جزئی از جامعه ی ایران هستم لازم می بینم در مورد مسائل سیاسیه روز و
انتخابات و اینا یک مقدار شفاف سازی کنم.
با اینکه هفته ها تلاش کرده بودم یک ناامیدیه سیاسی در اطرافیانم و بالاخص اعضای
خانواده ایجاد کنم نمیدونم چی شد یه دفه همه رو شور انقلابی برداشت و در مقابل
چشمان حیرت زده ی من حتی پدربزرگم هم که تا هفته ی پیش عصرا با هم می نشستیم فوتبال
می دیدیم به همه فحش می دادیم تسلیم این جوسازیه سیاسی شد.دیروز صبح تازه می
خواستم یک روز نشاط آور رو شروع کنم و داشتم برا خودم صبحانه درست می کردم که دیدم
خانواده دارن میرن رای بدن و به منم گفتن حالا که اینا ائتلاف کردن و اینا بیا
بریم رای بدیم و آدم باش و یک مقدار نسبت به جامعه و آینده احساس مسئولیت داشته
باش و فکر می کنی بی خیال باشی چیزی عوض میشه و تو واقعا مایه ی سرافکندگی هستی و
جور و پلاستو جمع کن چون اگه کسی جز این آقا ائتلافیه رئیس جمهور شه باید از خونه
بری بیرون.باران تهمت و افترا بود که به سر من می بارید و من اول سعی کردم خودم رو
با شکستن پوست تخم مرغ سرگرم کنم ولی جدا قصد نداشتند دست از سرم بردارند.
اول بهشون گفتم پام خیلی درد می کنه و نمی تونم خیلی راه برم مضافا هوا خیلی گرمه
و من از خورشید بدم میاد و آب بدنم سریع تبخیر میشه.
عصر هم خاله م اینا زنگ زدن گفتن ما میخوایم بریم رای بدیم تو هم بیا بریم.همچین
انگار میخواستن برن پیک نیک.نمی دونم تو این فیس بوک چه خبره ولی هرچی هست از
اونجا آب میخوره.
کسی نمیتونه من رو به بی خیالیه سیاسی محکوم کنه چون چهار سال پیش جدا کم نذاشتم و
نزدیک بود در اثر اصابت ضربه ی سهمگین باتوم زانوم به اطراف کمرم نقل مکان کنه (از
صنعت ادبیه اغراق استفاده کردم فقط دو بار گرفت به پاچه ی شلوارم).ولی خوب آدم
نباید به هر سازی برقصه و مدام سطح توقعاتشو بیاره پایین که.مضافا اینکه رئیس
جمهور شدن روحانی مثل این میمونه که برا یه اسکی باز که داره میفته تو دره
زنجیرچرخ بندازی.
حتما حدس میزنید که این استدلالهای منطقیه من اندک تاثیری در مخاطبانم نداشت و سر
میز شام هم دست از سر من برنداشتند و تهدیدها به قدری جدی شد که مجبور شدم بین
پذیرفتن ننگ مهر انتخابات و توی کوچه خوابیدن یکی رو انتخاب کنم و هر انسان عاقلی
خوب تصمیمش مشخصه.فقط چند تا مشکل اجرائیه کوچیک پیش اومد اینکه رفتم تو حوزه اون
چیزی که فکر می کردم شناسناممه ولی پاسپورتم بود رو کوبیدم رو میز یکی از این
خواهرا و طرف گفت این پاسپورته منم گفتم ای دل غافل حالا نمیشه یه مهر تو همین
بزنین چه فرقی داره من که بیکار نیستم دوباره پاشم بیام با شناسنامه رای بدم و
مضافا اصلا نمی خواستم رای بدم و مجبورم کردن رای بدم.ولی نشد که بشه و مجبور شدم
برم شناسنامه ام رو بردارم.
الان هم که دارن نتایج رو اعلام می کنن حس می کنم در یک سیرک بزرگ زندگی می کنم.اگه واقعا انتخابات قبلی شونصد میلیون رفتند به اون ازگل رای دادند الان هم دیگه این یکی ازگل(جلیلی) حداقل باید پونصد میلیون رای می اورد که تازه این یکی یه خورده از اون یکی خوشگل ترم هست.ولی کسانی که الان مسرورند از پیروزیه احتمالیه این جناب روحانی یادشون نره چهار سال پیش بعضیا جونشونو از دست ندادند تا یه سازشکاره تو سری خور بیاد بشه رئیس جمهور.
پیوست:میگم امکان داره اقتدارگرایان بخوان وبلاگ من رو فیلتر کنند و خودم رو هم دستگیر و تبعید کنند اگه اونجوری نکردند که نکردند اگه کردند بدرود.
پیوست دوم:یکی از رفقام گفت خیلی بی شعوری کامنت میذارم جواب نمیدی منم دیگه همه کامنتارو ولو چرند(!No Offence) جواب میدم فقط فحش جواب نمیدم ولی این به این معنا نیست که نمیتونید فحش بدید.
هولدن من رو به یک قرتی
بازیه وبلاگی دعوت نمودند و من هم اجابت می کنم و اون اینه که در مورد علایقم صحبت
کنم.البته اصولا علایق من بسیار پیچیده می باشند طوری که خودم هم هنوز بعد بیست و
اندی سال دقیقا نمی دونم چی به چیه و اگه سوال این بود که از چیا بدت میاد برا من
خیلی راحت تر بود.ولی تا جایی که یادمه یکی از تفریحات بسیار محبوب کودکیم انجام
آزمایشات سادیستیک روی مورچه ها و پشه ها بود.مثلا بال پشه ها رو می کندم می
ذاشتموشون زیر میکروسکوپ.یکی از عزیزترین وسایلم همین میکروسکوپم بود که اون اولا
هرچی بدستم می رسید می ذاشتم زیر میکروسکوپ که بعضا عناصر چندان مطبوعی هم نبودند.
یکی دیگه از علایق مهم کودکیه من معلم زبان چهارم دبستانمون بود که متاسفانه هیچ
وقت فرصت ابراز کردن علاقه ام رو پیدا نکردم و همون بهتر که نکردم چون احتمالا از
مدرسه پرتم می کردند بیرون.
کتابایی که مخصوصا در دوران نوجوانی خوندم سهم بسزایی در ساختن ابعاد مختلف
شخصیتیه من داشتند مثلا کتابای رولد دال که واقعا طرف اسطوره ی کودکیه من بود و
اگه بچه مچه دور و برتون هست حتما بهشون بدین بخونن چون یاد می گیرند متفاوت فکر
کنند و اگه خودتون نخوندین بخونین چون باعث میشه متفاوت فکر کنید.خوب وقتی بچه
بودیم دور و ورمون پر بود از این کتابای حال بهم زن در مورد خوب بودن و کمک کردن و
منظم بودن و اینا و رولد دال از لحاظ گشودن افق های فکریه جدید به روی بچه مچه ها
اسطوره است.مثلا تو کتاب داروی معجزه گر یارو پسره یه مادربزرگ بسیار بی رحمی داره
و یه پاتیل میاره هرچی میاد دستش خالی می کنه تو اون پاتیله و داروش غل غل می کنه
میده مادربزرگش می خوره و مادربزرگه شروع می کنه بزرگ میشه سقف خونه رو میشکنه بعد
آب میره و ناپدید میشه.
از اونجایی که مادربزگمو خیلی دوست داشتم سعی کردم داروی مشابه رو درست کنم و بدم
دخترخاله هام بخورند ولی از خوردنش سر باز زدند و با این عمل هوشمندانه جان خودشون
رو نجات دادند.
یه کتابی ام بود حماسه ی دارن شان یا داستانهای سرزمین اشباح که اوایل دبیرستان می
خوندم و عالی بود این انصافا راجع به ومپایرا و اینا بود.اگه نخوندین حتما
بخونین.با چند دوست سبک مغزم در مدرسه سعی کردیم مثل ومپایرا پیوند خونی برقرار
کنیم و تلاش کردیم با کلید ساعدمونو ببریم ولی خوشبختانه منصرف شدیم وگرنه ایدزی
چیزی می گرفتیم حالا بیا و ثابت کن که ما برای ومپایر شدن سعی کردیم پیوند خونی
برقرار کنیم و ایدز گرفتیم نه چیز دیگه.
از کودکی عاشق تاریخ و جنگ و جنون بودم و یکی از حسرت هام اینه که کاش زمان جنگ
جهانیه دوم ساکن حومه ی پاریس بودم و با لگد می فرستادنم جنگ و تراژدی و درد بشری
رو با تمام وجودم حس می کردم چون بشر قدر زندگانی رو در چنین موقعیت هایی می فهمه
و مضافا جدال زندگی و مرگ ، عشق و نفرت ، رنج و کامیابی و این قضایا رو عمرا نمی
تونیم در زندگیه ی کسالت بار کنونیمون تجربه کنیم و باید آرزوش رو به گور
ببریم.واقعا حس فوق العاده ای باید بوده باشه مارش نظامی آلمانها در شانزلیزه و
اشک فرانسویهای بی عرضه یا به زیرپا گرفتن برلین توسط چکمه های سربازان ارتش
سرخ.آه عجب وضعیتی.
خوب سفر رو هم خیلی دوست
دارم و کلی خاطره ی خوش از سفرهایی که توی کودکیم داشتم دارم.مثلا یه بار سوم
چهارم دبستان بودم با مامان و خواهر و پدربزرگ مادربزرگم با اتوبوس رفتیم
سرعین.توی راه من کنار آشپز گروهمون نشسته بودم که چهره ی بسیار فتوژنیکی داشت
سبیل فرچه ای و کلاه پشمی و مقادیر متنابهی خالکوبی روی بازوش داشت و خیلی از این
امر متاسف بود و بهم می گفت جوونی کردم اینارو کشیدم تو از این کارا نکن برو برای
خودت کسی شو.توی سرعین هم محل اقامتمون یکی از این آپارتمانهای بالکن دار کشیده
بود (شبیه این خونه های چند خانواره ایه فیلمای قدیمیه بهروز وثوقی) که تهش یه جوب
بزرگ داشت و جای فوق العاده ای بود البته از نظر من چون مامانم اصلا خوشحال به نظر
نمی رسید.از اونجا یه نی خریدم که ظهرها می نشستم تو حیاط یه بند نی میزدم که به
جز یه دختره که اسمش ساناز بود هیچ کس از نی زدن من خوشش نمیومد.می خواستم بهش
پیشنهاد ازدواج بدم ولی حیف فرصتش پیش نیومد.تازه شم پیش خودم فکر کردم چوپون که
نیستم من.
امروز واقعا روز فوق العاده ای برام بود چون صبح از رختخواب به سمت آشپزخانه در
حرکت بودم که تو راه دیدم یه کارت عابر بانک رو میزه و رمزش هم توش بود و در بررسی
های ثانویه متوجه شدم کارت متعلق به پدرم می باشد که در مسافرت به سر می برد.من هم
خوب مدت مدیدی هست که در مضیقه ی مالی به سر می برم و کارته رو انداختم تو جیبم
رفتم بیرون توی یک ساعت حدود 670 هزار تومن کارت زدم از کلاس اسکیس گرفته تا
شیرینی و مداد رنگی و تیغ اصلاح.بعد از ظهرم دارم میرم بیرون یه سری خرید دیگه
دارم(عجب جمله ی باحالیه مامانم با خاله ام تلفنی صحبت می کنه هر دفه میگه) شما هم
خریدی داشتید بگید من یدفه دارم می رم بگیرم دیگه.
میگم پیانو چنده از بچگی دلم میخواست یکی داشته باشم.
نفیسه و هولدن من رو به یک قرتی بازیه وبلاگیه دیگر هم دعوت نموده اند که عکس کتابخونم رو بذارم من اجابت کرده منتها با اندکی دخل و تصرف در موضوع و اون این که به جای عکس کتابخونه ام که چندان مهیج نیست و بعید می دانم علاقه ی کسی را برانگیزد دو تا عکس از روستای نامبرده در دو پست پیشم میذارم امید است که مقبول افتد تقدیمی به دوستان و علی الخصوص این دو دوست عزیز.
توضیحات اینکه عکس اول که چندان نیازی به توضیح نداره کوچه باغ میباشد عکس دوم هم دریاچه ی فصلیه طرق پلاس قلعه ی قدیمیه روستا که گویا به ساسانیان می رسد و در بک گراند هم رشته کوه کرکس.
همه ی پیش بینی های جامعه شناسانم در مورد اوضاع مملکت داره درست از آب در میاد و از طرفی سنم هم روز به روز داره افزوده میشه بنابراین کم کم باید خودم رو برای انجام دادن رسالت تاریخی ای که بر گردنم هست آماده کنم.بعد از یک خل زشت قدرت داره به یک افلیج عقب مانده منتقل میشه و خیلی ها ممکنه بخوان از این اوضاع سر به بیابون بذارن ولی من هرچی ممکلت بیشتر در باتلاق فرو میره خوشحال تر و با روحیه تر میشم چون هرچیزی پایانی داره و این روند نزولی باعث سریع تر شدن پروسه ی گذار میشه.(خیلی پیچیده است یه بار باید مفصل توضیح بدم.)
ولی مسئله ای که جدا آزارم میده طرز فکر بعضی افراده.با یکی از این
افراد معلوم الحال که خودشو از دوستان دبیرستانم معرفی کرد(حافظه ام داره پاک
میشه) داشتم صحبت می کردم که می گفت آره چند تا از رفقای دبیرستان رفتن زن گرفتن و
عجب کار جالبی کردن اینا.بهش گفتم بابا چه فازیه آدم فشارش میفته با شماها صحبت می
کنه برا چی ازوداج می کنین پس فردا بچه تون منگل میشه میخواین چی کار کنین یا اگه
پسر باشه هی میاد از جیبتون پول می دزده باید وایسین دم شلواراتون شبا کشیک بدین (کاری
که بابای من میکنه) اگه دختر باشه مایه ی دق بزرگ شد باید خودتونو سبک کنین براش
بگردین دنبال شوهر.بعدشم اگه زن بگیری طرف آدم
درستی از آب در نیومد میخوای چی کار کنی؟تازه شانس بیاری طلاق بگیری وگرنه تا آخر
عمرت مجبوری بردگی کنی.بهم گفت میخوام تشکیل خانواده بدم و تا کی گیم بازی کنم و
میخوام پیر شم بچه داشته باشم برام چای بیارن.
واقعا یه استدلال از اون یکی رقت بارتر.بهش گفتم مگه الان خانواده و پدر مادر
نداری برا چی میخوای یکی دیگه تشکیل بدی مورچه که نیستی هی خانواده تشکیل بدی.در
مورد گیم هم بیا چند تا گیم استراتژیک عالی بهت میدم که خودم از دوم راهنمایی دارم
بازی می کنم و تضمین می کنم اگه نود سالم رد کردی باز میتونی اینارو بازی کنی و
حوصلت سر نمیره.اگه نگران چگونگیه سپری کردن اوقات فراغت در زمان پیری هستی اولا
اگه بخوای توی تهران زندگی کنی نهایتا 20 30 سال دیگه زنده ای و خیلی نگران پیر
شدن نباش ثانیا برو یه ساز بگیر چند تا پیرمرد دیگه هم جمع کن جمعه ها خونه هم چای
بخورین ساز بزنین و حیاطو آب بدین.
بهشم گفتم تازشم اصلا برا چی میخوای پیر بشی من خودم 40 سالگی بعد از انجام دادن
رسالت تاریخیم خودمو با گاز خفه می کنم و قبل اون موقع اگه خواستی میتونم برا تو
هم یه سیستم گاز را بندازم.چون وقتی پیر میشی کم کم آب میری و قدت میشه یک و نیم
متر و جوونا بهت می خندن.گوشهات بزرگ میشه و مو در میاره و موهای سرت می ریزه و تو
هم الان که جوونی اینقدر حوصله سر بری پیر شی آدم رسما نمیتونه باهات تو یه اتاق
بشینه برا همین بهتره توی اوج خداحافظی کنی.
نهایتا قبل این که فرار کنه چند تا توصیه ی طلایی هم بهش کردم اینکه تا جایی که
میتونی در ماندن در خانه ی پدر و مادر مقاومت کن چون غذای گرم و شسته شدن لباس ها
واقعا نعمت بزرگیه که نباید به راحتی از دستش بدی و بالاخره یه موقعی میاد که پدر
مادرت وقتی میبینن مثل بختک افتادی رو خونه زندگیشون و داری تمام دسترنج هاشون رو
نیست و نابود می کنی اون موقع تصمیم می گیرند با لگد از خونه پرتت کنن بیرون و اگه
توی کوچه شون هم پیدات بشه با تیر میزننت و البته تا اون وقت حداقل یه ده سالی
زمان داری برو شاد باش.من خودم وقتی از خونه پرت شدم بیرون یه نفرو استخدام می کنم
برام غذا درست کنه و به زندگیه فرح بخشم ادامه میدم.
احتمالا دو سه سالی در ایران خواهم بود و بعدش از ایران فرار می کنم و بعد چند سال
برای انجام وظایفم دوباره به ایران بر می گردم.جدا من دلم برای این خاک
میسوزه.ایرانیان به جز 20 30 میلیونیشون که باید تصفیه ی نژادی بشن بقیشون آدمای
بدی نیستن و استحقاقشون این نیست.فقط نکته ی مهم اینه که باید ملتو از موقعیت
استثناییه بالقوه شون آگاه کرد و از هرچه بیشتر احمق شدن این بچه موچه ها و نسل
چهارم پنجمیها جلوگیری کرد.خودم هر وقت یه تینیجر بهم نزدیک میشه اینقدر که اینا
مغزشون کوچیکه و زر زر می کنن فشارم میفته.دوتاشون تو مترو کنارم وایساده بودن و
داشتن بحث می کردن از موقعی که وارد دانشگاه شدن شعورشون بیشتر شده.یعنی در این حد
اینا کندذهنن.
متاسفانه هیچ کس قدر خاک ایران رو نمیدونه و نمیدونن که کل کردستان آزاد و ارمنستان و آذربایجان خاک ایرانه ولی این ترکمن ها آدمای درستی نیستن و افغان ها و پاکستانی هام همینطور و عرب هام که دیگه جای بحث نداره.
در نظر دارم به زودی جلسات بلندخوانیه ارباب حلقه ها و آثار تالکین برگزار کنم افرادی که تمابل دارند اعلام آمادگی کنند تا ازشون آزمون ورودی گرفته بشه.در ضمن احتمال داره برای حزب ایدئولوژیک تمامیت خواهم از میان این افراد عضو گیری کنم.