یه پیرزنی این نزدیکیای ما هست من خیلی تو ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه می‌بینمش. از این مدل‌هاست که اینقدر پیرن که دیگه حقیقتا روی فرم نیستن، شیرین 85 90 رو داره. خیلی اوقات که میرم خرید اون رو هم می‌بینم که داره میره خرید یا میاد. دفعه‌ی اول توی اتوبوس نمیدونم چی شد سر صحبت باز شد، ازم پرسید کجایی هستی؟ گفتم سمت جنوب روسیه، آبخازیا. نمیدونم چه مرضی توم افتاده بود سرکار بگذارم بنده خدا رو. اون اول‌ها گاهی ملت رو سر کار می‌گذاشتم، یا حوصله نداشتم بگم ایران.


اون دو سه ماه اولی که اومده بودم یک‌بار با همخونه‌م پاشدیم رفتیم کلاب ببینیم چه خبره. من رفتم گوگل کردم، نوشته بود ساعت 9 باز میشه. راس 9 دم در کلاب بودیم، شبیه این مهمونا که 1 ساعت قبل اینکه صاحبخونه شروع کنه آماده شدن زنگ خونه طرف رو میزنن. هیچی نفری 10 دلار دادیم رفتیم تو، اغراق نمی‌کنم، یک نفر هم تو نبود جز ما. یه فضای تاریکی بود با یه استیج خالی و یه پله‌ای که می‌پیچید میرفت پایین. بیشتر شبیه صحنه جرم متروکه بود میزانسن. به دوستم (علی) گفتم حاجی بیا بریم ببینیم پولمون رو پس میده یا نه. رفتیم گفتیم ما نظرمون تغییر کرد، میشه پولمون رو پس بدین؟ یه دختره بود پشت دخل، گفت نه. بشینید حالا شلوغ میشه. دیگه ما هم دیدیم چاره‌ای نداریم، رفتیم نشستیم چشم به انتظار. حدود سه ساعت بعدش، کم مونده بود علی رو جمعیت به حالت دراز روی دست رد کنن. من ولی 20 سالمم بود از رقصیدن و حرکت دادن خودم بدم میومد، چه برسه الان که یه چیزی حدود 15 سال از متوسط سن جمعیت بزرگتر بودم فک کنم. علی هم البته از لحاظ سنی در وضعیت مشابه من به سر می‌برد، ولی کلا صحبتش این بود "بابا حالا که اومدیم خوش بگذرون". من فقط هر نیم ساعت یبار می‌رفتم از در پشتی تو یه حیاط شکلی که سیگار بکشم، به یک کاری سرم گرم باشه حداقل. یه دختری بود که خیلی خوشگل هم بود انصافا. تنها وایساده بود. بهش سیگار دادم، صحبت شد گفت کجایی هستی، گفتم نروژی. فک کنم باورش شد. بهش گفتم رفتیم تو اگه پایه باشی با هم برقصیم. انگار دارم قرارداد شفاهی نشر کتاب مثلا باهاش میبندم. گفت باشه. بعد یکی از دوستاش اومد دنبالش رفتن تو، من تا اومدم بجنبم به خودم برم دنبالش تا مفاد توافق رو پیگیری کنم دیدم توی سیاهی گم و گور شده.

حدود ساعت 2:30 بعد از نصف شب در حالی که تک تک سلول‌های بدنم داشتن شیون می‌کشیدن که ما رو به تخت برسون، تو ماشین یه دختر مکزیکی 20 21 ساله‌ی دو برابر مجموع هیکل من و علی بودیم به سمت خونه‌شون. از تو کلاب تور کرده بود دوستم. یه خونه تیمی مانندی بود، یه سری پک و پاره‌ی سنین اوایل دهه‌ی 20 ول بودن کف زمین و مبل. ما هم شبیه عیددیدنی رفتیم نشستیم یه گوشه‌ای، کسی هم نگفت اینا از کجا پیداشون شد بس که طویله و بی در و پیکر بود خونه. باز من به عنوان راه فرار، رفتم بیرون سیگار بکشم، سه چهار تا از اون گنگ خونه هم وایساده بودن. حالا دما هم مثلا منفی بیست. یکیشون پرسید کجایی هستی، گفتم نروژی. گفت جدی؟ من هلندیم. دیدم بد هچلی افتادم. یه کم پته مته کرد گفت نمی‌خوام ریسیست باشم، ولی خیلی شبیه نروژی‌ها نیستی. منم دیدم راست میگه زبون بسته، آخه نروژ الدنگ با این سیس؟ بیشتر ازینکه احساس ناامنی بکنم بابت گفتن اینکه ایرانیم، واقعا یه مرض بی‌علتی برای سرکار گذاشتن بود. وگرنه مشکلی با گفتن اینکه ایرانیم ندارم. سرکار مشتری‌ها زیاد ازم می‌پرسن کجایی هستی. دو مورد مرد کانادایی مسن گفتن ما از ایرانیها که می‌پرسیم کجایی هستین میگن پرشین، نمیگن ایران. گفتم بیخود میگن. پرشین قوم و زبانه، اسم کشور ایرانه. اونا احتمالا از قضاوت شما میترسن که نمیگن ایران، برای من خیلی مهم نیست. فقط یکی دوجا بود که یه کم احساس بدی پیدا کردم از برخورد خارجی‌ها. یکی یه مرد نسبتا مسنی بود، گفت فرانسوی هستی؟ گفتم نه ایران. یه کم لحنش برگشت، گفت اوه. احتمالا اینجا رو خیلی دوست داری. باید خیلی دوست داشته باشی اینجا رو. تو بحبوحه‌ی شلوغی‌های ایران هم بود. اونجا ناراحت شدم. باید مثلا می‌گفتم هی جای بدی نیست، طبیعت خوبی داره. خیلی شهر نیست ولی. کلمبیا یا پاراگوئه رو ندید ترجیح میدم. ولی چیزی نگفتم.


خلاصه اون خانم. بعد اون دفعه توی اتوبوس دیگه با هم سلام و علیک می‌کنیم وقتی می‌بینیم هم رو. فقط خوشبختانه حافظه‌ش نسبت به اهل آبخازیا بودن من ریست شد. دفعه‌های بعدی که پرسید کجایی هستی گفتم ایران. خودش پدر و مادرش از لیورپول اومد‌ن کانادا، نمیدونم 80 90  سال پیش لابد. یه بار پرسید چیکار می‌کنی؟ گفتم دانشگاه میرم یه کار ریتیل هم دارم آخر هفته‌ها. گفت اوه، پس زندگی نداری. دفعه‌ی بعدی هم همین مکالمه تکرار شد، دوباره تاکید کرد که زندگی نداری. گفتم نمیدونم والا بستگی به تعریفت داره. یه سری تکون داد گفت آره اینم هست. خلاصه اینم وضع ماست، یه خانم ۹۰ ساله اینجا قفلی زده روی من و تاکید که "you don't have a life".


من ایده‌م این بود که بیشتر چیزایی که اینجا مینویسم رو تو کانالم هم بگذارم، حالا اگه هم اینجا رو میبینید هم کانالم رو ممکنه خیلی چیزا تکراری باشه که پوزش میخوام. اگه پیشنهادی دارین بدین.


ضمنا، تراویس کجایی؟

نظرات 4 + ارسال نظر
سمیرا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 20:21

تعریفایی که کردی درمورد شلوغی خونه و رفتن تو بالکن و این حرفا منو یاد رمان ها انداخت، مخصوصا رمان های با فضای داستانی اول قرن بیست، دوره جاز منظورمه، که همش آمریکاییا در حال مهمونی رفتن بودن. مثل همیشه طنز قشنگی داری

:دی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 02:10

.You don't have a life

چه عرض کنم

تراویس بیکل دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 17:30 https://travis1.blogsky.com/

سلام سلطان
من برگشتم.
خیلی نوکرم

خوشحال شدم ستون

سامانتا یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 19:12

دوستای ایرانی من خیلی تو مسائل خصوصیم دخالت میکنن،منم تصمیم گرفتم من بعد ایرانی جدید ازم بپرسه کجایی هستم بگم ایرانی ولی ی کشور دیگه بزرگ شدم واسه این ایرانی بلد نیستم بحرفم.اونام ک عنقدی حالیشون نیس بخان انگلیسی ریز ب ریز از عادم سوال بپرسن:)

ایرانیای دور و ور من خیلی پیچ نیستن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد