آپدیت

همین یک ساعت بعد این پست آخربهم پیام داد. نوشته "خوبم، فیزیوتراپی کردم چند روز پیش و زانوم رو بستم، راحتتر راه میرم. عکس قشنگیه از جلسه آخر کلاس!"
حالا دارم فکر میکنم با 24 ساعت تاخیر به عنوان پیام آخر فکرم رو عملی کنم و این رو بنویسم:

I was thinking about how that "out of sight out of mind" thing is inevitable. I'd been meaning to tell you how I feel, but I never got the chance. I just wanted to tell you that I liked you so much, and that you are a beautiful human being. I just couldn't carry this with me forever, it hurt.

این رو بزنم دیگه جواب نمیده کلا احتمالا. خیلی هم مهم نیست من دنبال جواب نیستم. فقط دارم فکر میکنم یک سوال هم آخرش بچسبونم که مثلا یبار آخر هم رو ببینیم یا نه. یا اصلا این رو نزنم بزنم که دلم میخواد ببینمت؟ گیری افتادیم ها.
تصمیم گرفتم همین رو بزنم. میخوام دراماتیک تمومش کنم، باهاش بازی کنم. پیام آخر و اون هم احتمالا دیگه جواب نمیده ولی قوی و با اعتماد به نفس قدم آخر رو برداشتم به جاش.

بخش دو

شاید باید اتفاقات رو حین وقوع اینجا مینوشتم، چون مدام بالا و پایین شدم بعد اون روز. ولی فکرم این بود که بگذارم داستان کاملا شکل بگیره بعد همه رو یکجا بنویسم.

من فکر کنم قبل از این یک نفر بود در زندگیم فقط که به این شدت دوستش داشتم. انقدر کرول‌ان رو دوست داشتم که دلم میخواست اون زانوییش که توی فوتبال شکسته بود و سه بار عمل روش کرده بود رو بگیرم و ساعت‌ها ببوسم.

میدونستم که دلتنگ اون روز میشم. ساعت 2 ظهر اینطورا بود که خداحافظی کردیم. داشت میرفت بهش گفتم بریم تنیس گاهی. گفت حتما بریم!
بعدش اومدم دانشگاه، یک اتاقی برای استراحت هست در دانشکده که کاناپه‌طوری داشت، اونجا دراز کشیدم و اسکایریم گوش دادم. بهش پیام دادم و براش فرستادمش. گفت راستی تو برداشتت از ارباب حلقه‌ها رو نگفتی بهم. گفتم باید فکر کنم، دفعه‌ی بعد که دیدمت بهت میگم. من یه واین بار میشناسم توی فلان جا، اگه دوست داری بریم تا بهت بگم. نوشت حتما، یک وسط هفته بریم که من مستقیم از سر کارم بیام. گفتم پس بهم خیر بده خودت، گفت حتما خبر میدم.

شبش نوشت که داره ارباب حلقه‌ها رو میبینه، منم نوشتم که دارم جنگ ستارگان میبینم. پایان اون چت معنیش زوال بود. فرداش باز یه موزیک فرستادم، شجاع‌دل. نوشتم وادارم کرد به تو فکر کنم. نوشت خیلی اثیریه. بعد یک پیام نسبتا طولانی نوشتم که من یکسری پلی‌لیست گوش میکنم که ملت میان احساساتشون رو زیرش مینویسن و دوست دارم بخونم کامنتهای ملت رو و فلان. دیگه جواب نداد.

گذاشتم نزدیک آخر هفته شد و خبری نداد، پیام دادم پرسیدم واین بار رو همچنان هستی؟ من هفته دیگه دفاعمه سرم یه کم شلوغه همین هفته ولی هستم اگه برای تو هم خوبه. فرداش جواب داد نه سرم خیلی شلوغه، کار خودم هست و کارهای کلاس‌های دانشگاه و اصلاحات تز و فلان، نمیرسم و باید تمرکز کنم. نوشتم اوکی، گفته بودی نوامبر سرت خیلی شلوغه و باید ردش کنی، امیدوارم عالی ردش کنی. جواب نداد.

هفته‌ی بعدش کلاس بود. قبل کلاس ایمیل داد میلاد ببخشید من دیر میرسم نیم ساعت. حالا نمیدونم چرا به من داد به ساشا نداد. گفتم اوکیه امروز نیم‌ساعت اول یکی قراره بیاد ارائه بده کار با گروه‌ها دیرتر شروع میشه، منم برنامه‌م این بود نیم‌ساعت دیرتر برم، ساشا باید اوکی باشه. سر کلاس هم من چیزی به روی خودم نیاوردم کلا. خوش‌رو ولی رسمی‌طور. کار با گروه‌ها تموم شد با ساشا وایسادن صحبت، من خداحافظی کردم اومدم. یکساعت بعدش پیام داد، مثلا در جواب پیغام بی‌جواب آخرم. که مرسی از حمایتت، آره امیدوارم بگذرونم. درینک رو هم میتونیم بعد ارائه‌ی نهایی جلسه‌ی آخر بریم همین بار دانشگاه. نوشتم اوکی، ایده‌ی خوبیه.

انگار همه‌چیز دو پرده رسمی‌تر شد. ایده‌م برای واین بار این بود که از الکل به عنوان سوشیال لوبریکنت استفاده کنم، نزدیک‌تر بشیم و منم احساسم رو بهش بگم. فانتزیم این بود بعد واین‌ بار با هم نیمه‌مست بریم یه هتلی جایی، all I’ve ever known بگذارم در آغوشش بگیرم و با هم برقصیم. بعدش هم بخوابونمش و لباش رو ببوسم، صورتش رو، گوشاش رو، گردنش رو، چشماش رو. چشم دریچه‌ی روح. سینه‌ش رو، لای پاهاش رو، پاهاش رو. سر تا پاش رو ببوسم. بعد هم یکجوری فرو برم توی بدنش که روحش رو در آغوش بگیرم. ولی انگار بینمون فاصله افتاد.

کلاس بعدی که عصر روز دفاع منم بود نبود، با دوستاش رفته بود کل آخر هفته. اول هفته‌ی بعد پیام داد دفاع کردی و چی شد و فلان. در مورد دفاع حرف زدیم و گفتم کوهستان چطور بود و گفت عالی بود و فلان. جلسه‌ی بعد کار با گروه‌ها بود، اولین جلسه مشورت برای ارائه‌ی پایانی که دو هفته بعدش بود. اولش نشستیم و صحبت کردیم، از دفاع گفتم و از کوه گفت. کار با گروه‌ها هم اوکی بود، گفت من زودتر باید برم امروز ساعت 6. ساعت 6 دور میز نشسته بودیم با ساشا و بچه‌های یکی از گروه‌ها، دیدم داره به ساعت نگاه میکنه. جابجا شدم و پاشدم که راحت باشه و بره. یک ساعت اینطورای بعدش پیام داد که فلان چیز رو میتونی چک کنی توی کلاس برای ساشا گذاشتم که برداره؟ راستی مرسی که جابجا شدی که من برم.

بعد این جلسه موند دو تا جلسه کار به گروه‌ها و آخرش هم ارائه‌ی نهایی. اون هفته‌ای که سه‌شنبه و جمعه‌ش کار با گروه‌ها من از اول هفته مریض شدم. صبح سه‌شنبه ایمیل دادم به ساشا، کرول‌ان رو هم کپی کردم که من خیلی مریضم نمیتونم بیام امروز. یک ربع بعدش کرول‌ان هم ایمیل زد که من امروز از پله با کیف افتادم و زانو و گردن و لگنم درد میکنه و دارم زودتر هم از سرکار میرم خونه استراحت کنم و نمیتونم بیام. عصرش بهش پیام دادم که خیلی ناراحت شدم، خوبی؟ جواب داد که مرسی ازینکه چک کردی. دارم میرم دکتر و باید استراحت کنم و فلان، تو چطوری؟ یک دیالوگ حال و احوال‌پرسی معمولی‌ای طی چند روز آینده داشتیم، گفت که جمعه رو هم احتمالا نمیتونه بیاد. جمعه آنلاین شد با تصمیم ساشا. دوشنبه‌ش ارائه نهایی بود.. فرداش پیام داد حالت چطوره؟ من دارم آسون میگیرم. قلبم ذوب شد براش. نوشتم کار درستی هم میکنی! گفت تا دوشنبه برای ارائه‌ی نهایی باید اوکی بشم دیگه.

یکشنبه بهش پیام دادم حالش رو پرسیدم که جواب نداد. دوشنبه شد. یه کم زودتر رفتم سر کلاس. کرول‌ان رو ندیدم. چند تا از بچه‌ها بودن. سه نفر داور هم از بیرون دانشگاه ساشا دعوت کرده بود. یکیشون لیزا بود، یک خانم کانادایی که سال پیش استاد همین درس بود و من دستیارش بودم. چه استرسی هم کشیدم مطلب نو بود برام. هیچی اومد و سلام و بغل و اینا. همه اومدن و کلاس شروع شد، من در رو نگاه می‌کردم، کرول‌ان نیومد که نیومد.

سال پیش بعد ارائه‌ی نهایی و جلسه‌ی آخر کلاس با همین لیزا و داورا و همه بچه‌ها رفتیم بار دانشگاه. من حدس میزدم امسال هم برنامه همین باشه. ولی به کرول‌ان نگفتم اون موقعی که گفت بعد فاینال ریویو بریم بار دانشگاه، که احتمالا کل کلاس با هم میریم. رفتیم بار و نشستیم، من دیگه اینجوری بودم که عبور کن دیگه. فکر نمی‌کردم جلسه‌ی دو هفته پیش که راه رو باز کردم زودتر بره آخرین باری باشه که میبینمش. یا اصلا فکر نمیکردم بعد اون هایک کلا دوبار دیگه ببینمش. توی بار نشسته بودیم، منم یه کم تیپسی بودم که پیام داد. جواب به پیام بی‌جواب روز قبلم. که من هنوز درد داشتم و نتونستم بیام. باید یخ و گرما می‌گذاشتم روی زانوم. تو حالت چطوره؟ منم یک روز صبر کردم و فرداش جواب دادم. نوشتم امیدوارم بهتر بشی به زودی. من خوبم. دلم برای دیدنت در جلسه‌ی آخر تنگ شد. امیدوارم یک زمان دیگه ببینمت. نسبتا سریع جواب داد، که احساس بدی دارم که نبودم فاینال ریویو رو، و اینکه گروه‌ها چطور بودن. چیزی ننوشت در مورد اینکه من گفته بودم امیدوارم بعدا ببینمت. نوشتم احساس بدی نداشته باش، کار درستی کردی، سلامتی مهم‌تره. نوشت ممنون از حمایتت. یه کم صحبت، گفت جمعه یکی از گروه‌ها پیام دادن و سعی کردم کمشون کنم. نوشتم هووم، میتونم بگم که بچه‌ها خیلی دوستت داشتن. نوشت تو رو خیلی دوست داشتن، قطعا! انگار غیرمستقیم میخواستم بگم خودم دوستت داشتم. باز طی دو سه روز بعدش تکست‌های پراکنده که من گفتم دارم روی اصلاحاتم کار میکنم و بعد فکر زیاد، گفت فکر زیاد به چی؟ گفتم برنامه‌هام برای بعدش، که برم سفر و بعد یه مدت ایران و اینکه ذهنم خسته‌ست. گفت بری سفر ذهنت باز میشه و میتونی تصمیم بگیری. حتما خانواده‌ت هم دلشون برات تنگ شده. گفت که زانوش حس عجیبی داره و توی هفته میخواد بره دکتر عکس بگیره ازش. گفتم همون زانویی که قبلا سه بار روش عمل کردی؟ گفت آره. نوشتم براش که لابد، تهران ولی شهر شت‌هولیه، شاید برم یه شهر ساحلی. و نوشتم که امیدوارم چیز جدی‌ای نباشه، خبر بده از نتیجه ایکس‌ری. نوشتم امیدوارم برنامه‌های سال نوت رو تحت‌تاثیر قرار نده، فکر کنم گفتی دخترت قراره بیاد برای کریسمس. جواب نداد.

فکر کردم نکنه ازینکه لفظ شت‌هول رو برای تهران بکار بردم ناراحت شده باشه؟ یا نکنه چون نوشتم فک کنم گفتی دخترت قراره برای کریسمس بیاد ناراحت شده باشه. آدم اسیر پارانویا میشه. آخه چرا یک نفر باید از این پیام‌ها ناراحت بشه و دیگه جواب نده.

من نفهمیدم رفته رفته چی شد. از موافقت با درینک تا بعدش که انگار همه‌چیز عقب رفت. شاید خودش فکر کرد. شاید با دوستاش حرف زد. شاید فکر کرد که این نه شغل داره فعلا، نه ماشین داره، یک خونه‌ای هم داره با همخونه زندگی میکنه. ایرانی هم هست و کشورش شت‌هوله. خودشم داره میگه برنامم اینه برم سفر نهایتا برگردم ایران. من کسخلم مگه دارم با این معاشرت میکنم. یا اینقدر تنها شدم که برم با این معاشرت کنم. ولی از اونطرف، من آدم بدی نبودم. من آدم بی‌مایه‌ای نیستم. همین که از یک دنیای دیگه اومدم اینجا و داستان جدید شروع کردم باید برای آدما جالب باشم. تیپ و قیافه‌م هم بد نیست. فکر می‌کردم زن از یک سنی به بعد باید اوقات خوش براش مهم باشه، اصلا برای چی از اول با من قدم به قدم اومد. مگه نمیدونست من کی هستم و چی هستم، من که اول همه‌چیز رو بهش گفته بودم. فکر می‌کردم اوکی، آینده‌ای نمیشه براش دید، ولی من تو رو دوست دارم و تو هم منو دوست داری، چرا با هم عشق‌بازی نکنیم و نگذاریم روح‌هامون به هم نزدیک بشن. بیا تا عمق جان هم بریم فقط چون همدیگه رو دوست داریم. چرا باید اینقدر فکر کرد به چیزای دیگه. نمیدونم، اینا همه‌ش گمانه‌ست. در تنهایی و بیخبری ذهن میفته به بافتن. نباید بافت. یک هفته‌ای هم هست دوباره مریض شدم. حس میکنم که اینجوری که سیستم ایمنی بدنم ضعیف شد بخشیش به خاطر همین ماجراها بود.

یک هفته صبر کردم، همین جمعه دو روز پیش یکی از دخترا یک عکس گروهی از کلاس که روز فاینال ریویو گرفتیم برام فرستاد. خیلی عکس قشنگی بود، همه میخندیدن. منم خیلی خوشحال و خندان افتاده بودم. دو تا پیام آخرم که بی‌جواب مونده بودن. بهش پیام دادم و نوشتم حالت چطوره؟ زانوت رو چک کردی؟ بعد نوشتم این عکس رو استیسی همین امروز برام فرستاد، و عکس رو براش فرستادم. برنامه‌م این بود که وقتی جواب بده براش بنویسم که ببین، من شاید دیگه نبینمت، ولی یک چیزی رو هیچ‌وقت فرصت نکردم بهت بگم. فقط میخواستم بهت بگم انقدر دوستت داشتم که دردم گرفت. و اینکه انسان زیبایی هستی. انگار هیچ‌وقت این حرف‌ها رو از من نشنوه، چون دو روزه که این سه تا پیام رو هم بی‌جواب گذاشته و این نقطه‌ی پایانیه به همه‌چیز.

نوشتم همه‌ی اینها رو که حلاجی کرده باشم همه‌چیز رو و نقطه‌ی پایان رو یک بار هم خودم بگذارم و عبور کنم.

بخش یک

یک استادی هست در این دانشکده با اسم کوچک ساشا، یک خانم حدود 70 ساله که اولین چیزی که در موردش شنیده بودم این بود که دانشجوهای دکتراش همه نیمه‌کاره رها می‌کنن. اول ترم بهم ایمیل داد فلان استودیو رو من قراره درس بدم، مجدد دستیار استاد (تی‌ای) میشی؟ همین کورس رو سال قبل هم تی‌ای بودم، استادها مدعو بودن و دیگه امسال درس رو نگرفتن، دانشکده هم داد به ساشا. من هم فکر کردم پوله دیگه چرا که نه، گفتم آره. عمده‌ی وظیفه‌م هم این بود که توی جلسه‌های مشورت به روند کار بچه‌ها و ارائه‌های نهایی شرکت کنم، باقی هم نمره‌دهی و یکسری کارهای لجستیکی کلاس.

ماه اول فقط ساشا بود و من فهمیدم که یک استاد دیگه هم در کاره که قراره از ماه دوم اضافه بشه به کلاس.

اولین جلسه که دیدمش روز ارائه‌ی اول بچه‌ها بود، نشسته بودم پشت میزی که ما باید پشتش می‌نشستیم منتظر دو تا استاد. خانمی اومد 40 50 ساله، قدبلند و لاغر اندام، صورت ظریفی که چین داشت ولی تلاشی برای پنهان کردنشون نشده بود، موهای روشن، چشم‌های آبی و عینک فریم کائوچویی رنگی. نشست کنار من، خودم رو معرفی کردم و گفتم تی‌ای درسم، خوشرو خودش رو معرفی کرد، "کرول-ان". ساشا که هیئت‌علمی دانشکده بود، کرول‌ان ولی استاد قراردادی بود و شهرداری شغل تمام وقت داشت. یک گپ ریزی زدیم قبل از اینکه ساشا بیاد، گفت موضوع تزت چیه و فلان. نگاهم افتاد به انگشت حلقه‌ش که حلقه نداشت.

جلسه‌ی بعدی مشاوره با گروه‌ها بود. روال اینجوری بود که ما سه تا می‌نشستیم سر کلاس، گروه‌ها به ترتیب میومدن و روند کارشون رو توضیح می‌دادن ما هم فیدبک می‌دادیم. اون روز ساشا نبود، فقط من و کرول-ان بودیم. یک وقفه‌های کوچکی بود بین گروهی که می‌رفت تا گروه بعدی که بیاد. صحبت شد، بیشتر اون می‌پرسید تا من. گفت کارهای بازسازیت که میگی رو داری نشونم بدی، نشونش دادم. خوشش اومد. گفت برنامت چیه کلا؟ گفتم درسم تموم شد می‌خوام بر‌گردم خونه.

فرداش یک ایمیلی مرتبط با کار کلاس برام فرستاد، آخر ایمیل نوشت "می‌خواستم ازت بپرسم دیروز گفتی که برنامه‌ت اینه دفاع کردی برگردی خونه، خونه کجاست؟" منم نوشتم "ایران. یک مقدار دراما زیاده در حال حاضر، ولی خونه همیشه خونه‌ست." جواب داد "آره، یه کوچیک دراما، شبیه خیلی جاهای دیگه این روزا. خونه‌ی من انگلیسه، ولی مدت زیادیه که کانادام، خوش‌شانس بودم که دو تا خونه دارم." نوشتن انگلیسی همیشه از حرف زدنش راحت‌تره چون میتونی فکر کنی و ادیت کنی. چت جی‌پی‌تی هم هست دیگه. پیام آخرش رو نوشتم برای چت جی‌پی‌تی گفتم نظرت چی جواب بدم؟ یک حرفی زد از دنیای قدیم و دنیای جدید. دیدم ایده‌ی خوبیه، نوشتم "عالیه، هم از دنیای قدیم و هم از دنیای جدید!"

ایمیل‌های کلاسیمون از اون به بعد کلا یک ردی از صمیمیت یا علاقه داشت. صبح روز جلسه‌ی ارائه‌ی بعدی بهم ایمیل داد که یک‌مقدار با ناخوشی بیدار شده، گفت فکر کردم ماسک بزنم و بیام، پرسید که میشه من یک جلسه‌ی زوم درست کنم که بتونه غیرحضوری باشه توی ارائه. گفتم حتما، انجام میدم، امیدوارم که زودتر بهتر بشی. نوشت ممنونم! فرداش یک فایلی فرستاد که بفرستم برای کلاس، نوشتم امیدوارم حالت بهتر شده باشه. نوشت آره، امروز بهترم، ممنونم، و کووید نیست yay!. منم نوشتم خوشحالم که می‌شنوم! هفته‌ی دیگه می‌بینمت.

هفته‌ی دیگه شد. از چند روز قبلش توی این فکر بودم که بعد کلاس ازش بپرسم معمولا برنامه‌ی آخر هفته‌هات چیه، یا مثلا هالووین چکار کردی. یک آماری بگیرم در کل ازش. چون بعد از این می‌رفت تا 3 هفته‌ی بعدش، تعطیلات میان‌ترم و این داستان‌ها. کلاس اون روز زیاد طول کشید، یک‌مقدار هم تنش داشت. ساشا حال یک گروه رو گرفت، دختره صداش درنمیومد. گناهی هم نداشتن کار رو درست انجام داده بودن، خواسته‌های تکلیف رو رفته بودن جلو. تقصیر ساشا بود که درست ندیده بود شرح تکلیف رو. ولی من چیزی نگفتم. اون روز یک قفلی‌ای هم زده بود روی کرول‌ان، یکجوری یکسری سوال رو بهش پاس می‌داد که انگار می‌خواد مچ بگیره. کرول‌ان هم هول شده بود. من باز ساکت بودم.

موقعی که داشتیم کار گروه‌ها رو می‌دیدیم بیشتر وایساده بود، بهم گفت 15 سال پیش زانوم توی فوتبال شکست، سه بار عمل کردم. برای همین ترجیح میدم زیاد نشینم. آخر کلاس که پاشدم فکر کردم یک چیزی الکی بگم، گفتم راست میگیا منم زانوم یه کم درد گرفت بس که نشستم. بچه‌ها رفتن و ما سه نفر از کلاس اومدیم بیرون، ساشا من رو گرفت به حرف. کرول‌ان دم آسانسور بود، چند لحظه‌ای ایستاد، بعد که دید صحبت من و ساشا ادامه داره خداحافظی کرد که من قراری دارم و رفت. نگاهم به ساشا بود که داشت یک چیزایی می‌گفت ولی حواسم به کرول‌ان بود و داشتم فکر می‌کردم که دیدنش رفت تا سه هفته دیگه. ساشا که دیگه وا داد سوار آسانسور شدم بیام بالا برم توی اتاقمون، فکرم مشغول بود بهش ایمیل بزنم یا نه، مثلا بگم راستی می‌خواستم بپرسم برنامه‌ی آخر هفته‌هات چیه که رفتی. به جمع‌بندی نرسیدم، کوله رو انداختم و رفتم پیش دوستم که حواسم پرت بشه یه کم.

یک ساعت بعدش برگشتم و ایمیلم رو باز کردم. چشمام برق زد، ازش ایمیل اومده بود با عنوان "Hi".

"سلام میلاد،

امروز یک‌مقدار تمرکز نداشتم، فکر می‌کردم کلاس زودتر ساعت 4:30 تموم میشه، چشمام به ساعت بود و نگران بودم که برای قرار بعدیم دیرم نشه. برای همین وقتی گفتی که زانوهات از نشستن درد گرفتن نشد که باهات صحبت کنم، به خاطر آسیب‌دیدگیه؟ به نظرم نشستن برای بدن خوب نیست چون عضلات و بدن در حالت غیرطبیعی گیر می‌کنن. دکتر من گفت تا جایی که امکان داره بایستم، ولی جلسات نیاز دارن که بشینیم... هاها گاهی سخته.

از کمکت برای کلاس ممنونم،

برای فعلا خداحافظ،
سی‌ای"

نوشتم:

"سلام کرول‌ان،

تقریبا نیم ساعت از برنامه عقب بودیم، منم داشتم ساعت رو نگاه می‌کردم برای اون یکی کلاسی که تی‌ای‌ام کلی تکلیف باید تصحیح کنم. امیدوارم به قرار بعدیت رسیده باشی.

آسیب‌دیدگی نیست، احتمالا چون مدت طولانی بی‌حرکت نشستم. سعی می‌کنم حداقل هفته‌ای یک‌بار هایک‌های شهری برم، احساس می‌کنم خیلی به استقامت کمک می‌کنن. "داگلاس فر تریل" جای مورد علاقه‌مه، به نظرم جواهر پنهانه. به نظر میاد آخر هفته‌ی دیگه درجه‌ی هوا دو رقمیه، اگر دوست داری به من بپیوند! خوشحال میشم همراه داشته باشم.

میلاد"

ایمیل رو فرستادم، انگار روحم سبک شد. کوله رو جمع کردم و اومدم خونه. اون‌شب جوابی ازش نیومد. فردا صبحش ولی اومد.

"سلام میلاد،

آره، به قرار بعدیم رسیدم. اخیرا روزهای شلوغیه، پاییز همیشه برای من اینجوریه.
فکر نمی‌کنم با داگلاس فر تریل آشنا باشم، به نظر واحه‌ی شهری خوبی میاد. حتما، دوست دارم و هستم برای یک هایک شهری، در درجه هوای دو رقمی، آخر هفته‌ی دیگه.

امیدوارم از آخر هفته‌ت لذت ببری،
سی‌ای
"

شد آخر هفته‌ی بعد.

شماره‌م رو براش گذاشته بودم توی ایمیل که بهم پیام بده تا لوکیشن رو براش بفرستم. روی پل روی رودخونه منتظرش ایستادم. مسیج داد یک ربع دیرتر میرسه. من که با اتوبوس و اینا اومده بودم، اون ماشین داشت. دیدمش که داره میاد. یه کاپشن پر پوشیده بود. راه افتادیم در مسیر، یک پارک‌طوری هست این داگلاس فر تریل بغل رودخونه. زمستونی بود دیگه طبیعت، هوا هم از پیش‌بینی سردتر. دوررقمی نبود، 3 4 درجه بود. از خودش گفت، یک جایی نزدیک نیوکاسل به دنیا اومده بود. سال 1981 هم با خانواده‌ش اومده بودن کانادا. گفتم دبیرستانی بودی؟ گفت نه کوچیکتر. گمونم 8 10 سالش بوده اون موقع. از شغلش گفت. شهرداری پوزیشن لید مدیریت پروژه داشت. میدونستم که 20 سال پیش کارشناسی ارشدش رو همین دانشکده شاگرد ساشا بوده، ولی گفت که 8 سال پیش با ساشا پی‌اچ‌دی شروع کرده و من پشمام ریخت، نمی‌دونستم. گفت چندین بار می‌خواستم انصراف بدم، ساشا نگذاشت، الکی گفت انصراف دادن دنگ و فنگش بیشتره تا تموم کردن باقی‌مونده‌ی تزت. یکسریا هستن که یک مدت کار حرفه‌ای می‌کنن و میرن بالا بعد هوس می‌کنن برگردن توی آکادمیا، فکر کنم کرول‌ان هم همچین موردی بوده. پشیمون هم میشن عمدتا. از کارش گفت، اینکه نسبت به زنان تبعیض هست در کار در اینجا، اونتاریو خیلی بهتره، ولی اونجا هم از اروپا 20 سال عقب‌تره. آلبرتا زیاد دیدم از مرد سفیدپوست شکارن بعضی زن‌ها، نمیدونم ولی تجربه‎‌های شخصی محیط کارشون چی بوده، از کرول‌ان هم نپرسیدم. در مکالمه‌ی انگلیسی با انگلیسی‌زبان هم معمولا اینطوری نیست که صددرصد حرف‌های طرف رو متوجه بشی. من اینطوریم حداقل. در برخی موارد تظاهر به فهمیدن می‌کنی. حالا نمی‌دونم طرف می‌فهمه که تو نمی‌فهمی چی داره میگه یا نه.

یک مسیر شیب‌دار رو رفتیم بالا تا رسیدیم به یک سکویی که به رودخونه اشراف داشت. بهم گفت تو برنامه‌ت چیه؟ گفتم میخوام برگردم ایران ولی احساسات دوگانه دارم نسبت به ایران. ادامه‌ی مسیر رو بسته بودن، باید برمی‌گشتیم پایین. برگشتیم پایین و افتادیم تو یک مسیر هموار بغل رودخونه. گفت که ازدواج کرده، و کمی بعدش هم جدا شده. فکر کنم می‌گفت بعد ارشدش. گفت یک دختر 21 داره که تورنتو علوم سیاسی میخونه، میخواد وکیل بشه. عضو تیم واترپلوی زنان دانشگاهشون هم هست، مثکه در سطح ملی هم تا یک جاهایی رفته می‌گفت. گفت که خیلی باانگیزه و پرتلاشه دخترش، گفت خودمم همینطوری بودم همیشه. می‌خواستم بگم من از 5 سالگی یادمه کلا بی‌انگیزه بودم، نگفتم ولی. بعد جدایی میگفت یک مدت رفتم یک تاون کوچیک توی شمال آلبرتا برای کار، 7 8 ماه بیشتر نتونستم بمونم خیلی تنها و بورینگ بود. روزی دو بار میرفتم باشگاه قبل و بعد کار، یه استاکر هم پیدا کردم. بعدش فک کنم میگفت رفته ادمونتون یک سال اینا، قبل اینکه برگرده کلگری. بحث دوباره رفت روی دانشکده و ساشا و کلاس و پی‌اچ‌دیش. گفت قبل اومدنم با خودم گفتم اصلا حرف ساشا و کلاس نزنم، ولی هرچی می‌گیم پیش خودمون بمونه. از کلاس آخر گفت، گفت که ساشا دختره رو تقریبا گریه انداخت. و اینکه خودش هم احساس تحقیر کرده بود به خاطر رفتارهای ساشا. گفت که دوران ارشد فان بود، عوض شد ولی. گفتم آکادمیا زیاد بمونی همین میشه، کسخلت درمیره. آخر تابستون دفاع کرده بود دکتراش رو، فقط اصلاحاتش رو باید انجام می‌داد و سابمیت می‌کرد. گفت دلم میخواد بسوزونم این تز رو. فقط تموم بشن این تز و این کلاس‌ و دیگه پشتم رو هم نگاه نمی‌کنم. ساشا بزرگ شدن دختر من رو دید، ولی دیگه نمی‌خوام کاری باهاش داشته باشم.

کلا اتفاق نمیفتاد که حرف کم بیاریم. ورزش زیاد می‌کرد، پاش رو بگا داده بود فقط توی فوتبال. گفت من خیلی فیزیکی فعالم. بعد که پاش شکسته بود می‌گفت دیگه بیشتر رفتم تو کار گلف. برای کارم هم خوب بود، چون یک ربطی هم به املاک و اینا داشت می‌گفت گلف فرصتی بود که کانکشن بزنی و با مردها قرارداد کاری فیکس کنی. رفتیم لب آب، گفت که من سعی میکنم سالم زندگی کنم، فکر کنم چون سنش داشت میرفت بالا می‌گفت. گفتم منم همینطور، این کمرم اخیرا حس میکنم درد گرفته. خندید و زد بهم و یک چیزی گفت تو مایه‌های الکی نگو یا همچه چیزی. گفت الکلم نمیخورم عملا. فقط گاهی دلم میخواد برم ودکا یا رام بخورم. گفتم منم همینطور، گاهی آبجویی چیزی فقط.

برگشتیم شروع مسیر، یک کافه‌ای بود همونجا بغل پارکینگ گفتم بیا بریم یه آبجویی قهوه‌ای چیزی بگیریم. یعنی توی ایمیلم گفته بودم، که بعد پیاده‌روی میتونیم بریم فلان کافه درینک بزنیم یا چیزی بخوریم. رفتیم تو، گفت من لاندن فاگ می‌گیرم. گفتم هووم من چی بگیرم، گفت آبجو بگیر تو! گفت چون تو میگی باشه. یه شیرینی لیمویی هم گرفت کرول‌ان. گفتم من حساب می‌کنم، گفت نه و بگذار من حساب کنم و اینا گفتم نه اوکیه، گفت تو خیلی مهربونی.

رفتیم نشستیم توی فضای باز کافه با اینکه یه نمه سرد بود. آبجو هم آدم رو سردتر میکنه، یه ریزه لرز افتاده بودم به تنم و کاپشنم رو سفت بسته بودم. تعریف کرد، گفت کوتاه‌مدت دارم فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم، دلم نمی‌خواد تا آخر عمرم کلگری بمونم. زمستونا سرده. دلم می‌خواد برگردم بریتانیا و برم گلاسکو زندگی کنم. حتی به دوبی هم فکر کردم. گفت گاهی فکر می‌کنم کاش قبل سی سالگی برمی‌گشتم بریتانیا و کانادا نمی‌موندم. ولی از اونطرفم اگه اون مسیر رو رفته بودم دخترم رو نداشتم. دخترم رو خیلی دوست دارم. گفت احساس میکنم بچه‌م، دچار بحران میانسالی شدم. منم برای اینکه تنها نباشه گفتم اتفاقا منم دچار بحران میانسالی شدم. دوباره یک خنده‌ای با مضمون غلط کردی تو کرد. گفتم نه انصافا 35 سالمه دیگه منم مشمول بحران میانسالی هستم. بعد از فیلم حرف زدیم، از ارباب حلقه‌ها. جنگ ستارگان و ایندیانا جونز رو هم دوست داشت. ندیدم دو تا آخری رو. گفت عکس تهران رو بهم نشون بده، نشون دادم. بعد در مورد هنر حرف زدیم، گفتم دوست دارم بنویسم، ولی به فارسی مینویسم. براش جالب بود. گفت نقاشی میکشه و نقاشیاش رو بهم نشون داد، واقعا خوب بودن. چند تاشون خواباش رو کشیده بود. گفت وقتی نقاشی میکشم نمی‌فهمم زمان چطور می‌گذره. لابد همه همینن. گفتم نشانگر کار خوبه نفهمیدن گذر زمان. هنری که از درون بجوشه اساسا تلاشی برای خلقش صورت نمی‌گیره، هنرمند فقط باید مدیوم رو پیدا کنه و همین، بقیه‌ی کار جوششه، خلقت. زمان رو هم نمی‌فهمی.

پاشدیم دیگه. باید میرفت یکسری تکلیف صحیح می‌کرد، یک واحد دیگری رو هم درس می‌داد جز این کلاس ساشا. اومدیم توی پارکینگ. من انداختم از بغل رودخونه. اونم رفت. خداحافظی سختمه کلا.

کلی فیلم سوپر دیدم و جق زدم. ناراحت و شکسته هستم الان. کل نوامبر و دسامبر اینجوری بود، هر هفته جق و سوپر. قبلش 3 ماهی تقریبا از هر دو پرهیز جسته بودم. امروز یه کم به خاطر کرول‌ان ناراحت بودم، فک کنم دیگه نبینمش. فردا روز بهتریه ولی.

یادم نمیره یک بار عروسی یکی از فامیلامون بود، ازین عروسی تالاریا. من رفتم تو تنها هم بودم. یکی دو تا میز بود که فک و فامیلای نزدیک ما نشسته بودن، ولی میز پر. صندلی خالی نبود. یه نیگا اینور انداختم، یه نیگا اونور. یکسری میز بود که کلا خالی بود. دیدم تنها گزینه‌م یکی از اینان. هیچی تنها رفتم نشستم سر یک میز که دورش 10 تا صندلی خالی بود و شروع کردم در و دیوار رو نگاه کردن. یعنی زندگی من در یک فریم.

The Bible verse Luke 18:1 states, "Men ought always to pray and not to faint". In this verse, Jesus is telling his disciples that they should always pray and not give up or lose heart. 

The verse emphasizes the importance of persistent prayer and not becoming discouraged by life's difficulties.

یادش به خیر سایت جیگر دات کام.