خواهش می‌کنم در کانالم عضو بشوید اگر تا حالا نشده‌اید، در آنجا بهترین ماهی‌های جزیره سرو می‌شود:

https://t.me/DomesticatedStrawberries


خیلی متلاطم. اتفاقات پشت هم. توی ذهنم بین نور و تاریکی در رفت و آمد. تا چند هفته‌ی دیگه همه‌چیز معلوم میشه.

میخوام وایسم تا نفس آخر بجنگم.

من از حسم نسبت به اتفاقات می‌نویسم چون حس واقعیته، دروغ نیست. حس کسی رو نمیشه زیر سوال برد، فکته. با استدلال یا تحلیل فرق داره.

مثلا از آتش‌بس غزه خوشحال شدم. از اینکه دیگه بمب فرود نمیاد به سر فلسطینی‌ها خوشحال شدم، و اینکه میتونن شب رو بدون ترس سر به بالش بگذارن، ولو در ساختمان‌هایی مخروبه.

عکس‌ها و ویدیوهای آزاد شدن این سه تا دختر گروگان اسراییلی که برگشتن پیش خانواده‌هاشون هم حس خوبی بهم داد. این‌ها بالاخره اونجا به دنیا اومده بودن، گناهی نداشتن  (گزاره‌ی اول حسه که قابل نقد نیست. گزاره‌ی دوم استدلالیه و میتونه قابل بحث باشه).

نهایتا هم 7 اکتبر در خلا اتفاق نیفتاد. جواب استدلال حماس باد کاشت و طوفان درو کرد هم اینه که اسرائیل هم وقتی دهه‌ها باد می‌کاره طبعا طوفان درو می‌کنه.

مذاکرات و توافق که هیچی، شده اصلا کل مملکت رو باید بدین پیمانکار آمریکایی اداره کنه مردم از این فلاکت دربیان و مملکت بیفته در مسیر توسعه. 20 ساله ملتی رو گروگان گرفته یک آدم پارانویید سر هسته‌ای. یکی از علایم پارانویا مشخصا اینه که فاصله‌ی بین واقعیات و آرمان‌ها (فارغ از حقانیت یا بطلان آرمان) رو کلا ملتفت نیستی، اگه بودی شمشیر می‌انداختی و اینجوری کشور رو نمی‌بردی ته دره. فقط این بره یه پارانویید دیگه بیاد به صورت تازه‌نفس مسیر نمودن ملت و کشور رو ادامه بده من یکی دیگه عقلم قد نمیده چه گلی باید به سر گرفت.

اونایی که توهم براندازی و رژیم چنج و فلان دارند هم که صد البته در توهم سیر می‌کنند و واقعیات رو ملتفت نیستند.

خطاب به سمیرا جان: من نظرم رو شفاف میگم ولی قلبم پاکه، از من ناراحت نباش. امیدوارم که خوب و سلامت باشی.

شب سال نو زدم بیرون سمت رودخونه، با اینکه هنوز کامل خوب نبودم، ولی نمیتونستم توی خونه بمونم و باید می‌زدم بیرون. هوا هم منفی 10ی بود برای خودش. برف خوبی هم می‌بارید. روی رودخونه تکه‌های کوچک یخ با جریان آب می‌رفتند. آسمون هم پر از غازهای وحشی کانادایی. انگلیسی به سر و صداشون میگن honk، پیدا نکردم که توی فارسی عبارت خاصی برای آوایی که از حلقوم غاز وحشی خارج میشه داشته باشیم. به نظر نداریم.
 چند تا عکس خوب گرفتم. چون هیچ سوشیال مدیایی ندارم وقتی عکس خوب می‌گیرم نمیدونم چکارش کنم، دلم میخواد شیرشون کنم جایی. گاهی برای چند تا از دوستام میفرستم یا میگذارم توی گروه خانوادگی 5 نفریمون. کانال تلگرام هست ولی در گذاشتن عکس محافظه‌کارم، مگر روایتی همراه عکس باشه که بگذارم. برای همین فکر کردم گاهی می‌گذارم همینجا.

28 دسامبر 2024

کرول‌ان جوابی نداده هنوز. یک نفری نوشت برای پستای قبل که "به نظرم ازش عبور کنید"، کامنت برتر. کاش دیگه پیام نده که بتونم از ذهنم بیرونش کنم. این رو میگم‌ها، ولی اگه ببینم نوتیف اس‌ام‌اس اومده و باز کنم اسمش رو ببینم همه‌چیز زیبا میشه.

اول ماه بود که یک هفته‌ای مریض شدم. بعدش یک ده روزی خوب بودم، دوباره مریض شدم. نمیدونم قبلی کامل از بدنم نرفته بود یا مریضی جدید گرفتم. اوجش یک گلودردی بود آخر هفته‌ی قبلی. دوشنبه‌ش یک سر اومدم دانشگاه، هیچ‌کسی نیست دیگه عملا بعد 20 دسامبر، جز دو سه نفر ایرانی که زندگی خاصی ندارن اینجا و پناه میارن به دانشگاه. کانادایی‌ها که کنار خانواده‌هاشون هستن، مهاجرهای ملیت‌های دیگه رو نمیدونم چکار میکنن این ایام سال.

از دوشنبه گلودردم بهتر شد، یک ضعفی در عضلات مونده و حس تب ریز، هنوزم دارمش. نمیدونم چرا کامل خوب نمیشم. دلم میخواد خوب بودم و میتونستم برم باشگاه یا شنا. افسردگیه هم زده بالا، خونه بودم اکثرا. جز یکی دو باری که پناه آوردم به دانشگاه متروک، سه‌شنبه که شب کریسمس بود فقط پاشدم رفتم کلیسا. همه کانادایی‌ و همه هم خانوادگی، خیلی هم رسمی با لباس شب عید. ریشم رو نزده بودم، گذاشته بودم هر موقع حالم خوب شد بزنم، خیلی نمادین به مثابه تولدی دوباره. از کاپشنی که از دکاتلون خریدم دو سال قبل هم بدم میاد، شبیه بی‌خانمان‌ها میشم میپوشمش. ولی چاره‌ای نیست دیگه. هیچی، توی کلیسا احساس می‌کردم وصله‌ی ناجورم، و اینکه لابد این خانواده‌های شاد کانادایی من رو نگاه می‌کنن و پیش خودشون فکر می‌کنن این چه بدبختیه که شب کریسمس تنهاست. مراسم قشنگ بود، ساختمان کلیسا هم قشنگ بود.

روزا کار خاصی نمی‌کنم، با ترس ایمیلم رو باز می‌کنم، هی منتظرم استادم یک ایمیل خونین بهم زده باشه که اصلاحاتت رو دیدم و چیزی نبود که انتظار داشتم و با این وضعیت ترم زمستون هم باید وایسی. تقریبا مطمئنم که دوباره برمیگردونه بهم برای اصلاحات، ولی اگه بحث ترم زمستون رو بیاره میرم با دانشکده صحبت میکنم.

برنامه‌م این بود درس رو که تموم کردم اتاق رو تحویل بدم و یکی دو ماهی برم مکزیک و اگه شد کلمبیا. بعدشم برگردم وسایلم رو جمع کنم برگردم ایران. از قبل از اومدن به کانادا برنامه‌م این بود یعنی، که برای مهاجرت نمیرم و برنامه‌م بازگشته. برای تجربه‌ی زیسته میرم، و حالت ایده‌آل یک پولی هم جمع کنم و اضافه کنم به پولی که باهاش اومدم. چند وقت پیش ولی فکر کردم و فکر کردم. یک اوپن ورک پرمیتی گرفتم تابستون که انقضاش تا مارچ 2026ه، تا تاریخ انقضای پاسپورتم. برم ایران به دردم نمیخوره 1 سال ویزا دیگه عملا، اقامت رو نمیشه درآورد توی 1 سال حتی اگر کار هم پیدا کنی. تصمیم گرفتم که اتاق رو نگه دارم ، یک ماه برم مکزیک، برگردم پاسپورتم رو بفرستم عوض کنم و ویزای 3 ساله‌ی بعد از فارغ‌التحصیلی اپلای کنم، یکی دو ماه طول میکشه پروسه. همزمان دو تا نرم‌افزار دیگه هم یاد بگیرم و کار اپلای کنم ببینم چی میشه. اپلای به جایی نرسید ویزا که اومد برمی‌گردم ایران، تو اون وضعیت راه برگشت رو هم نگه داشتی. این سناریوی رواله، مگر یک گیر و گوری جایی پیش بیاد که پیش نره، برای همه‌چیز باید آماده بود. برای مکزیک رفتن و ورک‌اوی خیلی انگیزه داشتم چندسال قبل و پیش از اینکه بیام کانادا. الان بیشتر برام وظیفه‌ست، باید چک بخوره.

دیشب خواب دیدم برگشتم ایران. رفته بودم سر فاز 3 اکباتان داشتم بستنی مگنوم می‌خریدم دونه‌ای 3000 تومان. چه سالی بستنی مگنوم 3000 تومان بود؟ اواسط دهه نود؟ نمیدونم.

یکسری لیست کار نوشتم که روزها یک غلطی بکنم تا وقتی جواب استادم بیاد. نرم‌افزار جدید و اپلای کار رو باید شروع کنم. گرچه احساس می‌کنم آب در هاون کوبیدنه، ولی چاره چیه. نوشتن هم پروداکتیویتیه، حالم رو هم بهتر میکنه. پروفایل ورک‌اوی‌م رو سر و سامون بدم و مکزیک دنبال هاوست بگردم. بلیط هم باید بگیرم، مدام دارم ازش فرار میکنم و عقبش می‌اندازم.

امروز صبح رفتم ریشم رو بعد سه هفته زدم. شروع کردم خیلی سبک حرکات کششی و فلان. یه کم روحیه‌م بهتر شد. دیشب خیلی کلافه بودم. عصر هم اومدم دانشگاه، هیچ‌کس نیست. داشتم فکر می‌کردم اگه بنا بر اتفاق یک کانادایی‌ای کسی گذارش بیفته و من رو ببینه احتمالا میترسه، که یک نفر روز 28 دسامبر پاشده اومده تنها برای خودش نشسته توی دانشگاه. ولی یک روی خوب داره داستان، من از این روزهای زندگی زنده بیام بیرون بعید میدونم دیگه چیزی زمین بزنتم. گرچه، همیشه به خودم میگم که آماده باش، سیاهی ته نداره. برای همه چی آماده باش.