آنا آخماتووا

شکی ندارم که چند ده سالی دیر به دنیا اومدم.

راجع به چند صد سالش دارم فکر می کنم ببینم می ارزیده یا نه.احتمال بسیار بالا می ارزیده.

حتی در مورد چند هزار سال هم فکر کردم.بدم نمی اومد مثلا 4000 سال قبل میلاد طرفای بین النهرین شیر بز می دوشیدم یا مثلا توی مصر باستان کنار نیلی جایی آفتاب می گرفتم.

البته جواب نهاییم منفیه.چون ریسکش بالاست معلوم نیس چه شکلی بودن آدمای اون موقع.یه موقع دیدی زد و افتادی وسط تیره جنتی اینا.اون موقع بیا و درستش کن.

ولی یه مزیتی که داره میشه کلی رخداد افسانه ای مثل کشتی نوح و دم و دستگاه سلیمان و فتنه ی یوسف و زلیخا و اینا رو دید از نزدیک یا اصلا خدا رو چه دیدی شاید خالی بندیه همش.

گرچه گمان نمی کنم علاقه ای به تجربه کردن واقعه ی کشتی نوح داشته باشم.چون از هر گونه ی جانوری یه دونه انداخته بالا(دو داننننه)از گونه ی انسان هم علاوه بر خودش یکی که جنتی رو برده _ که یا خدا مجبورش کرده ببره اینو یا با یه گونه ی جانوری دیگه جز انسان احتمالن قاطیش کرده.مثلا فکر کرده مگسه انداختتش بالا یا گفته " آخ جون!یه دایناسور!فک می کردم از اینا دیگه گیر نمی آد"بعد تو کشتی فهمیده رکب خورده ولی خوب دیر بوده دیگه_

از موضوع دور نشوم داشتم شانسم برای بودن در کشتی رو بررسی می کردم که عملا شانسی متصور نیستم برای خودم چون جز خودشو جنتی قاعدتا ترجیح میداده به جای من یه کسی رو سوار کشتی کنه که برای بقای نسل بشر کارایی مناسب تری داشته باشه.(لابد فکر کردین فقط از جک و جونورا دو جنس سوار کردن)

ولی خوب به زمانه ای که تاریخ مکتوبش موجوده طبیعتا اطمینان بیشتری هست.برای همین خیلی فرقی برام نداره توی ایران هخامنشی زندگی می کردم یا اروپای قرون وسطی.ولی هر کدوم جذابیت های خودشونو دارن.بالاخره هیچ جا ایران نمیشه وطنه دیگه چی کارش میشه کرد لامصبو.ولی خوب احتمالن حوصلم توی ایران زمان هخامنشی سر می رفته(مگه اینکه به عنوان کارگر برای ساخت تخت جمشید استخدام می شدم).احساس می کنم آدم اهل حال و حول و پایه کم پیدا می شده.ولی خوب توی اروپای قرون وسطی احتمالن گزینه برای اوقات فراغت بیش تر بوده مثلا میتونستم توی سوزوندن آدما به کلیسا کمک کنم در واحد هیزم جمع کنی.یا پایگاه بسیج کلیسای محل ثبت نام می کردم اردو یه روزه مجانی می بردمون دامنه ی آلپ مثلا.

و خوب من کشته مرده جنگ های باستانیم.خیلی مردونست جنگ تن به تن با سلاح سرد.البته عقلمو که از دست ندادم برای هیچ و پوچ بمیرم بنابراین احتمالن میرفتم ته لشگر که هم دیر جنگ بهم برسه هم اگه دیدم اوضاع خیطه بتونم فلنگو ببندم.

ولی بدیش اینه که لامصب فکر کن دندونت عفونت می کرد.یا پات از 10 نقطه می شکست.چه خاکی به سرش بریزه آدم اون موقع.من هر وقت می رم دندون پزشکی به این قضیه فکر می کنم.


ads

(The Trip(2010

Stars:Steven Coogan,Rob Brydon

THUMBS FUCKIN UP!!!


فیودور.م.د عزیز خواستم عرض ادبی کرده باشم

چند شب پیش یک مهمانی ای سر میز شام نشسته بودیم.سر میز ما 5 نفر مشغول زل زدن به هم بودند که یکیشون من بودم.به طور متوسط روی دیتیل صورت هر نفر 2.5 دقیقه وقت می گذاشتم.بعد میرفتم سراغ نفر بعد.10 دقیقه با یک دسته 10 تایی لیوان یک بار مصرف بازی کردم که خیلی لذت بخش بود.بعد شروع کردم به کندن رومیزی.(خونه فامیلی چیزی نبود از این افطارا بود که توی رستوران می گیرن)این رومیزی های پلاستیکی خیلی تحریک کننده ان.کلی توی دانشگاه کندم از اینا.بعد بابام حوصلش سر رفت پرسید که این سالن متعلق به کدوم سازمانه.3 4 نفری به فکر فرو رفتن و حدس هایی زدن.بعد بابام گفت احتمالن پشت این صندلیا نوشته ماله کدوم سازمانه.بعد تلاش کرد که اتیکت زیر صندلی بغلی منو که خالی بود بخونه که داشتیم با هم می افتادیم زمین. من بهش گفتم بی خیال شو.بعد خودم فکر کردم راستی جالبه ببینم این جا ماله کدوم سازمانه.خم شدم رفتم پایین که چون قدم بلنده دردسر بود.مال نمیدونم کدوم سازمان نظارتی و راهبردی ریاست جمهوری بود.وقتی اومدم بالا بحث عوض شده بود.راجع به قیمت جوجه کباب داشتن بحث می کردن.بعد یکی گفت فرقی نداره همه مث همن فقط قیمتا فرق داره.یکی گفت هانی خیلی چربه.بعد 10 دقیقه راجع به این بحث شد که شوهره و زنه هر کدوم کجا شعبه ی هانی دارن این اونجا رو گرفته اون اینجا رو اجاره کرده.بعد که تمام زوایا و خفایای قضیه روشن شد همچی با جدیت و یه لبخند رضایتی سر تکون دادن همه که انگار چی.بعد بحث راجع به رستوران نشاط شروع شد که من اینجا چون با نشاط حال می کنم خواستم وارد بحث بشم که چون دور بودم یه نمه کسی نشنید چی میگم و منم درست نمی فهمیدم چی میگن اونا.مث که نشاط دو سه طبقه خریده و پیتزا و اینا اورده.یکی سر تکون داد و گفت شبی 10 میلیون در میارن اینا.حضار سر تکان دادند.بعد مث که داشتن میگفتن قیمت غذاهاش شده اینقد.من گفتم یه چیزی بگم یهو داد زدم کباب ترکی شده چقد؟بابام گفت عربده نزن.یکی دیگه گفت 5 هزار تومن.خوبه خدایی 5 تومن میارزه.بعد من خواستم ببینم بحث میزای دیگه در چه حده.میز بغلی یه پیرمرده داشت می گفت بسته ای ماکارونی حلقه ای نمیدونم چقدر.

کاری ندارم ولی بحث ها آزار دهنده نبود.همه از ته دل راجع به مزخرف ترین و پوچ ترین بحث ها نظر می دادن که خوب قابل تقدیره.حس ریلکس خوبی داشتم انصافا که بعد شامو آوردن همه یه نفس راحت کشیدن.خصوصیت این اجتماعات دوست داشتنی اینه که همه موقع شام ساکت میشن.در برخی اجتماعات موقع شام هم خفه نمی شن آدما.

داشتم می گفتم شرف داره این جمع ها به بعضی دیگه ها.حالا فکر می کنین یه سری آدم فیس بوکی گودری کول انتلکچوال میشینن دور هم چه مزخرفی میگن؟یا میگن په نه په هر هر هر یا میگن فلانی دی اکتیویت کرده عجبا.یا فلانی رو دیدی؟دیشب استتوس گذاشته بود تونایت ایز د نایت!یا آقا استتوس ریلیشن شیپ فلانی او یه چک بکنین.پشم هاتون خواهد ریخت.

یک خصوصیت بسیار هیجان انگیز فیس بوک و این شبکه های اجتماعی کلا این بود که فرقی نذاشت در خاله زنکی بین یه مرد خرس گنده دانشجو با دختر مدرسه ای های نو بالغ.اجتماعات مبتذل تهوع آور شامل یک سری افراد تهوع آور با بحث ها و دغدغه های تهوع آور.

بعضا چنان همه استیل لووزر و غم باد میگیرن که بیا و ببین.برو کشکتو بساب بابا.بعضا چنان گنده دماغ و فسی ان که بیا و ببین.حالا تا دو سال پیش رسما کشک می سابید ها طرف.

مملکت که خراب شده اس.ٱدماش این وریا یه جور خرابن اونوریا به جور دیگه.

آدم وقتی کلا شاکیه و به بقیه گیر میده دلیل نمیشه خودش آدم جالبیه یا خودش خیلی مثلا بارشه.نه آقا اشتباه نشود.اینو در مورد خودم گفتم.

عجبا.

نکته:اون دسته بالایی ها باباهای همین پایینیان اکثرن.نباشنن توی اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمیشه.

نکته:نمی خواستم آخر این پست فش کاری کنم ولی نشد دیگه میخواستم بحث های مهمی ایراد کنم.بعدا ایشاله.



‌Bunch Of Dramas For Jerks  

یا : چند نمایشنامه خواندنی و جالب

مجموعه نمایشنامه های اریک امانوئل اشمیت.
در قطع رقعی. 

و حتی جیبی. 

این کتاب را بخرید و بخوانید.در آن صورت است که می توانید بگویید: 

من یک نمایشنامه خوان هستم.

برو پی کارت آگاممنون

یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم در طول 1 سال گذشته پارسال شهریور بود که تقریبا یک شب کامل تو کاسه توالت داشتم بالا می آوردم.تنها شبی بود که کلا 1 دقیقه هم نخوابیدم.بیش تر از یک ربع هم نمیتونستم دراز کشیده باشم چون از درد داشتم می مردم.هی می رفتم توی توالت خودمو نیگا می کردم و تغییرات رنگ صورتمو بررسی می کردم.اولای شب کرم بودم ولی نصفه شب رنگم رفت تو مایه های انبه که خیلی بامزه بود.یه صحنه ام کامل زرد بودم که خنده ام گرفت از رنگ خودم.صبح رفتم مامانمو بیدار کردم گفتم بریم دکتر.گفت چرا این رنگی شدی؟گفتم بریم دکتر.
صبح زود توی مطب اتمسفر عالی بود.هیچ مریضی نبود و انگار کلینیک برا ما بود.یه سرم زدم که روی تخت یه وری بودم چون نمی شد راست بخوابم.بعد یک ساعت دردم کمتر شد.موقع برگشتنه هوا گرم و آفتابی بود که موجب افسردگی من شد چون از خورشید متنفرم.کاش یه ابر گنده بیفته رو هر جا که من زندگی می کنم و از جاش تکون نخوره.هر ماه هم به مدت یک هفته بدون وقفه برف بیاد.تلفاتش مهم نیست.اون موقع من شرایط آب و هوایی مطلوبم رو دارم.
خونه که اومدیم به صورت یه وری فیس بوکم رو چک کردم که یک سری بیکار پیام تبریک تولد برام گذاشته بودند.خوشحالم که دیگه فیس بوک ندارم.پدیده ای برای تحریف انسان از توجه به رسالت زندگانیش.حالا کجاش بیشتر خوش گذشت اینکه عصر موقع غروب لم دادم رو کاناپه و یک سی دی مبتذل با عنوان 24 دقیقه با سنتوری به همراه پشت صحنه رو فرو کردم تو دی وی دی و نیگا کردم.خدا لعنت کنه عالی بود.
بهانه هایی ساده برای خوشحال بودن.

روز بزرگداشت ر.ا

رودولف استراچکف انگشتانش را در ریش انبوهش فرو برد و صورتش را خاراند.


رودولف استراچکف در یک لمحه به این فکر کرد که آیا روابط اجتماعی گسترده با انسانها به دردسرش می ارزد یا نه.

رودولف استراچکف به کودکی اش فکر کرد.


رودولف استراچکف سرش را بی دلیل تکان داد و فکر کرد که کاش می توانست.


رودولف استراچکف از خواب برخاست.


رودولف استراچکف زمانی با علاقه از خواب بر می خواست و روزهایی تنها به خاطر اینکه بیش تر نمی توانست چشمانش را زور کند.


رودولف استراچکف به انتظارات دیگران از خودش فکر کرد و غمگین شد.


رودولف استراچکف به انتظارات خودش از دیگران فکر کرد و غمگین شد.


رودولف استراچکف در خیابان راه می رفت که تصور کرد چهره ای آشنا روبروی او است.چند قدم دیگر برداشت و تصورش به یقین نزدیک تر شد.رودولف استراچکف خواست لبخند بزند اما سرش را پایین انداخت و با لبخندی عصبی از کنار چهره ی آشنا گذشت.


رودولف استراچکف خندید.


رودولف استراچکف دلش خواست از خوشحالی فریاد بزند.


رودولف استراچکف به نوشته ی سنگ قبرش فکر کرد.


رودولف استراچکف بالا آورد.


رودولف استراچکف احساس حقارت کرد و دلش خواست در زمین آب شود.


رودولف استراچکف عصبانی شد و داد و بی داد کرد.رودولف استراچکف از عصبانیت خودش خنده اش گرفت.رودولف استراچکف سعی کرد جلوی پوزخندش را بگیرد.


رودولف استراچکف توانست.


رودولف استراچکف بلند شد و چرخی زد و دوباره نشست.


رودولف استراچکف کوشش کرد.


رودولف استراچکف دلش خواست او را ببوسد.


رودولف استراچکف به انتقام فکر کرد.


رودولف استراچکف از ناتوانی خودش غمگین شد.


رودولف استراچکف صورت تازه تراشیده شده اش را از پنجره بیرون برد و باد خنکی روی صورت نیم خیسش وزید.رودولف استراچکف بوی چمن تازه را استشمام کرد.رودولف استراچکف کودکان زیادی را در حال دویدن دید.رودولف استراچکف صورت تازه تراشیده شده ی خنکش را نوازش کرد.رودولف استراچکف دلش خواست پر در بیاورد از ذوق.