درک رفتار ساعت ها

وبلاگ قبلی ای که داشتم طبعا دچار فراز و فرودهایی بود اما گاهی اوقات که بر می گردم نیگا می کنم به نظرم سیر تحولات نفسانیمو در یک دوران خیلی پرفراز و نشیبی از زندگی(16 تا 20 سالگی) ضبط کرده.مثلا تا سال کنکور نسبتا حال و روز خوشی داشتم.البته ابدا این نیست که سال کنکور بهم بد گذشته باشه.خیر.یکی از بهترین سالهای تحصیلم بود و کلی فعالیت جالب داشتم مثلا ظهرها با اتوبوس با دوستم برمی گشتیم خونه که خیلی حال می داد.یا اینکه موسیقی های فوق العاده ای موقع استراحت یا قبل خواب گوش می کردم مثل علیزاده(این نینوا واقعا چیز نابیه).و مهم تر اینکه سالی بود که وحشیانه برف بارید و دما تا منفی ده درجه میومد.هر سال پر برف و سردی میتونه بی نهایت برای من انرژی بخش و شادی آور باشه.شهر برام قابل تحمل میشه.در اون اوصاف ما رفتیم اردوگاه دارآباد خیر سرمون درس بخونیم که یه بارش رفتیم استخر و چه حالی داد.

اون سالها خیلی از دغدغه های ذهنی آزار دهنده ای که الان دارم رو نداشتم.هرچند..گاهی اوقات فکر می کنم همیشه چیزای خوب و بد هستند خود شخصه که میتونه بهشون وزن و رنگ بده.شاید خودشو گول بزنه تو مواردی اما اگه بخوای زندگی کنی ناچاری.

راجع به وبلاگ و احوال نفسانیم می گفتم؛اتفاقی که افتاد یه سردرگمی و زوال ذوق بود از زمان ورود به دانشگاه تا همین اواخر..علتشو نمیدونم قاعدتا من توی اکازیون ترین شرایط ممکن نبودم،ولی انگار تو این دو سه ساله ده سال به جلو پرتاب میشی یا اینکه احساس می کنی کهنه ای.به همین سادگی.احساس کهنگی.

بین چیزایی که توی وبلاگم نوشته بودم این دو تا پست به نظرم جالب میان.

از تاریخ این پست به قبل عالمم نسبتا فرق می کنه با بعدش.برای خودم جالبه(احتمالا برای کسی جز خودم چندان جذابیتی نداره) که تم پست های اون موقع اصلا رنگ و بوی نوستالژیای کودکی و این صحبتا نداره برخلاف الان با اینکه همچین بچه م نبودم.

البته بر این نکته پافشاری می کنم که اصلا علاقه ای به نوستالژیک بودن یا خاطره بازی ندارم و پشیزی برای احساسات نوستالژیک قائل نیستم و الان هم ازشون صرفا استفاده ی ابزاری می کنم.از این بلای نوستالژیک بودنی که دامن نسل ما رو در بیست و چند سالگی گرفته هم در عجبم.

از این که بنویسم بدون اینکه حرفهارو پشت یه سری کلمات بیهوده و بی معنی بپوشونم(عجب فعل جالبی) خوشم میاد.sue me.


نظرات 4 + ارسال نظر
زیژخکِ دیوانه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 http://zijkhak.blogfa.com

حالمون و عالممون در تلاطم نمی‌دانم چی افتاده که ما را به این روز انداخته

یک مقدار زیادی تقصیر خودمونه بقیش هم شانس ما

پسرک مزخرف یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:38

وبلاگ قبلیت باحال تر بود بار کلیشه ای بودن داره

البته چه در این یکی چه توی اون یکی وجه خود نمایی کردنهات رو درش حفظ کردی پز و کلاس گذاشتنای الکیت

اما ذاتا آدم با مزه ی هستی بهت تبریک میگم

من امروز اینقدر خوابیدم که سر درد گرفتم جات خالی انگار لازمم بود

یه چی بگم در جریان باشی یه مسئولی افغانیها دارند که اسمش بسم الله ست میدونی چرا ؟ جوابتو میدم چون اولین بچه خانواده بوده شایدم شایدم اولین پسر فرقی نداره شروع کار بوده نامش بسم الله شده.. .

فاطی پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 http://jecond.blogfa.com

سلام فیل.من برگشتم ها.

پوریا شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:43

سلام.منم باهات موافقم...اون اوتوبوس خیلی خاطره داشت...یادش بخیر...اون روز برفی هم کاملا یادمه باهم رو برفا راه میرفتیم...قدیما یه دوران دیگه بود...هم اوتوبوسش هم برفش هم رفقاش...هی.....بیشتر بنویس...

یعنی اون روز عالی بودا تو برف برگشتیم!مسیرش طولانیه ولی به نظرم 5 دقیقه ای بیشتر نیومد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد