ده سالگی وبلاگستان فارسیه؟
مبارکه.
من از دو سالگیش می شناسمش.
خوب خیلی خاطرات خوشی دارم.یکی این که من اون موقع ها یک طفل وبلاگ نویس بودم(14).یک وبلاگ داشتم به اسم شهرفرنگ توی همین بلاگ اسکای.بعد از اون دو تا وبلاگ توی بلاگ فا داشتم و الان دوباره به صحنه ی جرم بازگشته ام.
اولبن پستم دقیقا یادم نیست یه چیزی تو مایه های خوش آمدگویی به خودمو و این حرفا بود.پست دومم ولی یادمه.از دو نفری که برای پست اولم کامنت داده بودن تشکر کردم.
اولین دختری که برام کامنت داد اسمش ساغر بود.چقدر هیجان انگیز بود.
بعد چند ماه وبلاگ نویسی که به پیسی خوردم(؟) یه حرکتهایی در جهت افزایش مخاطب زدم.یکی اینکه توی وبلاگم نوشتم دو تا فنچ هام به رحمت خدا رفتن.(واقعا هم رفته بودن.بنا بر گزارش شاهدان عینی گربه خوردتشون)بعد برای کلی وبلاگ معروف و پرمخاطب کامنت گذاشتم دو تن از عزیزانم مرده اند.لطفا به وبلاگم بیایید.(چی فکر کرده بودم پیش خودم؟)و از قضای روزگار کلی آدمم اومدن وبلاگم.خوب حرکت جواب داده بود.فیدبک مثبت بود.بعد از چندی تصمیم گرفتم دوباره حرکتو تکرار کنم.اینبار با یه شگرد جدید.شک داشتم برم یه مهمونیو یا نرم،تصمیم گرفتم مسئله رو به شورا بگذارم.یه پست نوشتم که آیا شام درست حسابی میدن که من برم کبابی چیزی بخورم یا به ریسکش نمی ارزه.بعد دوباره برا کلی آدم کامنت دادم که "سر یه دوراهی بزرگ گیر کردم،خواهش می کنم به من کمک کنید."هرچند این بار هم کلی آدم اومدن وبلاگم ولی این دفعه واکنش ها تا حدی متفاوت بود.کامنت اولو با تک تک جزئیاتش یادمه که از انتشارش معذورم.مضمونش این بود که طرف جای کباب به چیزای دیگری رو پیشنهاد کرده بود.تقریبا نصف کامنتها رو پاک کردم.

کم کم به این نتیجه رسیدم که بهتره با پست های خودم جذب مخاطب کنم نه با کامنت دادن برای دیگران.(هرچند الان دیگه جواب نمیده این روش دوباره باید چندتا حرکت اون مدلی بزنم.)

وبلاگ اولم رو به خاطر امتحان های نهایی سال سوم راهنمایی بستم.(جدا دلیل قانع کننده ای نیست به نظرتون؟)

متاسفانه از وبلاگ اولم نشانه ای در دست نیست و حفاری های انجام شده در دنیای مجازی تاکنون نتیجه ی مشخصی در پی نداشته است.

اما از وبلاگ دومم یک نشانیه هلویی در دست است.
لازم به ذکره که در انتخاب عنوان وبلاگ ابدا شوخی یا کنایه ای در کار نبوده است.تازه دنیای سوفی را تمام کرده بودم و فکر می کردم خیلی می فهمم.هرچند بعد از مدتی سریعا اقدام به تعویض عنوان وبلاگ به نیکلای وسیه والادوویچ ستاوروگین کردم اما آدرسشو کاری نتونستم بکنم.

متاسفانه الان کسی دیگه وبلاگ نمی خونه و جماعت به شبکه های مخرب اجتماعی مثل فیس بوک و توییتر و جی پلاس هجوم برده اند.گوگل ریدرم که جای خود دارد.

دیگه هم فکر نمی کنم وبلاگ نویسی دوباره پا بگیره.

اون موقع ها کلی دوست وبلاگی داشتم که احتمالا همه شان تا حالا مرده اند.(روحشان شاد)

خوب چهارسال اول وبلاگستان فارسی زمان خاتمی بود وضعیت فرق می کرد.میتینگ وبلاگی میذاشتن تو پارک طالقانی و اینا.من یکیشو که در پارک نظامی گنجوی بود با مامان و خواهرم رفتیم.برای بم کمک جمع می کردن.جالب بود.

اون موقع ها این ورق ویندوز گیم مورد علاقم بود و آدم فروش شادمهر عقیلی و بی سرزمین تر از باد سیاوش قمیشی رو گوش می کردم.در عین حال هم به پست بعدیم فکر می کردم.




آنا آخماتووا

شکی ندارم که چند ده سالی دیر به دنیا اومدم.

راجع به چند صد سالش دارم فکر می کنم ببینم می ارزیده یا نه.احتمال بسیار بالا می ارزیده.

حتی در مورد چند هزار سال هم فکر کردم.بدم نمی اومد مثلا 4000 سال قبل میلاد طرفای بین النهرین شیر بز می دوشیدم یا مثلا توی مصر باستان کنار نیلی جایی آفتاب می گرفتم.

البته جواب نهاییم منفیه.چون ریسکش بالاست معلوم نیس چه شکلی بودن آدمای اون موقع.یه موقع دیدی زد و افتادی وسط تیره جنتی اینا.اون موقع بیا و درستش کن.

ولی یه مزیتی که داره میشه کلی رخداد افسانه ای مثل کشتی نوح و دم و دستگاه سلیمان و فتنه ی یوسف و زلیخا و اینا رو دید از نزدیک یا اصلا خدا رو چه دیدی شاید خالی بندیه همش.

گرچه گمان نمی کنم علاقه ای به تجربه کردن واقعه ی کشتی نوح داشته باشم.چون از هر گونه ی جانوری یه دونه انداخته بالا(دو داننننه)از گونه ی انسان هم علاوه بر خودش یکی که جنتی رو برده _ که یا خدا مجبورش کرده ببره اینو یا با یه گونه ی جانوری دیگه جز انسان احتمالن قاطیش کرده.مثلا فکر کرده مگسه انداختتش بالا یا گفته " آخ جون!یه دایناسور!فک می کردم از اینا دیگه گیر نمی آد"بعد تو کشتی فهمیده رکب خورده ولی خوب دیر بوده دیگه_

از موضوع دور نشوم داشتم شانسم برای بودن در کشتی رو بررسی می کردم که عملا شانسی متصور نیستم برای خودم چون جز خودشو جنتی قاعدتا ترجیح میداده به جای من یه کسی رو سوار کشتی کنه که برای بقای نسل بشر کارایی مناسب تری داشته باشه.(لابد فکر کردین فقط از جک و جونورا دو جنس سوار کردن)

ولی خوب به زمانه ای که تاریخ مکتوبش موجوده طبیعتا اطمینان بیشتری هست.برای همین خیلی فرقی برام نداره توی ایران هخامنشی زندگی می کردم یا اروپای قرون وسطی.ولی هر کدوم جذابیت های خودشونو دارن.بالاخره هیچ جا ایران نمیشه وطنه دیگه چی کارش میشه کرد لامصبو.ولی خوب احتمالن حوصلم توی ایران زمان هخامنشی سر می رفته(مگه اینکه به عنوان کارگر برای ساخت تخت جمشید استخدام می شدم).احساس می کنم آدم اهل حال و حول و پایه کم پیدا می شده.ولی خوب توی اروپای قرون وسطی احتمالن گزینه برای اوقات فراغت بیش تر بوده مثلا میتونستم توی سوزوندن آدما به کلیسا کمک کنم در واحد هیزم جمع کنی.یا پایگاه بسیج کلیسای محل ثبت نام می کردم اردو یه روزه مجانی می بردمون دامنه ی آلپ مثلا.

و خوب من کشته مرده جنگ های باستانیم.خیلی مردونست جنگ تن به تن با سلاح سرد.البته عقلمو که از دست ندادم برای هیچ و پوچ بمیرم بنابراین احتمالن میرفتم ته لشگر که هم دیر جنگ بهم برسه هم اگه دیدم اوضاع خیطه بتونم فلنگو ببندم.

ولی بدیش اینه که لامصب فکر کن دندونت عفونت می کرد.یا پات از 10 نقطه می شکست.چه خاکی به سرش بریزه آدم اون موقع.من هر وقت می رم دندون پزشکی به این قضیه فکر می کنم.


ads

(The Trip(2010

Stars:Steven Coogan,Rob Brydon

THUMBS FUCKIN UP!!!


فیودور.م.د عزیز خواستم عرض ادبی کرده باشم

چند شب پیش یک مهمانی ای سر میز شام نشسته بودیم.سر میز ما 5 نفر مشغول زل زدن به هم بودند که یکیشون من بودم.به طور متوسط روی دیتیل صورت هر نفر 2.5 دقیقه وقت می گذاشتم.بعد میرفتم سراغ نفر بعد.10 دقیقه با یک دسته 10 تایی لیوان یک بار مصرف بازی کردم که خیلی لذت بخش بود.بعد شروع کردم به کندن رومیزی.(خونه فامیلی چیزی نبود از این افطارا بود که توی رستوران می گیرن)این رومیزی های پلاستیکی خیلی تحریک کننده ان.کلی توی دانشگاه کندم از اینا.بعد بابام حوصلش سر رفت پرسید که این سالن متعلق به کدوم سازمانه.3 4 نفری به فکر فرو رفتن و حدس هایی زدن.بعد بابام گفت احتمالن پشت این صندلیا نوشته ماله کدوم سازمانه.بعد تلاش کرد که اتیکت زیر صندلی بغلی منو که خالی بود بخونه که داشتیم با هم می افتادیم زمین. من بهش گفتم بی خیال شو.بعد خودم فکر کردم راستی جالبه ببینم این جا ماله کدوم سازمانه.خم شدم رفتم پایین که چون قدم بلنده دردسر بود.مال نمیدونم کدوم سازمان نظارتی و راهبردی ریاست جمهوری بود.وقتی اومدم بالا بحث عوض شده بود.راجع به قیمت جوجه کباب داشتن بحث می کردن.بعد یکی گفت فرقی نداره همه مث همن فقط قیمتا فرق داره.یکی گفت هانی خیلی چربه.بعد 10 دقیقه راجع به این بحث شد که شوهره و زنه هر کدوم کجا شعبه ی هانی دارن این اونجا رو گرفته اون اینجا رو اجاره کرده.بعد که تمام زوایا و خفایای قضیه روشن شد همچی با جدیت و یه لبخند رضایتی سر تکون دادن همه که انگار چی.بعد بحث راجع به رستوران نشاط شروع شد که من اینجا چون با نشاط حال می کنم خواستم وارد بحث بشم که چون دور بودم یه نمه کسی نشنید چی میگم و منم درست نمی فهمیدم چی میگن اونا.مث که نشاط دو سه طبقه خریده و پیتزا و اینا اورده.یکی سر تکون داد و گفت شبی 10 میلیون در میارن اینا.حضار سر تکان دادند.بعد مث که داشتن میگفتن قیمت غذاهاش شده اینقد.من گفتم یه چیزی بگم یهو داد زدم کباب ترکی شده چقد؟بابام گفت عربده نزن.یکی دیگه گفت 5 هزار تومن.خوبه خدایی 5 تومن میارزه.بعد من خواستم ببینم بحث میزای دیگه در چه حده.میز بغلی یه پیرمرده داشت می گفت بسته ای ماکارونی حلقه ای نمیدونم چقدر.

کاری ندارم ولی بحث ها آزار دهنده نبود.همه از ته دل راجع به مزخرف ترین و پوچ ترین بحث ها نظر می دادن که خوب قابل تقدیره.حس ریلکس خوبی داشتم انصافا که بعد شامو آوردن همه یه نفس راحت کشیدن.خصوصیت این اجتماعات دوست داشتنی اینه که همه موقع شام ساکت میشن.در برخی اجتماعات موقع شام هم خفه نمی شن آدما.

داشتم می گفتم شرف داره این جمع ها به بعضی دیگه ها.حالا فکر می کنین یه سری آدم فیس بوکی گودری کول انتلکچوال میشینن دور هم چه مزخرفی میگن؟یا میگن په نه په هر هر هر یا میگن فلانی دی اکتیویت کرده عجبا.یا فلانی رو دیدی؟دیشب استتوس گذاشته بود تونایت ایز د نایت!یا آقا استتوس ریلیشن شیپ فلانی او یه چک بکنین.پشم هاتون خواهد ریخت.

یک خصوصیت بسیار هیجان انگیز فیس بوک و این شبکه های اجتماعی کلا این بود که فرقی نذاشت در خاله زنکی بین یه مرد خرس گنده دانشجو با دختر مدرسه ای های نو بالغ.اجتماعات مبتذل تهوع آور شامل یک سری افراد تهوع آور با بحث ها و دغدغه های تهوع آور.

بعضا چنان همه استیل لووزر و غم باد میگیرن که بیا و ببین.برو کشکتو بساب بابا.بعضا چنان گنده دماغ و فسی ان که بیا و ببین.حالا تا دو سال پیش رسما کشک می سابید ها طرف.

مملکت که خراب شده اس.ٱدماش این وریا یه جور خرابن اونوریا به جور دیگه.

آدم وقتی کلا شاکیه و به بقیه گیر میده دلیل نمیشه خودش آدم جالبیه یا خودش خیلی مثلا بارشه.نه آقا اشتباه نشود.اینو در مورد خودم گفتم.

عجبا.

نکته:اون دسته بالایی ها باباهای همین پایینیان اکثرن.نباشنن توی اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمیشه.

نکته:نمی خواستم آخر این پست فش کاری کنم ولی نشد دیگه میخواستم بحث های مهمی ایراد کنم.بعدا ایشاله.



‌Bunch Of Dramas For Jerks  

یا : چند نمایشنامه خواندنی و جالب

مجموعه نمایشنامه های اریک امانوئل اشمیت.
در قطع رقعی. 

و حتی جیبی. 

این کتاب را بخرید و بخوانید.در آن صورت است که می توانید بگویید: 

من یک نمایشنامه خوان هستم.

برو پی کارت آگاممنون

یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم در طول 1 سال گذشته پارسال شهریور بود که تقریبا یک شب کامل تو کاسه توالت داشتم بالا می آوردم.تنها شبی بود که کلا 1 دقیقه هم نخوابیدم.بیش تر از یک ربع هم نمیتونستم دراز کشیده باشم چون از درد داشتم می مردم.هی می رفتم توی توالت خودمو نیگا می کردم و تغییرات رنگ صورتمو بررسی می کردم.اولای شب کرم بودم ولی نصفه شب رنگم رفت تو مایه های انبه که خیلی بامزه بود.یه صحنه ام کامل زرد بودم که خنده ام گرفت از رنگ خودم.صبح رفتم مامانمو بیدار کردم گفتم بریم دکتر.گفت چرا این رنگی شدی؟گفتم بریم دکتر.
صبح زود توی مطب اتمسفر عالی بود.هیچ مریضی نبود و انگار کلینیک برا ما بود.یه سرم زدم که روی تخت یه وری بودم چون نمی شد راست بخوابم.بعد یک ساعت دردم کمتر شد.موقع برگشتنه هوا گرم و آفتابی بود که موجب افسردگی من شد چون از خورشید متنفرم.کاش یه ابر گنده بیفته رو هر جا که من زندگی می کنم و از جاش تکون نخوره.هر ماه هم به مدت یک هفته بدون وقفه برف بیاد.تلفاتش مهم نیست.اون موقع من شرایط آب و هوایی مطلوبم رو دارم.
خونه که اومدیم به صورت یه وری فیس بوکم رو چک کردم که یک سری بیکار پیام تبریک تولد برام گذاشته بودند.خوشحالم که دیگه فیس بوک ندارم.پدیده ای برای تحریف انسان از توجه به رسالت زندگانیش.حالا کجاش بیشتر خوش گذشت اینکه عصر موقع غروب لم دادم رو کاناپه و یک سی دی مبتذل با عنوان 24 دقیقه با سنتوری به همراه پشت صحنه رو فرو کردم تو دی وی دی و نیگا کردم.خدا لعنت کنه عالی بود.
بهانه هایی ساده برای خوشحال بودن.