داستان غم انگیز یاروئی که فکر می کرد نابغه ای است که کلی ایده های جالب در سر دارد و بنا به دلایلی این استعداد تا   اطلاع ثانوی امکان بروز نیافته است ولی در حقیقت خرفتی بیش نبود.

 فصل اول

مستعد بودن واقعا لذت بخش است.مهم این نیست که این استعداد تا چه حد امکان بروز می یابد.مهم این است که آدم بالقوه مستعد باشد.
یک شعر کوتاه از شخص مذکور
بله بنده یک گوی بزرگ دارم که باهاش می تونم هرجایی رو ببینم
اگه بخوام می تونم اون سر کره ی زمین رو ببینم
وقتی یه مرغ دریایی یه ماهی از تو آب می گیره
اگه بخوام میتونم ببینمش
وقتی یه یارو انگشت شستشو توی دماغش فرو می کنه و فکر می کنه کسی نیگاش نمی کنه
اگه بخوام میتونم ببینمش
اگه بخوام ممکنه یه خرسو ببینم که داره به بچه اش شیر میده
آره جانم اگه بخوام میتونم ببینمش.
نمیدونم این گوی رو از کجا و چجوری بدست آورده ام
مهم اینه که دارمش.

 فصل دوم


نکته اینجاست که تعداد کمی از آدمهای احمق به حماقت خودشون معترفند.تعداد کمی از آدمای بیخود به بیخودی بودن خودشون معترفند.تعداد کمی از آدمای خنک به مسخره بودن خودشون معترفند.کمتر کسی هست که بگه من آدم انی هستم.نکته ی دوم این جاست که آیا این صفاتی که به این آدما نسبت می دهیم نسبی است یا خیر.نه خیر نسبی نیست.

 فصل سوم


در برخی کشورها به وفور آدم مزخرف پیدا می شود.به گونه ای که بالای 87 درصد آدمهای ساکن کشور آدمهای بیخودی هستند.اگر در کشوری زندگی می کنید که معتقدید در این مجموعه کشورها
جای می گیرد فقط 13 درصد شانس دارید که آدم مزخرفی نباشید.واقع بینانه یعنی رسما هیچی.

 فصل پایانی


به تازگی نوشتن کتابی را آغاز کرده ام.یک داستان غم انگیز است در مورد یاروئی که
فکر می کرد نابغه ای است که کلی ایده های جالب در سر دارد و بنا به دلایلی این استعداد تا اطلاع ثانوی امکان بروز نیافته است ولی در حقیقت خرفتی بیش نبود.


Dont Be Cool

آیا تاکنون چیزی از تیم های لولویاب شنیده اید؟خوب من هم نشنیده بودم،تا وقتی که....البته چنین چیزی وجود خارجی نداره.اما قراره در آینده وجود خارجی پیدا کنه.می خوام یک تیم حرفه ای لولویابی تشکیل بدم.فعالیتهای این تیم شامل کشف و ضبط لولوهای بی خطر،لولوهای کم خطر و لولوهای خطرناک می شود.اینکه دقیقا این لولوها وجود دارند یا نه،خوب نمی توان به قطعیت اعلام نظر کرد.برای اینکه فهمید اصولا چنین مسئله ای مطرحه یا نه،باید اقدام به لولویابی کرد.در مرحله ی بعد اگه لولویی در کار بود،این مسئله مطرح میشه که اصولا از جون این لولوها چی میخوایم.مثلا میخوایم توی قفسی چیزی نگهشون داریم،یا اینکه رامشون کنیم.البته به نوع لولو هم بستگی داره.لولوهای کم خطر و خطرناک رو میشه رام کرد ولی لولوهای بی خطر فطرتا رام هستند.از این تیره لولو میشه برای دکور خونه یا نورپردازی استخر استفاده کرد.شاید بشه اینها رو برای خوردن مورچه تربیت کرد.ولی در صورتی اینکار رو می کنیم که به وجود مورچه ها به چشم یک معضل نگاه کنیم.(یادم باشه ماجرای آخرین باری که به چشم یه معضل نیگا کردم رو براتون تعریف کنم)اصولا وقتی با دسته ای مورچه مواجه میشیم میتونیم به کل قضیه به چشم یه فرصت نیگا کنیم.مثلا میشه یه مزرعه مورچه راه انداخت.پشت هر مورچه یه شماره عضویت مزرعه چسباند و براشون امکانات بیمه خدمات درمانی در نظر گرفت.ولی فایده ش چیه؟خوب یه جورایی میشه گفت هیچی...ولی به هر حال شما یه مزرعه مورچه دارید و کم تر کسی مزرعه مورچه داره نه؟بدین وسیله یه نوع آوری توی زندگیتون کردین.سعی کنید این عینک بدبینی رو در مواجهه با بعضی موجودات ار چشمتون بردارید.برای مثال برای چی ما از مگس فراری هستیم؟البته در واقع مگس از ما فراریه،ما در مقابله با مگس مهاجمیم.خوب؟صرفا چون چشماش گنده تر از ماتحتشه باید بهش حمله کنیم؟چرا بین پروانه و مگس تبعیض قائل میشیم؟چرا از روی ظاهر قضاوت می کنیم؟خوب خدا رو چه دیدید شاید یه مگسی باشه که موجود فرهیخته ای باشه و داستایفسکی بخونه و ساز بزنه.اون وقت یه پروانه ای باشه که کاملا بی شعور باشه و مثلا یه قاتل زنجیره ای یا یه متجاوز جنسی پروانه ای باشه.درست نیست صرفا از روی ظاهر راجع به موجودات قضاوت کنیم.مثلا یه بار که یه مگس اومده بود توی اتاقم من هیچ برخورد قهرآمیزی باهاش نکردم.البته این یکی اگرم مگس فرهیخته ای چیزی بود چون حرف نمی زد نمی شد باهاش ارتباط برقرار کرد.(ندرتا پیش می آید که برخی از مگس ها حرف نمی زنند.)
اما در مورد آخرین باری که به چشم یه معضل نیگا کردم،اصلا منظره ی جالبی نبود.نمی دونم چجوری این اتفاق افتاد،یا چرا نیگام به چشمش افتاد،خوب شاید دلیل نمیشه چون به چشمش نیگا کردم لزوما اونم چشمش به چشم من افتاده باشه،شاید داشته دافی چیزی دید می زده.ولی خوب عواقب خوبی برام نداشت.بعدا بیشتر توضیح میدم.الان نمیتونم چون معضله اومده در خونمون میگه میخواد ببینه کی بوده به چشمش نیگا کرده.(معضلا خیلی به چشمشون حساسن.)
در مورد یک مسئله ی دیگر هم میخواستم بنویسم.در مورد کسانی که دستشان از این دنیا کوتاه است.چه بیچاره مردمانی هستند اینها.بعد ما چی هستیم این وسط.

مهملات

هرکس برای نوشتن باید دغدغه ای داشته باشد.اینکه بدون وجود دغدغه می توان چیزی نوشت یا خیر موضوع مهمی است که خیلی ها روش تحقیق و مطالعه کرده اند.یه بنده خدایی اعتقاد داشت "نوشتن دغدغه می آورد."کلام بسیار یاوه و مهملی است.م.ل استاد بازنشسته زبان و ادبیات مغولی معتقد است اصولا بحث داشتن دغدغه یا نداشتن آن مطرح نیست.بحث نوشتن یا ننوشتن نیز مطرح نیست.کلا خیلی به هم گیر ندهید.به خودتان هم خیلی گیر ندهید.هرکس هر غلطی می خواهد بکند و کاری نداشته باشد دیگران چه غلطی می کنند.سعی نکنید بیخود از ذهنتان کار بکشید.اگر انسان مستعدی هستید می توانید به استعداد خود ببالید.اگر انسان بی استعدادی هستید نمی توان گفت چیز زیادی از دست داده اید.اگر استعداد نوشتن دارید می توانید بنویسید.اگر استعداد نوشتن ندارید هم باز می توانید بنویسید.پس در مجموع این استعداد خیلی عامل تاثیرگذاری نیست.اما در مورد پشتکار.مضحک ترین صحنه ای که می شود تصور کرد انسانی است که تلاش می کند با پشتکار بر بی استعدادی خود سرپوش بگذارد.سعی نکنید چهره ی متفاوتی از خود ارائه کنید.همان مزخرفی که هستید را به نمایش عموم بگذارید.گاهی اوقات پیش می آید که احساس می کنید آدم به دردنخوری هستید.این ارزشمندترین و خالص ترین احساس انسانی است.تمامی موفقیت های انسان گذرا هستند.بدبختی است که در طول زمان بر جان انسان پنجه می افکند و رفته رفته روح انسان را می تراشد.بدبختی یک حس اصیل بشری است.چیز جالبی است.باور کنید.
به خرید بروید.سعی کنید تا می توانید وقتتان را تلف کنید.زیاد بخوابید.خواب های خوب ببینید.

سه شب

چند شب پیش خواب دیدم با اتوبوس رفتم افغانستان و از اون جا به چین.ولی به دریا که رسیدیم سفر متوقف شد چون استطاعت مالی برای سفر با کشتی یا هواپیما را نداشتم.همسفرهای بسیار جالبی هم داشتم.خلاصه اینکه خواب بسیار مسخره و مضحکی بود اما برای من که کم سفر می کنم همین سفر در خواب هم غنیمتی است چرا که به هر حال هر سفری به هر جایی تجربه ای است هرچند در خواب باشد.اخیرا در این فکرم که دست به دزدی بزنم چرا که اعتقادم را به خدا و این جور مسائل از دست داده ام.اما هنوز به زندان و آب خنک خوردن اعتقاد دارم پس باید در کارم احتیاط کنم.البته ابتدا باید از دزدی در ابعاد خرد شروع کنم.مثلا دزدیدن چیپس نمک دریایی از قفسه های بیرون مغازه ها یا یه همچین چیزی شروع خوبی می تواند باشد.نمی دانم دزدی در فروشگاههای زنجیره ای چقدر خطر دارد چون کلی دوربین دارند که تا فیها خالدون انسان را ثبت و ضبط می کنند.اما از آنجایی که هیچ موجودی کامل نیست می توان از غفلت این دوربین ها استفاده کرد و اقدام به دزدی نمود.تازه اگر هم عمل دزدی شما توسط دوربین ثبت شد شاید اون یارویی که این تصاویر را می پاید دچار غفلت شود.(زیرا هیچ موجودی کامل نیست.)مثلا شاید بانوی جوانی مامور پاییدن تصاویر باشد و اتفاقا در لحظه ی سرقت شما یک تماس از یک جنتلمن یا یه همچو چیزی دریافت کند و فریفته شود و ماموریت را فراموش کند.حتی شاید با یکی هماهنگ کنید در لحظه ی سرقت به اون دختره زنگ بزند.اصلا چه کاریه خودتون می توانید به اون دختره زنگ بزنید.بهتر هم هست.با یک تیر دو نشون می زنید.ولی لازمه اش این است که شماره طرف رو داشته باشید.این قسمت دشوار عملیات است.شما محکوم به شکستید چون اصلا بانوی جوانی در کار نیست که شماره ای در کار باشد.فوق فوقش چند تا سیبیل اون پشت نشستن که گرفتن مچ یک دزد می تواند یکی از بزرگترین دلخوشی های اینها باشد.البته خدا را چه دیدید شاید طرف منحرف جنسی باشد پس به هر صورت یک شماره از طرف داشته باشید بد نیست.می بینید که دزدی کردن از فروشگاههای زنجیره ای و بزرگ اصلا به زحمتش نمی ارزد.یک بازی باخت باخت است.در مورد فروشگاهای کوچک اگر خودتان مستقیما وارد عمل نشوید بهتر است.مثلا یک بچه ای چیزی جور کنید و هدفتان را برایش تشریح کنید.بچه ها موجودات معصوم گهی هستند که چندان به فعل اخلاقی اعتقاد ندارند.برای همین یحتمل بی بروبرگرد ماموریت را قبول خواهند کرد.تازه انتظار سهمی هم ندارند.اینش خوب است.ولی اغلب بچه ها دارای ننه بابا هستند.یک بچه ی تنها کم در خیابان گیر می آید.معمولا یک پک حداقل شامل یه بچه به انضمام ننه یا بابا در خیابان ها یافت می شود.معمولا باباها خیلی وقعی به بچه نمی نهند و ولش می کنند میروند مثلا سیگار بگیرند.یا یه پشت مشتی قایم می شوند تا بچه فکر کند گم شده است.بعد که گریه ی بچه را درآوردند مثل یک خرس قطبی می پرند جلو بچه تا هیجان زده اش کنند و به بچه ارزش پدر داشتن را بیاموزند.مامان ها دو دسته اند:مامان های بیشعور که کلا کاری به بچه ندارند و فقط به بچه بد و بیراه می گویند و اغلب بچه را از یک بازویش روی زمین می کشند مثل یک چرخ میوه.دسته ی دوم مامان هایی که به بچه می چسبند.راجع به اینها بحثی ندارم.شما باید از بچه هایی به عنوان طعمه استفاده کنید که داری بابای بیشعور یا مامان بیشعور نوع یک هستند.خلاصه اینکه مطلب زیاد است که بعدا به عرضتان خواهم رساند.

دال

برایم اهمیتی ندارد که این آهنگ را برای اخبار انتخاب کرده اند.برای من دختر گریان ونجلیز است.
این آشغالی که گوش می کنی آهنگ اخباره رفیق.حالت خوشه؟
مضخک است که آدم آهنگ اخبار گوش کند و برای اینکه مسئله را توجیه کند الکی بگوید بابا این دختر گریان اثر ونجلیز است.
این دختر گریان ونجلیز است.حالا گناه من و ونجلیز چیست که این را گذاشته اند آهنگ اخبار.که اصلا کوچک ترین ربطی به یک دختر گریان ندارد.
این را جان به حانش کنی آهنگ اخبار است.حتی اگر ونجلیز آن را ساخته باشد و یک اسم دهان پر کن مثلا مثل دختر گریان یا چیزی شبیه این رویش بگذارد.
اولین حرف عبارت دختر گریان دال است.اولین حرف دوچرخه هم دال است.و هم چنین دوچرخه سواری.و هم چنین است برای لغت داف.حال آنکه اینها مفاهیم بسیار نزدیکی به یکدیگر می باشند و می توان با آنها جملات بسیاری درست کرد.مثلا:
یکبار یک داف دوچرخه سوار مرا را با دوچرخه اش له کرد.
یکبار یک آدم موجه آشنا را با دافش مشغول دوچرخه سواری دیدم و خود را به آن راه زدم ولی متاسفانه داف دوچرخه سوار جمله پیش اتفاقی از آن راه گذر می کرد و مرا با بی رحمی زیر گرفت.
در پارک ها یک محدوده مشخص برای داف های دوچرخه سوار تعبیه شده است.

چهار داستان

داستان بنده خدایی که دوزاریش مادرزاد کج بود


یادمه از بچگی همیشه تو جیبم یه دوزاری کج داشتم.نمیدونم از کجا اومده بود یا چه کسی انداخته بودتش توی جیبم،فکر می کنم از بدو تولد همراهم بود.باورتون نمیشه،این دوزاری به طرز مسخره ای کج و منحرف بود.یجوری شده بودم که توی زندگیم به هیچ چیز دیگه ای جز این مسئله نمیتونستم فکر کنم.آخه با یه دوزاری کج چه کاری میشد کرد؟نه میشه یه تلفن زد،نه میشه انداختش توی قلکی چیزی و نه جایی ازت یه دوزاری کج قبول می کردند.خوب به طور کلی اعتماد به نفسم رو در روابط اجتماعیم از دست داده بودم.تا اینکه روزی یک نفر جایی رو به من معرفی کرد که اونایی که دوزاریشون کجه رو پذیرش می کرد.و اینجا بود که مهم ترین اتفاق زندگی من رخ داد.موقع مصاحبه وقتی اون مرد سفیدپوش ازم خواست مشکلاتمو براش توضیح بدم دست کردم تو جیبم و دوزاری رو درآوردم،جلو چش یارو گرفتم و گفتم"ببین بابایی،این دوزاری من کجه.از اولشم همین جوری بوده."نمیدونم چه اتفاقی افتاد،که به ذهنم رسید شاید اگر موازی میز مرد بگیرمش دیگه کج به نظر نرسه.همین طور هم بود.باورکردنی نبود،تلف کردن یک عمر به خاطر یه دوزاری سالم که فکر می کردم کجه.ولی هر چی خواستم به یارو توضیح بدم که دیگه مسئله ای ندارم و مشکلم همین الان حل شد هیچ قبول نکرد.


داستان مردی که سیگارش دودش کرد


اساسا سیگار رو پدیده ی مضری میدونستم،البته اینطور نیست که الان چنین نظری نداشته باشم.الان هم سیگار رو پدیده ی مضری میدونم.حتی تصور میکنم این نظر من در مورد مضر بودن سیگار در آینده هم تغییری نکند.اما نکته ی مهم اینه که من به علت پاره ای مشکلات مجبورم سیگار بکشم.دستهای من حدود 10 سانتی متر از اندازه طبیعی درازتره.وقتی بیکار یه گوشه ای می ایستم نمیدونم با دستام باید چیکار کنم.بقیه ی عناصر بدن مشکل خاصی برای آدم ایجاد نمی کنند ولی این یکی چرا.سیگار کشیدن باعث میشه دستهای آدم مشغول باشند.
یک بار سیگارو که روشن کردم و شروع کردم کام گرفتن،متوجه مسئله ی عجیبی شدم.به جای این که من سیگارو بکشم اون داشت منو می کشید.هرچی تقلا کردم که از دهنم جداش کنم نشد که نشد.محکم چسبیده بود به لبام و داشت تند تند منو می کشید و دود می داد بیرون.بهش گفتم:" جناب برای چی داری منو می کشی؟من چی کار کردم که داری این جوری منو می کشی؟"
خوب از یه سیگار که داره شما رو می کشه نمیشه انتظار جواب داشت.یک پوزخند مذبوحانه ای زد و به کشیدن من ادامه داد تا کاملا دودم کرد.هیچ وقت نفهمیدم چرا این اتفاق برای من افتاد.چرا من؟این همه سیگاری.ولی خوب اتفاقیه که افتاده.


داستان عقربه ی کوچک ساعت


تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک
تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک

(تیلیک ها همچنان ادامه دارند،بابت محدودیت سطور پوزش می طلبیم.)


داستان پسرکی که برای عقربه مذکور یک شعر سرود


پسرک بابت این ماموریت دردناک و سرنوشت محتوم عقربه کوچک ساعت خیلی غمگین بود.پیش خودش فکر می کرد:"خوب حالا این عقربه ی بزرگ میتونه یه نفسی تازه کنه،تازه یه جوریه انگار مثل یک خرس گنده گرفته خوابیده و به عقربه کوچک سپرده وقتی موقع تکون خوردنش رسید بیدارش کنه.سوال من اینه که آیا کسی این عقربه کوچک را مجبور به دویدن کرده؟شاید این عقربه شاهزاده ی جوانی باشد که طلسم شده است و یک نفر باید این طلسم  را بشکند.اما چه کاری از دست من بر می آید؟شاید یک شعر کوچک بتواند همه را متوجه وضعیت دردناک عقربه بکند.مثلا یه همچین چیزی:

غمگینم به خاطر سرنوشت محتوم و ماموریت دردناک عقربه کوچک ساعت
شاید این عقربه بزرگ که مثل یک خرس گنده خوابیده
بتواند نفسی تازه کند
سوال من اینه که آیا کسی این عقربه کوچک را مجبور به دویدن کرده؟
شاید این عقربه شاهزاده ی جوانی باشد که طلسم شده است و یک نفر باید این طلسم را بشکند
اما چه کاری از دست من بر می آید؟
شاید این شعر کوچک بتواند همه را متوجه وضعیت دردناک عقربه بکند.