آه ای باران
ببار!
روز ها و شب ها ببار
هفته ها و ماه ها
بر سر این شهر سیاه ببار.
صف ماشین ها را
همه و همه را ببر.
حتی آدمهایش را هم اگر خواستی...جز من و معدودی.
آری من را نشوی چون من آدم جالبی هستم و شعرهای قشنگ می گویم.
من جوجه ی رنگی غمگینی
را می شناختم که یک روز پایم را رویش گذاشتم و له شد.
من فنچ کوچک بدبختی را می شناختم که جا اینکه مثل آدم حرف بزنه مدام جیک جیک می
کرد.
من لاک پشت پیری را می شناختم که تو یقه یه بچه هه زندگی می کرد.
من سوسک بالدار ساکتی را می شناختم که از چرخیدن لای پرده های سالن خانه ی ما خوشش
می آمد.
من مورچه ای را می شناختم که زنده زنده سوزانده شد.
من مورچه ای را می شناختم که به جرم ثابت نشده ای (ضدیت با نظام سرطانی) زنده زنده
خورده شد.
من گربه ای را می شناختم که به فنچ کوچک بدبخت مذکور نظر داشت.
من مار بخت برگشته ای را می شناختم که از درد به خودش می پیچید.
من قورباغه ای را می شناختم که عادت داشت قیافه ی مسخره ای به خودش بگیرد.
من مارمولک ترسویی را می شناختم که سرش از بدنش جدا شد.
من موش کثیفی را می شناختم که با ضربات متوالی جارو و به طرز فجیعی مقابل چشمانم
به قتل رسید.
من جوجه کفترهایی را می شناختم که دسته جمعی در یک روز تابستانی قتل عام شدند.
من جوجه ی رنگی خواب آلودی را می شناختم که مال من بود.
من سگ پرسروصدایی را می شناختم که خواب را از چشمانم ربود و ناپدید شد.
من تمام تلاشم را کردم.
بی ثمر بود.
بچه مدرسه ای که بودم نسبت به گذر فصل ها و ماه
ها کلی احساس داشتم و این چقدر خوب است.الان اما خیر،فصل ها و ماه ها که هیچی گذران
سالها هم به طرز مسخره ای بی اهمیت شده است.خیلی افتضاحه که هفته ی آخر شهریور و
هفته ی اول تیر برا آدم فرق نداشته باشه.یک بیماریه روانیه حاده.
هفته ی آخر شهریور اکثر بچه موچه ها یک احساس دوگانه ی مزخرفی دارند،اکثرا در اون
اعماق وجودشون یک حس دلتنگی نسبت به مدرسه احساس می کنند که در غالب موارد اقدام
به سرکوب وحشیانه این حس می کنند.من هم همین طوری بودم هرچند هر چی به اول مهر
نزدیک تر می شدیم اون حس مثبت نسبت به مدرسه کمرنگ تر می شد تا صبح اول مهر که هیچ
بچه ی احمقی دلش نمی خواست از ماشین بابا ننه ش پیاده شه بره از دری تو که بالاش
یه پارچه خوشامدگویی نفرت انگیز نصب شده بود.
تابستان هم از سویی فصل نفرت انگیز دوست داشتنی بود.خوب معمولا از حس بطالت و
بیهودگی هر دو تعبیر رو میشه در موارد خاص برداشت کرد.من مثل حیوانات روز به روز
زندگی می کردم،حساب روز ها و هفته ها رو نداشتم،هر روزی که از خواب بیدار می شدم و
می دیدم بابام رو مبل جلو تلویزیون دراز کشیده این یعنی اون روز جمعه اس.دقیقا
یادم نیس وقتی روزی 7 8 بار به مامانم می گفتم "مامان حوصله ام سر رفته"چی
جواب می داد.ولی هیچ بهم نگفت درشو بزار سر نره.از این جهت مراتب تشکر رو از ایشون
دارم.ولی الحق و والانصاف وقتی معلما سر کلاس می پرسیدن "تابستان خود را
چگونه گذراندید؟"یک جواب آبرومندی داشتم بدم.یه تابستون می رفتم استخر هتل
اوین کلاس شنا.معلم شناهه می گفت ببین بابایی این بچه ها همشون از این کلاس فارغ التحصیل
شدن تو هنوز اون میله رو گرفتی داری پا می زنی.منم بهش گفتم من اصلا علاقه ای به
شنا یاد گرفتن ندارم اما چون بالای 18 سال ندارم نمیتونم وقتم رو به دلخواه خودم
بگذرونم.شوخی کردم اینو نگفتم.مثل گوسفند نیگاش کردم.بعد اومد یدونه از این
کمربندا بست به کمرم که چون لاغر بودم تا ارتفاع قابل توجهی اومد پایین.بعد عینه
هندونه انداختم تو استخر 4 متری بدون اینکه نظرمو بپرسه.منم کلی آب رفت تو حلقم و
دماغم و داشتم به زندگی پس از مرگ فکر می کردم و اینکه آیا خداوند وجود داره یا نه
که یارو آوردم بیرون.منم تمام آبی که داخل بدنم نفوذ کرده بود رو از طریق چشمهام
دفع کردم.بعد بابام اومد بردم.از این استخره با یه مینی بوسه برمی گشتیم که راننده
اش سیبیل داشت و کنار اتوبان چمران اتوبوسو می زد کنار و می شاشید.اونم هر روز.اون
چند روز اول دستگیرمون نشده بود چی کار می کنه این یارو.یهو بغل اتوبان می زد کنار
و می گفت الان میام.بعد لای بوته ها گم می شد و بعد 5 دقیقه در حالیکه داشت زیپ
شلوارشو می کشید بالا پیداش می شد.از اون بالا کل ده ونک رو آبیاری می کرد.نه یه
بار دو بار،هر روز.فکر کنم اصلا میونه ای با استفاده از سرویس بهداشتی نداشت.نمی
دونم،شاید چند بار که کنار خیابون امتحان کنی معتادی چیزی میشی دیگه دلت رضا نمی
ده جای دیگه ای بشاشی.یک آزمایش تجربیه.
خلاصه الان هفته ی اول مهر است و من حسی ندارم.هفته ی آخر شهریور هم حسی
نداشتم.هفته ی اول تیر هم حسی نداشتم.اصلا جدیدا کلا به زور دیگه حسی دارم.البته
قصد سیاه نمایی ندارم.خیر،من روشنفکر نیستم و هیچ وقت هم نخواهم بود.
البته در اون حد هم نه.یادمه همیشه وقتی تو کلاس می پرسیدن شماها میخواین چی کاره
شین؟همه می گفتن خلبان پلیس دکتر رهبر و این چیزا.من همیشه به نظرم مسخره میومد.از
من که می پرسیدن همین جوری الکی جواب می دادم.مثلا می گفتم جوجه فروش یا رئیس
جمهور.فکر می کردم هه این احمقارو.هیچ کدومشون هیچ پخی نمی شن.البته الان می فهمم
که زیاده روی کردم.بعضیاشون شدن و بعضیا نه.(هرچند زوده برا قضاوت آدما تو این سن
تو برزخن)
یه بار خانم اصفهانی معلم چهارم دبستانمون جلو کلاس منو بغل کرد و دست به کله ام
کشید.همه بچه ها ریزریزکی می خندیدن در حالی که من دنبال راهی برای انتقال اکسیژن
به داخل ریه ام بودم.فکر کردم بذا این احمقا بخندن.وقتی بعدن که بزرگ شدم با دختر
این معلمه ازدواج کردم حالیشون می شه.البته اول فکر کردم با خودشم شاید بشه ازدواج
کرد که دیدم نه آقا عملی نیست.خانم اصفهانی عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد و نمرده
باشید.معلم سوم دبستانمون رو هم دوست داشتم و فکر می کردم خیلی خفنه چون روز اول
اومد سر کلاس پاشو کرد هوا کفششو نشون داد و گفت اسسسپورت.یه پسر هم داشت که با
دختر معلم بهداشتمون می پرید و ما همیشه پچ پچ کنان این دو رو به هم نشون می دادم
و می خندیدیم و هممون هم به پسره حسودی می کردیم ولی کاریش نمی شه کرد.
نمی دونم چه مرضیه این خاطره نویسی و اینا.قبلا نمی نوشتم و چیزهای دیگری می
نوشتم.الان آن چیزهای دیگرم نمی آید و خاطره ام می آید.شاید برای کسی مهم نباشه
اما به خودم حس خوبی دست میده.از طرفی در راستای تکریم رئالیسم و تقبیح من
درآوردیسم این اقدام قابل تکریم است.به قول چخوف که میگه آره اینایی که کیلویی می
نویسن بدون این که تجربه کرده باشن عجب جانورهایی هستند.
یه پیرمرده بود که موقع حساب کردن ده بار پرسید چقدر میشه و منشیه گفت 23 تومن.بعد پیرمرده دوباره یه لبخنده ملیحی می زد و می گفت چند؟منشیه به طرز بی ادبانه ای هجی کرد 23 تومن که پیرمرده گمونم بهش برخورد و سری تکون داد.بعد یه کم تو جیبش گشت و یه 5 تومنی آورد بیرون.بعد دوباره گذاشت تو جیبش و یه خورده معطل کرد.آخر سر یه تراول 50 تومنی داد به یارو منشیه و قضیه ختم به خیر شد.منشیه یک خانوم جوان زیبارویی بود که تا دیدیمش فهمیدم دکتره شارلاتانه.اینو گذاشته بود تا آدما تو رویدربایستی گیر کنن مجبور شن وقت بعدی بگیرن.
بعد نوبت اون خانوم مسنه شد که اولش با من صحبت کرده بود.در حالی که داشت می رفت تو به من گفت پسر جون شما مویز بخور.منم گفتم چشم.می خورم.این یکیم مشکل روانی داشت گویا.
نشسته بودم داشتم در و دیوارو نیگا می کردم که یه آقای سیبیلویی اومد کنارم تلپی نشست.بعد گفت اینجا چقدر سرده عجبا.من گفتم آره.گفت من بیرون که بودم اصلا سردم نبود ولی الان که اومدم تو مدام داره از دماغم آب میاد بیرون.گفتم چه جالب.بعد از بک خانوم دیگه پرسید خانوم شما سردتون نیست؟خانومه گفت اون جا که نشستین باد میخوره تو سرتون یه جا دیگه بشینین.
وقتی رفتم تو یه یارو خل و چلی نشسته بود داشت چند تا چیزو با هم قاطی میکرد و تکون می داد.منو نیگا کرد گفت چرا مشکوک نیگا می کنی؟گفتم من مشکوک نیگا نکردم.گفت یعنی من فکر کردم داری مشکوک نیگام می کنی؟یه خورده ترسیدم و جوابی ندادم یه لبخند عصبی زدم فقط.
بهش گفتم که موهام داره می ریزه و اینا ولی بیشتر مشکلات روانی دارم.
گفت فرویدو می شناسی؟گفتم آره.نیچه رو هم می شناسم.بعد هر هر کر کری کرد و گفت "نیچه یه بچه بوده که صورت بچه گانه شو پشت یه سیبیل پنهان کرده."خیر سرش می خواست جمله قصار بگه.می خواستم بهش بگم اگه فیس بوک داری برو اینو بذار تو فیس بوکت.ملت خوششون میاد.به جاش یه لبخند زهرماری دیگه زدم.بعد گفت فروید یه شاگرد داشته اسمش آدلر نمی دونم چی چی بوده که فلان.بعد گفت من به خدا و اسلام و اینا اعتقاد ندارم من به نظریه گزینش تکاملی داروین اعتقاد دارم.
داشتم راه های خروج رو بررسی می کردم که چند تا زهرمارو با هم قاطی کرد یه شیشه داد دستم گفت اینا رو بخور.
ولی انصافا چند تا نکته ی به دردبخور گفت که می تونه مسیر زندگی آدمو عوض کنه همون طور که داره مسیر زندگی منو عوض می کنه.تا چند ماه دیگه احتمالا کاملا مسیر زندگیم عوض میشه.ولی کور خوندین.عمرن این نکته هارو مفت و مجانی بهتون نمی گم.خودتون برین پول بدین بهتون بگه.