دیروز یه تصادفی کردم که مرگ رو دیدم. ماشین له شد. خودم به درک، دنیا رو بهم دادند که مامانم فقط پاش شکست. موقع تصادف و بعدش به این فکر میکردم که چقدر آدم کسشعری بودم، میشد بدون توقع به آدما خوبی کنم و نکردم، بعضیا رو اذیت هم کردم.
میترسم؛ وقتی حسم نسبت به یه تجربه مشترک شبیه بقیه باشه، شبیه اونچه از قبل بهم گفته بودن که اگه فلان بشه بیسار... چون میگم اگه منم همون حسو داشته باشم که دیگه من نمیشه! میشم یکی که تو همون شاهراه که هزاران نفر قبلا طی کردن و ترسناکتر اینکه تهش معلومه نتیجه مشخصه، اگه منم قراره همون نتیجه رو بگیرم... احساس پوچی و بیهودگی میکنم از زنده بودنم :(
شت. منم چند ماه پیش تصادف کردم، مامانم دستش شکست. ماشینم پوکید. خودم سالم موندم متاسفانه!
میترسم؛ وقتی حسم نسبت به یه تجربه مشترک شبیه بقیه باشه، شبیه اونچه از قبل بهم گفته بودن که اگه فلان بشه بیسار... چون میگم اگه منم همون حسو داشته باشم که دیگه من نمیشه! میشم یکی که تو همون شاهراه که هزاران نفر قبلا طی کردن و ترسناکتر اینکه تهش معلومه نتیجه مشخصه، اگه منم قراره همون نتیجه رو بگیرم... احساس پوچی و بیهودگی میکنم از زنده بودنم :(
مامانتو دوست داشتم.. بهم حس خوبی میداد..پدرت.. خواهرت.. دوسشون داشتم.. احساس خانواده میدادن..
اما بله, خودت آدم خوبی نبودی.
درست میگی، ببخش منو به خاطر حرفها.
حرفها؟
حرفها؟؟
هه
خوب بسه دیگه پررو نشو بیا برو.