SS

از بچگی دوست داشتم وقتی بزرگ میشم تبدیل به یک دیکتاتور دیوانه بشم ولی حال به یکی از اهدافم که بزرگ شدن بود رسیده ام ولی فرسنگ ها با تبدیل شدن به یک دیکتاتور دیوانه فاصله دارم.این جنون قدرت وقتی در من شدت گرفت که کتاب اراده ی قدرت نیچه رو در 11 سالگی خوندم.همون جا به این نتیجه ی مهم رسیدم که انسان و به طور مشخص تر مردان بدون احساس قدرت زندگی نکبت باری خواهند داشت و این از عشق و خانواده و تمام این مزخرفات به مراتب مهم تر است.از اونجایی که دیدگاههای قرون وسطاییه سکچوالیستیم از همون طفولیت در من وجود داشت برای زنان به عنوان جنس دوم عمیقا متاسف بودم و همچنان هستم.جنون قدرت رو وقتی مبصر کلاس چهارم دبستان شدم در خودم یافتم.در طول دوران تحصیل هم به اعمال نفودهای فراوان روی همکلاسیهای ابلهم شهره بودم من جمله اینکه چند اعتصاب سراسری رو سازماندهی کردم و جذبه ی منحصر به فردم موجب شده بود کاپیتان تیم دوم فوتبال کلاس باشم که شامل افرادی میشد که تقریبا هیچگونه استعدادی در فوتبال نداشتند و همچنین در همه ی اردوهای تفریحی هم مسئول حفر چاه توالت صحرایی و مراقبت از آتش بودم.این حجم مسئولیت های سنگین عرصه ی مناسبی بود برای من که تمایلات قدرت طلبانه ام رو ارضا کنم.
مطمئنا اگه مشاوران و راهنمایان مناسبی داشتم الان خیلی وضعم با چیزی که الان هستم فرق می کرد و تا حالا تونسته بودم اندکی به مطلوبم نزدیک بشم.یک نکته ی منفی بارز اینه که دانشکده یا کالجی برای کسانی که میخوان قدرت رو به دست بگیرند وجود نداره البته تو این مملکت اگه برم حوزه ی علمیه احیانا راهم از اینی که الان هست بسیار بازتر خواهد بود ولی بعید میدونم اونجا پذیرشم کنند مضافا مامانم هم اجازه نمیده برم اونجا.
منی که روزگاری میخواستم قله هارو فتح کنم چند شب پیش خواب دیدم یه سرباز فراریه جنگ جهانیه دومم.چه خفتی بالاتر از این.همیشه دلم میخواسته توی جنگ جهانی دوم سرباز باشم ولی نه فراری دوست داشتم عضو ارتش آزاد فرانسه باشم که توی یک عملیات ایذایی بر ضد آلمانها به طرز فجیعی کشته بشم.توی خواب چند از هم پیاله هام میخواستن با کلت مغزمو منفجر کنن که بهشون پیش دادم بزنن تو شکمم دردش کمتره ولی یارو گفت اونجوری شاید نمیری تازه کثافت کاریشم بیشتره.منم بهش گفتم رفیق یه اتاق گازی چیزی جور کن من همیشه میخواستم مرگم این ریختی باشه ولی خوب طرف میخواست کارو سریع تر تموم کنه این شد که فرار کردم و برای رد گم کنی عضو یه تیم فوتبال محلی شدم.بعدشم فکر کردم برم توی جنگل یه کلبه جنگلی بسازم قایم شم تا جنگ تموم شه.
واقعا نمیدونم چی شده که از آرمان گرایی به این رسیدم که شبا خواب میبینم یه بزدل فراریم.البته اقرار می کنم مرد نبرد نیستم و این مسئله رو در همون اردوی آمادگی دفاعی مدرسه اثبات کردم که نزدیک بود چند تا دوستامو با تیر بزنم چون تفنگش جا نمیرفت هرچند من به جای این خشابشو پر کنم تلاش داشتم یه جا دیگشو پر کنم که پر نمی شد.آخرشم یکی از این پاسدار ماسدارا چند تا پوکه که کش رفته بودم رو از جیبم کشید بیرون و یه چند تا عبارت نامناسب در موردم به کار برد.از همون کودکی بیشتر از این که در رزم مهارت داشته باشم یک استراتژیست جنگیه فوق العاده بودم.
اگه نتونستم حکومت رو در دست بگیرم بدم نمیاد دزد بشم.برای دستگرمی باید دزدی رو از سرقت ماکارونی از هایپراستار یا کیف زنی و زورگیری از بانوان سالخورده شروع کنم که به نظرم خیلی باید مهیج باشه.
راستی فیلم هابیت رو چند وقت پیش دیدم و همینجا به عنوان یکی از بندگان تالکین و سرزمین میانه انزجار خودم رو از همه ی منتقدان و کلیه ی کسانی که بی دلیل درباره ی فیلم سیاه نمایی  و قلم فرسایی کردند اعلام می کنم.باشد که به درک واصل شوند زیرا هیچ نمی فهمند.فیلم
the trip رو هم توصیه می کنم فیلمی است پر از صحنه هایی ناب و غذاهای و نوشیدنی های عالی یک شاهکار تمام عیار ولی داستان خاصی ندارد.

دیگه خیلی بکشه 10 12 سال دیگه

روزی روزگاری یک آشپز شکموئی بود به نام گرتل که غذا که درست می کرد نمی توانست در مقابل وسوسه ی خوردن غذاهه مقاومت کند.یک روز اربابش بهش گفت هی گرتل امروز یه مهمون مهم دارم دو تا مرغ حسابی برامون درست کن.گرتل گفت رو چشم.رفت دو تا مرغ از انبار گرفت گردنشونو گرفت تو هوا چرخوند کله شونو کوبید به سنگ.بعد پشم و پراشونو کند انداختشون تو دیگ.یه نمه تمیزکاری کرد و به سیخ کشیدشون رو آتیش.یه کره ی حسابی هم مالید بهشون که حسابی بوی مرغ سوخاری راه افتاد که بیا و ببین.مرغا دیگه کاملا درست شده بودن ولی این مهمون ارباب نیومده بود.گرتل به اربابش گفت آقا برو ببین این مهمونت کجاست یهو نمرده باشه.اربابش گفت میزو بچین که من اومدم.گرتل اومد یه نیگا به مرغا انداخت و گفت ببینیم چه بوئی می دهد عجب بوئی می دهد این.بذا یه بالشو بکنم بخورم حقمه.یه بالشو که کند گفت بذا اون یکی رو هم بکنم بخورم ست شه.اونم خورد گفت عجب قیافه ای پیدا کرد این مرغ بذا همشو بخورم یه دونه مرغ برا اون دو تا بسه.کل مرغه رو در چشم به هم زدنی انداخت بالا.هر چی گذشت دید این دو تا پیداشون نشد که نشد.گفت این غذا سرد بشه دیگه نمیشه خوردش حیفه.اون یکی مرغه رو هم انداخت بالا.یهو سر و کله ی مهمونه پیدا شد گفت غذا میخوام.گرتل گفت چشمت روز بد نبینه ارباب همشو خورد الانم میخواد دو تا گوش تو رو بکنه بندازه بالا.از من به تو نصیحت در رو.یارو دو پا داشت دو پای دیگم قرض کرد فلنگو بست.عجب دیوانه ای.ارباب دید مهمونش داره در میره از گرتل پرسید این کجا داره در میره؟گرتل گفت چشت روز بد نبینه دو تا مرغو زد زیر بغلش در رفت.ارباب که داشت چاقوشو تیز می کرد مرغارو ردیف کنه گفت عجب و افتاد دنبال یارو.داد زد فقط یکیشو میخوام فقط یکیشو بده.یارو دید ارباب چاقو بدست دنبالشه گفت این دیوانه میخواد یه گوش منو ببره.عجب فکر کرده من وامیسم گوشمو ببره.ولی من فرار می کنم.

"برداشتی آزاد از فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین/با تشکر از برادران گریم"

این داستان را بدهید کودکان دلبند 3 تا 7 ساله تان خودشان بخوانند و برای 7 سال به بالاها بلندخوانی کنید.(این داستان برای کودکان 9 ساله خوانده نشود بهتر است)در مورد کودکان 3 سال به پایین هم شعورشان به این داستانهای جالب نمی رسد میتوانید داستان را پرینت بگیرید بعد پرینتش را با کاغذ خرد کن خورد کنید و در پوره یا حلیم یا هر زهرمار دیگری که به خوردشان می دهید قاطی کنید بدهید بخورند.تاثیر بسیار مفیدی درشان خواهد داشت که حداقل 10 بعدش معلوم می شود.اصولا من خودم گاهی اوقات که به بچه ای بر میخورم تا جایی که ممکنه سعی می کنم مغز کوچیکشو با مزخرفاتی که می بافم پر کنم.متاسفانه غالب پدر و مادرها درک نمی کنند که این چرندیات چه نقش مهمی در پرورش ذهن و خلاقیت کودک دارند و باعث میشوند بچه شون بزرگ شد یه پخی بشه و یه فرقکی با ننه باباش بکنه.یه نکته ی خیلی ظریف و مهم که در مورد بچه ها موچه ها وجود داره اینه که کاملا در مورد خزعبلاتی که براشون می بافین آسیب پذیرن و منفعل.مناسب ترین سن هم برای اغفال کودکان 3 تا 7 سالگیه.البته بچه های یه سالو نیمه تا 3 سال هم شنونده های خوبین ولی گاهی اوقات به کمی ری اکشن هم برای ادامه ی مسیر تربیت ذهنی کودک نیاز دارید.مثلا بچه موچه های 2 ساله به صورت سایلنت زل میزنن تو چشم آدم در حالیکه چشمون از حدقه در اومده و آب دهنشون از لب و لوچشون سرازیره.واقعا صحنه ی نفرت انگیزیه که اشتهای آدمو برای داستان بافتن کور می کنه.مخصوصا اینکه تمام بچه های زیر سه سالی که من باهاشون برخورد داشتم یه بوی نامطبوع خاصی میدن.یه بوی خاصیه همشون میدن یه ترکیبی از شیرخشک و ادرار و یه بوی مزخرف دیگه که از بدو تولد دارن و کم کم محو میشه.بوی واقعا غیرقابل تحملیه مخصوصا برای من که حساسیت های تنفسی دارم از 1 متر بیشتر بهشون نزدیک بشم احساس خفگی بهم دست میده.وقتیم بغلشون می کنم حتما باید برم دستمو بشورم.چی می گفتم؟آها مناسب ترین سن بچه برای اینکه این سیستم تربیتی روش پیاده شه 3 4 سالگیه.هر چیز هیجان انگیز و بیمارگونه ای که توی ذهن دارید به بچه بگید.مثلا بگید تازه یه هفته ست از پشت کوه اومدین و اونجا از سنگ و خاک تغذیه می کردید و الان میخواید مامان بچه هرو بخورید ببینید چه مزه اییه.همین جمله ی کوتاه نقش خارق العاده ای در تعادل روانی و پرورش ذهنی مناسب کودک خواهد داشت.یه نمونه ی موفق هم دخترخاله ی 6 ساله ی خودمه که هر وقت منو میبینه ازم میخواد به قورباغه تبدیلش کنم.آینده ی درخشانی در انتظارشه.


خوشبختی مان کم نظیر است

از اواخر هفته ی گذشته به خاطر تغیر غیرمنصفانه ی هوا دچار سرماخوردگی و درد سینه ی حاد شده ام که از کار و زندگی نداشته ام افتادم.البته از جهاتی هم خیلی بد نشد چون پی بردم که مامانم نقشه های بسیار شومی برای پایان سال من در سر داشته.برا همین وقتی اعلام کردم که دچار بیماریه عفونیه مزمن شده ام گفت ای وای پس کف خونه رو کی بشوره و الان چه وقت مریض شدنه.منم گفتم شما رو درک می کنم ولی منم از برنامه های بسیار مهم و قرار های کاریم افتادم من جمله اینکه پنجشنبه می خواستم برم فوتبال و شنبه قهوه خانه و یکشنبه ملاقاتی کاری با کله پز تجریش داشتم دوشنبه هم میخواستم برم قبرستان که هیچ کدوم از این کارها رو نمیتونم بکنم و شما هم الان باید بهم آب پرتقال و مایعات بدی تا زود ریکاوری کنم تا حداقل دوشنبه بتونم برم قبرستون و خیلی از برنامه هام عقب نیفتم.

ولی در کمال ناباوری امروز مجبورم کردند کف زمینو بسابم با این استدلال که ما به حساب تو امسال کارگر نگرفتیم.الان هم دستم می لرزه و احساس می کنم استخوان پام میخواد بزنه بیرون.

صبح هم تلاشی مذبوحانه کردم که به مرکز و شمال شهر نفوذ کنم اما ترافیک باعث شد فشارم بیفته و از اولین خروجی دور بزنم برگردم خونه.یه وانتی هم کنارم تو ترافیک افتاده بود که یارو دستش تمام مدت تو دماغش بود و داشت آهنگی مبتذل که مغزمو خورد گوش می کرد.اون هم در افت فشار من کم تاثیر نبود.شهر پر شده از یه مشت زامبیه ماشین سوار.تنها راه حل مشکل بازگشت به استفاده از احشام به عنوان وسایل نقلیه ست توی این کشورم که چیزی که فراونه خر و الاغ.هم مشکل آلودگی هوا حل میشه هم یه ورزشه.

هفته ی پیش رفتم قشم که یک برهوت جالب بود.امیدوار بودم یه ساحل درست حسابی پیدا کنم که بتونم یه شنای حسابی کنم.اسم هتلمون هم هتل ساحلی بود ولی بیشتر شبیه کمپ ترک اعتیاد بود تا هتل ساحلی.از مسئولان هتل پرسیدم ساحل خوب کجاست گفتن همین پشت.از لحنشون مشخص بود خون چندانی به مغزشون نمی رسه اما چون حال نداشتم کل خط ساحلی اون برهوتو برای پیدا کردن مکان ایده آلم بگردم بهشون اطمینان کردم.ساحلش شبیه بندرهای نفتی آفریقای شمالی بود.یه مشت جوان بومی معتاد و یک گله سگ ولگرد هار هم کنار ساحل پرسه میزدند که منظره ی بسیار دل انگیزی ایجاد کرده بودند.کلی مرغ دریایی گوشت خوار هم داشتن منو تماشا می کردند.تا زانو تو آب وایسادم و غروب خورشید رو پس کله ی پشمالوی سگهای هار و زیغ و ویغ مرغهای دریایی تماشا کردم.صحنه ی دراماتیکی بود.

یک دسته زن برقع پوش هم به دلیل اینکه ازشون عکاسی کردم به مرگ تهدیدم کردند.میخواستم بهشون بگم شماها که همتون شبیه همین تازه هیچ جاتونم پیدا نیست چه فرقی براتون می کنه.دیدم شاید ناراحت شن.


تصور نکنید که در آلمان هستید.(فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین(



حواسم جمع کتاب خوندن نمیشه.ابله داستایفسکی رو تقریبا 100 صفحه مانده به پایان رها کردم.به اندازه ی عصب های مغزم کاراکتر داشت.یه چند تا کتاب روان باید بخوانم یه چیزی تو مایه های قول دورنمانت.


این یک هدیه ی همین جوری به مناسبت سال نو از طرف من.امیدوارم سال خوبی داشته باشید دوستان عزیزم.


Arcangelo Corelli

طی یکی دو هفته ی گذشته ناچار شدم با اجتماعی از انسان های رو به زوال مغزی سر و کله بزنم که انرژیه قابل توجهی ازم گرفت.صافکارهای ماشین و دلال هایی که باعث شدند دچار افسردگی حاد موضعی و سرخوردگی اجتماعی مفرط بشم.

در طول مدت افسردگی موضعیم بازدهیم به شدت کاهش یافت و تنها کاری که از دستم بر میومد فوتبال دیدن بود اعم از زنده و مرده.وقتی دردهای اجتماع جلوی چشمت باشند و کاری از دستت بر نیاد چی کار میتونی بکنی...جز اینکه فوتبال تکراری بوندسلیگا دو ببینی. 

نمیدونم چند درصد از این ابلهانی که توی خیابون رژه میرن میدونن تا بیست سی سال دیگه باید به خاطر تغییرات آب و هوایی پناهنده ی اقلیمی بشند.تا صد سال دیگه خوشبختانه اثری از جامعه ی بشری حداقل این حوالی نخواهد بود.یکی بیاد تو گوش اینا فرو کنه برن سیبری یا اسکاندیناوی زمین بخرن.اگه اینها به فکر فرزندان دلبندشان هستند آینده اونجاست.حالا مردم هی برن کار کنند و پول در بیارند.شخصا تضمین می کنم آینده ای بسیار سیاه در انتظار بشریت است.

چون طی افسردگی موضعیم مقدار قابل توجهی از سلول های دستگاه عصبی بدنم جان به جان آفرین تسلیم کرده اند نمی تونم بیش تر از این بنویسم و باید برم استراحت کنم.

اگر طی چند روز یا چند هفته ی آینده مردم که ابدا دور از ذهن نیست بدانید و آگاه باشید که قربانیه رفتارهای نابهنجار و غیرانسانیه اجتماع شده ام.


آرزوهایت را،در طلای شعله ور خورشید،با دستهای پر برچین...

نمیدونم چمه ولی احساس می کنم یکم زیادی شبا خواب میبینم.با توجه به محتوای خواب ها احساس می کنم کم کم دارم عقلمو ار دست میدم.البته سنگ مفت گنجشک مفت خوابام سرگرم کننده و آموزنده هستند و بعضی روزا که روز خسته کننده و پوچی رو سپری کرده ام چند تا سکانس جالب میتونه کلی تنوع باشه.دیشب هم خوابهای جالبی دیدم اولش که خواب دیدم شهبانو فرح داره کاخ نیاورانو نشونم میده اتاقهای مختلف و ست چایخوریشو داشت بهم نشون میداد.البته یادآوری می کنم که هیچ ارتباطی بین من و خاندان پهلوی نیست...(برخلاف خاندان قاجار که از فامیلهای نزدیک من هستند)صرفا یک احترام متقابل بین ما برقراره.هرچند خیلی طرفدار خاندان پهلوی نیستم ولی این مانع سلطنت طلب بودنم نمیشه.پادشاهی ای که من مایلم قدرت رو دست بگیره نه خاندان پهلوی و نه حتی بستگان خیانت کار قاجارم بلکه یه استبداد خونین تو مایه ی روسیه ی تزاریه.

تا قیام قیامت جمهوری و پارلمان و دموکراسی تومنی برای این ممکلت نخواهد ارزید چون علاوه بر اینکه مردم لیاقتشو ندارند اصولا پادشاهی یه چیز دیگه ست.تمام این کشورهایی که که سیستم داره توشون کار می کنه و فرد مطرح نیست و تعادلی مدرن برقراره به زودی دچار پوچی خواهند شد.ببینید کی گفتم.

بین همه ی حاکمان پس از اسلام هیچ کدومشون تاحالا چشممو نگرفتن.خیلی هاشون که اجنبی بودن بقیشونم بیمار روانی.دوران قبل از ورود اسلام هم بحث داره.ساسانیان به ابتذال کشیده شده بودند و نمیدونم با چه هنری تونستن مملکتو دو دستی تقدیم متجاوزان بدوی کنند.اگه من رو به عنوان کارشناس نظامی استخدام کرده بودند بهشون پیشنهاد میدادم دورتادور ایران یه دیوار ساروج مسلح 10 متری بکشن.نمیدونم چرا هیچ کی این به فکرش نرسیده بود.

اشکانیان...از بچگی ازشون خوشم نمیومده.دلیل خاصی نداره.یه نفرت کورکورانه متقابل.

اما در مورد هخامنشیان باید بگم که علی رغم احترام شگرفی که برای تمامی ابعاد رفتاری و حکومتیشون قائلم ولی خطر نفوذ و سلطه ی یهودیان به ایران رو زیادی دست کم گرفتن.

در مورد دلخوریم از حمله ی اعراب که در سطرهای پیشین بیان شد باید توضیحاتی ارائه کنم.نمیتونم خودم رو ناسیونالیست بنامم شاید بیشتر فاشیست باشم تا ناسیونالیست.اما نفس هجوم اجنبی به مملکت فارغ از ماهیت مهاجمان مذموم است.همین الانم اگه کشوری به ایران حمله کنه مسلما نمیرم برای این فاشیست های عوضی بجنگم اما نهایتش اینه که میرم توی جنگلای شمال قایم میشم تا اوضاع آروم شه.میتونم اطمینان بدم که هیزم به کوره ی دشمن نریزم.

یادمه بچه که بودیم با مامانم اینا و پدربزرگ مادربزرگ گرامیم می رفتیم تویسرکان ایالتی زیبا در اطراف همدان که تبعیدگاه اجداد قاجاری مادربزرگم بوده است.این تویسرکان که الحق موهبتی است بر پهنه ی خاک ایران زمین(چه حالی میده اینجوری آدم حرف بزنه) یه تفرج گاهی داره به نام کمربسته که وقتی بچه بودم کل کوهستانهای اطرافشو فتح کردم.تو اون کمربسته یه مقبره ای هست متعلق به یه سرداری که اسمش یادم رفته و باید از پدربزرگم بپرسم.این یارو تو جنگ نهاوند که اعراب ضربه ی نهایی رو به ایرانیان وارد کردند کشته شده.من بچه بودم فکر می کردم این سردار سپاه ایرانه زانو میزدم جلو قبرش.اما چند وقت پیش پدربزرگم فاش کرد که این سردار سپاه اعراب بوده و من دچار شوک دهشتناکی شدم و گفتم پس قهرمان کودکی ایه من یه خائنه.پدربزرگم که به نظرم مقداری تمایلات پان عربیست داره بهم گفت به نفعمه ساکت شم و گفت زیادی مزخرف می بافم و آدمایی مثل من باعث سرافکندگین.

امیدوارم به خاطر تمایلات ناسیونالیستی و آنتی عربیستی دچار عذاب الهی نشم.

من از این تویسرکان خیلی خاطره دارم.یک بار توی همین کمربسته که ییلاقی خوش آب و هواست و رودخانه ی زیبا و پرآب و چنارهایی چند صد ساله داره با یه پیرزن که ادعای مالکیت رودخونه رو می کرد دعوام شد.متاسفانه ده دوازده سالم بیشتر نبود و با خامی قدرت جسمانی رقیبم رو دست کم گرفته بودم.چند تا از ملازمانم (خواهر و چند تا بچه های فامیل) هم همراهم بودند.تصمیم گرفتیم بهش بگیم جغد هفت کپر و فرار کنیم ولی اونا چون از من بزرگ تر بودند چابک تر بودند و در چشم به زدنی به من خیانت کردند.پیرزن هم من رو به عنوان طعمه ی اصلی انتخاب کرد و با سرعتی غیرقابل انتظار افتاد دنبالم.خوشحالم که بابام نجاتم داد وگرنه الان احتمالا به جای وبلاگ نوشتن جسدم در بستر رودخانه آرام گرفته بود.

خاطرات شیرین بسیاری دارم از اونجا که مجالی مجزا میخواد که همشونو تعریف کنم...یادم نمیره چوپانی که میخواست بره ی کوچولوی سیاه گله شو بده به من و خواهرم!ولی مامان گوسفنده گویا خیلی از این ترانسفر خوشحال نبود و بع بع های تراژیکی می کرد.من خودمو گذاشتم جای گوسفنده و دیدم حق داره..نهایتا به چند بغل بسنده کردیم.

داشتم چی می گفتم که به اینجا رسیدم؟داشتم از ملاقات دیشبم با ملکه ی سابق ایران می گفتم.بعد از اون ملاقات سر و کله ی چند تا از این انگل های آکادمی مبتذل موسیقی گوگوش توی خوابم پیدا شد.از صبح دارم فکر می کنم من که این برنامه رو تحریم کردم و همه جا این جریانو محکوم می کنم چرا این وزغ های ظاهرپرست منو انتخاب کرده بودند.یکیشون که اسمش نمیدونم چه بیخودیه نشسته بود اشک تو چشای ریاکارش حلقه زده بود و داشت توضیح می داد سال 77 چجوری از مرز ایران بعد از درگیری خونبار با مرزبانان گریخته بود.

دنبال یک شماره تلفن یا ایمیل از ملکه هستم تا بتونم باهاش تماس بگیرم.میخوام ازشون درخواست مقداری وجه نقد کنم.


پیوست:رادیو گلها گوش کنید!

تکنیمونت

متاسفانه در چند ماه گذشته به دلایل اینکه مشغول درس و این مسائل بودم ذهنم یک مقدار درگیر بود و چیز جالبی برای نوشتن پیدا نمی شد.ته تهش این بود که چند وقت پیش خواب دیدم رفتم برلین موزه ی یهود و فردا شبش دنیل لیبسکیند معمارشو خواب دیدم.باور کنید.احمقانه ترین اتفاقی که ممکنه برای یه نفر بیفته.فقط یادمه اعصاب نداشت چون چند تا چیز بهش گفتم که خوشش نیومد.برای اینکه حجم آشفتگی ذهنیم دستتون بیاد اینو بگم که یه دفعه هم خواب دیدم از اتوبان شیخ فضل الله انداختیم با یکی از رفقا داریم میریم ایتالیا.تا شرق ترکیه م رفتیم ولی چون شب شد برگشتیم خونه فردا صبحش دوباره راه بیفتیم.

یک مجموعه پنجاه سال موسیقی ایرانی داشتم که الان اومدم یه مقدار گوش بدم ولی با توجه به اینکه ده سال گوشه ی خونه خاک می خورده صدای ویولوناش کنترا باس شده.همینه دیگه سی دی و این مزخرفات خراب میشه.هاردم دو تا مسئله داره مشکل اول اینه که آدم باید بخره مشکل دوم اینکه می دزدنش.

چند وقت بود داشتم فکر می کردم چقدر خوب میشد میتونستم برم سیبری زندگی کنم.یه کلبه چوبی بدون هیچ امکانات مدرنی(البته اگه حمام آب داغ و کلکتورهای خورشیدی و سنسورهاش هوشمند امنیتی داشته باشه بد نی).چند تا سگ گرگیم برای سورتمم نیاز دارم.نمیدونم کایوتو میشه به سورتمه بست یا نه ولی گمون نکنم.البته کاملا ایزوله نباشه که شبیه اون جک نیکلسون تو شاینینگ بعد یک ماه با تبر نیفتم دنبال ملت.به یه قمارخانه ی محلی با تعدادی پیرمرد روس مستم راضیم.

بر حسب اتفاق چند وقت پیش تصویر ذهنیم رو در یک سایتی پیدا کردم:








این هم آدرس این عکساست که توضیحات این یارویی که رفته اینجا رو نوشته و جالبه.البته تزئینات داخلی خونه خیلی روسیه دیگه آدم حالش به هم میخوره.ولی جدا جای باحالیه.احتمالا منطقشم پر ارواح زجرکشیده ی تبعیدیان روسیه تزاری و شوروی به سیبریه که جون خودشونو تو اردوگاههای کار اجباری از دست دادن که همین کلی قضیه رو جالب تر می کنه.

یه مدت فکر می کرم آفریقای مرکزی متمابل یه جنوب هم جای جالبی برای زندگی و کار باید باشه شبیه این استعمارگرای انگلیسی که وسط یه دشت پر شیر و پلنگ و جک و جونور یه ویلا دارن و با تفنگ نشستن رو ایوان و سیگار می کشن و منتظرن یه سیاپوست رد شه با تیر بزننش.

ولی یه مقدار رطوبت هوا مث که زیاده بعضی جاهاش که من سیستمم نمی سازه.هرچند از برده داری و استعمار بدم نمیاد ولی یه سری مشکلات هست اونجا که خیلی ارزششو نداره همین یخ زدن تو سیبریو ترجیح میدم.

راستی اسم وبلاگمم همین جوری عوض کردم تنوع شه دلمو زد دوباره همون قبلیرو میذارم.