مانیفیست فیلیست

امروز می خواهم یک پست طولانی بنویسم.
چند سال قبل تر که هنوز شبکه های اجتماعی و فیس بوک محمل اصلی خرده فرمایشات بعضی نشده بود پشت در توالت جای مناسبی برای این بیانات بود که از نظر دیده شدن و خوانده شدن هم تا حد قابل توجهی تضمین بود.هنوزم سنت در توالت نویسی نسبتا جریان داره گرچه تا حد قابل توجهی جاشو به فیس بوک داده.
شده یه دیگ آشی که هر کی یه چیزی میذاره وسط.از این آشا که هر چی دم دستت میاد میریزی توش.به نظرم لازمه راجع به فلسفه ی "شیرینگ" و در میان گذاشتن ابعاد مذبوحانه ی زندگی شخصی با دیگران یه مقدار بازنگری کنیم:

- آبگوشت روز چهارشنبه دستپخت عمه ی گرامی بنده-
 توضیح تصویر:یک دیگ آبگوشت روی میز و دو سه لیوان نوشابه کنارش
 واکنش ها از قبیل عجب آبگوشتیه یام یام یا دلم خواست و خدا مرگت بده و بدون من؟؟ و این موارد

-پسرعمه عزیزم در مسابقات بین قاره ای روباتیک-
توضیح تصویر:یک کله در تصویر مشخص است که دارد با یک چیزهایی ور می رود
واکنش ها عجب شیطونیه با چی داره ور میره یا هر هر بین قاره کجاست نکنه خارجه نویسنده جواب       می دهد نه بابا ما رو چه به خارج اون یکی جواب می دهد عجب شما رو نه پس کیو و چهل پنجاه تا       کامنت بین این دو نفر در باب خارج و لزوم مهاجرت و این مایه ها.

-توضیح تصویر:کله ی یک خانم جوان با تعداد قابل توجهی قلم آرایش با زاویه 15 درجه نسبت به دوربین با یک لبخند زهرآگین معلوم نیست به کجا این جوری زل زده-
واکنش ها معلومه چیه دیگه بوس و ماچه و عزیزم و این حرفا که این مورد یه مقدار زیادی به سخره گرفته شده معلوم نیست کی مسخره می کنه کی مسخره میشه دقیقا.


بعضا نویسنده می خواهد فهم بالای خودش را به رخ بکشد و یک جمله ی اطلاعات عمومی غالبا نادرست یا یک جمله ی فهیمانه با کوت غلط یا این مایه ها می نویسد.چند نمونه..
- نبین تو برای کشورت چه کار نکرده ای ببین کشورت برای تو چه کار کرده است."رابیندرانات تاگور"
- جالب است به گذشته ی خود نظری افکنیم تا ببینیم شعور به تاریخ نیست چرا که ما 5000 سال تاریخ ثبت شده داریم اما کشورهایی مثل نیوزلند و تایلند تازه درست شده اند اما وضعشان به کلی با ما متفاوت است-
- صبح دلم هوای پنجره ام را کرد
اما پنجره ام باز نشد
و من همچنان به معصومیت کودکیم می اندیشم.."حسین پناهی"

واکنش ها معمولا یک دستند مثل خیلی زیبا بود ممنونم یا آی گفتی و با اجازه شیر کردم..


حدیث نفس هایی که صرفا به درد این میخورن که یه لحظه از ذهن آدم بگذرند یا روایت های مذبوحانه و دیگر موارد مثل قیمتا و نوشته ها و عکس های روشنفکری.
- رفتم پای یخچال در یخچالو وا کردم یه خورده گشتم بلکه چیزی پیدا کنم چیزی پیدا نکردم چه وضعشه این شد زندگی آخه-
- یک روز خیلی خوب با دوستان-

توضیح تصویر:پنج شیش تا سانتی مانتال با ژست  وا سادن جلو دوربین چند تا شونم پهن شدن رو تخت نیششون بازه پشتشونم چند تا لیوانه رو میز میخوان بگن ما این کاره ایم.
واکنش ها چند تا با لب و لوچه آویزون دیگه برنامه می چینین به ما نمی گین؟؟؟بابا شما که دیگه ما رو تحویل نمی گیرین یک دیگه نوشته بوس همتون خوشگلییین یا وای اینارو...

-یکی بیاد منو از این خانه هنرمندان بکنه!-
واکنش ها وای یکی بیاد منوو از خانه هنرمندان جدا کنه!طرف جواب میده اهه تو هم خو یکی بیاد جفنمونو از خانه هنرمندان جدا کنه!اون یکی آره این بهترتره!

یک موردی که به وفور یافت میشه تجربیات افراد از بحران اقتصادیه که هرچند خیلی ایرادی بهش وارد نیست ولی کم کم شبیه یه بازی اینترنتی شده تا اینکه موثر باشه یا هرچی مثلا امروز رفتم کشک بخرم هفته پیش خریده بودم 956 تومن امروز خریدم 1065 تومن!یا دلار 3226 تومننننننن ووااااه!بقیم در جواب موارد مشابه رو عنوان می کنن.
چیزی که تو این دوره زمونه زیاده روشنفکر فعالیت های این گروه غالبا گذاشتن عکسه که هر چقدر عناصر روشنفکری تو عکس پرشمارتر باشن امتیاز عکس بیشتره حداقلش قهوه و سیگار و آویزون کردن گلیم به خوده.
بعضا برای خودنمایی یا عرض اندام فرد از خود در موقعیت های بغرنج عکس گرفته تا تحسین دیگران را برانگیزد مثلا چمباته زدن روی کف پنجره با پنجره ی باز که با یه تیر دو نشونه اگه سیگار بگیری دستت بیرونو نیگا کنی عکس سیا سفید باشه روشنفکرم محسوب میشی.موارد دیگر برای جلب توجه عکس انداختن با حیوانات هرچی کمیاب تر بهتر پیدا نشد گربه ی خیابونم جواب میده.ژست غرق شدن در دریا که زیرش بنویسی من در حال غرق شدن در دریا یا عکس با شلوارک در خارج تحت عنوان من در خارج و موارد فراوانی از این قبیل برای برانگیختن تحسین دیگران.اعتراف می کنم خودم وقتی فیس بوک داشتم یه بار با کلاهخود عکس گرفتم گذاشتم که خیلی جواب داد و کلی مورد توجه واقع شدم.یه بار دیگم با شمشیر سامورایی گرفتم که اونم بد نبود.
از این تست ها و سرگرمی های فیس بوکی هم که خواهشا بگذریم که گویا هدف اینه که تا حداکثر مقدار ممکن بی معنی باشند.مثلا امروز چند درصد هستید؟یا همسر شما چقدر به خودتان شبیه خواهد بود؟و این موارد.

قلم فرسایی کردم بسی.خلاصه اینکه ما از آنجا به اینجا پناه آوردیم.اما جو وبلاگستان هم با جو نسبتا معقول تری که در زمان رونق داشت تفاوت کرده.در گشت و گذار رندومی که در وبلاگ ها کردم بیشتر با دو دسته وبلاگ مواجه شدم.دسته ی اول روشنفکر ها که از همقطاران روشنفکران فیس بوکی هستند و در نگاه اول از اسم وبلاگ شناخته می شوند.اگه یه وبلاگ اینجوری میخواید بزنید پیشنهاد می کنم اسمشو بذارید نانوشته های یک زن آنارشیست با عطر تند و کافه لاته.حالا کلماتشم یه خورده جابجا شد عیب نداره بهترم میشه.مثل عطر تند یک زن آنارشیست با کافه لاته.توشم خیلی مهم نیست چی مینویسید فقط یه جوری بنویسید خواننده خیلی نفهمه چی به چیه.
اما دسته دوم وبلاگ ها که آدم در مواجهه باهاشون گریزان به دامن دسته ی اول پناه میبره رو میتونین در لیست وبلاگ های به روز شده به سادگی پیدا کنید.تم نوشته های این وبلاگ ها هم از عنواناشون به راحتی قابل برداشته:
همسر عزیزم منم دوستت دارم/یادداشت های سید عبدالله و زنش از دبی/من و زنم(شوهرم)/جاده ی زندگی ما از ایران تا آمریکا/دلتنگی های آناهیتا از آلمان/من و همسرم در اروپا/من آره درست شنیدید من در اروپا/عاشقانه های من و زنم و...
اسمشونو بذاریم وبلاگای دونفره بهتره و بعضیام گویا صرفا وبلاگو درست کردن که بگن ما خارجیم.اولا فکر می کردم کمن این وبلاگا ولی الان دیگه اینجوری فکر نمی کنم.

اینها صرفا دغدغه های و نظریات مشعشع من در مورد این فضاها و رفتارهای اجتماعی صورت گرفته در آنهاست و چند سالی توی ذهنم میگذشتن که بالاخره نوشتمشون.هیچ گونه ادعایی مبنی بر اینکه آدم متفاوت و جالبیم هم ندارم.اگه دانشجویان جامعه شناسی خواستن من مانعی نمی بینم که با ذکر منبع از این پست استفاده کنند.اگه کسی خواست میتونه این پست منو بذاره تو فیس بوکش.فقط بهم بگه چند تا عکس خوبم از خودم بدم باهاش بذاره.



Bosnic

یک مقدار از شرایط آرمانیم دور هستم و تنها چیزهای جالبی که توی این چند وقته بهشون فکر کردم یکی اینه که چقدر جالب میشد استان های قم و اراک و قزوین دریاچه بودند چون هیچ نکته ی هیجان انگیزی ندارند و دیگر این که به طور جدی به مهاجرت به بوسنی و هرزگوین که الان گویا دیگه هرزگوینش پریده فکر کردم.چون از بچگی دوست داشتم توی سارایوو زندگی می کردم و به معلمای دبستانم هم چند بار اینو گفته بودم که هیچ وقت جواب خاصی ازشون نشنیدم.سارایوو آب و هوای خیلی مطبوع و سرد و نمناکی داره و کوه و درخت زیاد داره.مضافا این که مردم با ادیان مختلف در صلح و صفا دارن کنار یکدیگر زندگی می کنن.(البته بعد از جنگ 20 سال پیش که همدیگرو قتل عام کردند).یک نکته ی جالب دیگه راجع به سارایوو اینه که اونجوری هنوز پیشرفته نشده که آدم خیلی خوش بحالش بشه ایده ام اینه که یه چیزی تو مایه های پاریس جنگ جهانی یا نیویورک دوران رکود اقتصادیه که خیلی جای جالبی میتونه باشه از نظر من.

این کشورهای بالکان یک تختشون کمه هر ماه باید یه آپدیت از نقششون بدن بیرون که احیانا کشوری مستقل شده باشه یا ایالتی از این کشور پریده باشه اونور..آروم بگیرین لطفن اونقدر ها هم که فکر می کنین با هم فرق ندارین.فقط مختصری تفاوت قومیتی دینی که ممکنه خون همدیگرو بابتش بریزین ولی بر پایه ی احتمالات که نمیشه زندگی کرد.

چند وقته به این مسئله هم فکر می کنم که اگه احیانا روزی توی ایران به قدرت برسم دوباره ارمنستان و آذربایجان رو ضمیمه ی ایران می کنم.تصمیم دارم این پیشنهاد رو به گرجستان و روسیه ام بکنم اما در مورد روسیه خیلی مطمئن نیستم که قبول کنن.هرچند خیلی دور از ذهنم نیست که رد کنن چون جز داشتن یک تاریخ رقت بار و سیاست خفت بارتر اشتراک دیگه ای با هم نداریم.

بارون که میاد خوب بعضی آدما دوست دارن پنجره رو وا کنن بیرونو نیگا کنن.منم هر از چند گاهی این کارو می کنم و سرعت خیس شدن زمین و مناطقی از زمین که امکان آبگرفتگی درشون وجود داره رو بررسی می کنم.در همین اوصاف می بینی کله های دیگه ای هم از پشت پرده و پنجره پدیدار می شن.حرکت شایسته اییه انصافا آدم بد نیس اومدن بارونو یا این کوچک ترین کاری که از دستش بر می آد ارج بنهه.

چند روز پیشم که بارون اومده بود یه بچه هه کلشو از پنجره کرده بود بیرون و یه چتر قرمزم گرفته بود رو سرش.صحنه ی جدا ارزشمندی بود.یاد بچگی خودم افتادم که چتر می بردم حموم با لباس وا میسادم زیر دوش.

اوضاع پایداری خواهم داشت تا چهار پنج ماه آینده و چه بسا تا یک سال آینده چون دارم برای ارشد میخوانم و به سربازی فکر می کنم و همچنان رویای مهاجرت به بوسنی و هرزگوین را در سر می پرورانم.

درک رفتار ساعت ها

وبلاگ قبلی ای که داشتم طبعا دچار فراز و فرودهایی بود اما گاهی اوقات که بر می گردم نیگا می کنم به نظرم سیر تحولات نفسانیمو در یک دوران خیلی پرفراز و نشیبی از زندگی(16 تا 20 سالگی) ضبط کرده.مثلا تا سال کنکور نسبتا حال و روز خوشی داشتم.البته ابدا این نیست که سال کنکور بهم بد گذشته باشه.خیر.یکی از بهترین سالهای تحصیلم بود و کلی فعالیت جالب داشتم مثلا ظهرها با اتوبوس با دوستم برمی گشتیم خونه که خیلی حال می داد.یا اینکه موسیقی های فوق العاده ای موقع استراحت یا قبل خواب گوش می کردم مثل علیزاده(این نینوا واقعا چیز نابیه).و مهم تر اینکه سالی بود که وحشیانه برف بارید و دما تا منفی ده درجه میومد.هر سال پر برف و سردی میتونه بی نهایت برای من انرژی بخش و شادی آور باشه.شهر برام قابل تحمل میشه.در اون اوصاف ما رفتیم اردوگاه دارآباد خیر سرمون درس بخونیم که یه بارش رفتیم استخر و چه حالی داد.

اون سالها خیلی از دغدغه های ذهنی آزار دهنده ای که الان دارم رو نداشتم.هرچند..گاهی اوقات فکر می کنم همیشه چیزای خوب و بد هستند خود شخصه که میتونه بهشون وزن و رنگ بده.شاید خودشو گول بزنه تو مواردی اما اگه بخوای زندگی کنی ناچاری.

راجع به وبلاگ و احوال نفسانیم می گفتم؛اتفاقی که افتاد یه سردرگمی و زوال ذوق بود از زمان ورود به دانشگاه تا همین اواخر..علتشو نمیدونم قاعدتا من توی اکازیون ترین شرایط ممکن نبودم،ولی انگار تو این دو سه ساله ده سال به جلو پرتاب میشی یا اینکه احساس می کنی کهنه ای.به همین سادگی.احساس کهنگی.

بین چیزایی که توی وبلاگم نوشته بودم این دو تا پست به نظرم جالب میان.

از تاریخ این پست به قبل عالمم نسبتا فرق می کنه با بعدش.برای خودم جالبه(احتمالا برای کسی جز خودم چندان جذابیتی نداره) که تم پست های اون موقع اصلا رنگ و بوی نوستالژیای کودکی و این صحبتا نداره برخلاف الان با اینکه همچین بچه م نبودم.

البته بر این نکته پافشاری می کنم که اصلا علاقه ای به نوستالژیک بودن یا خاطره بازی ندارم و پشیزی برای احساسات نوستالژیک قائل نیستم و الان هم ازشون صرفا استفاده ی ابزاری می کنم.از این بلای نوستالژیک بودنی که دامن نسل ما رو در بیست و چند سالگی گرفته هم در عجبم.

از این که بنویسم بدون اینکه حرفهارو پشت یه سری کلمات بیهوده و بی معنی بپوشونم(عجب فعل جالبی) خوشم میاد.sue me.


خواهر زاده ی جادوگر

وایسا ببینم...مگه شهریور نیست؟پس چرا بارون نمیاد؟باد میاد.جای شکرش باقیه.ولی هنوز خورشید رو تمام روز میشه دید و این مناسب نیست.الان باید چند تا ابر بزرگ خاکستری تو آسمون باشن و هی بکشن جلو خورشید و و ببارن و بعد خورشید بیاد بیرون و باد خنک بیاد.عجبا.

من الان یک پای شکسته دارم که دیروز موفق شدم در حین فوتبال یک نقطه ی بسیار خوبیشو نصف کنم.نکته ی مثبت این که این پارچه ی روش آبیه پررنگه.نکته ی منفی این که پام شکسته و نمی تونم سوار وسایل حمل و نقل عمومی شم.ولی دیروز خودمو تو آینه دیدم از قیافه ی خودم خوشم اومد.از صورتم معلوم بود پام شکسته.چقدر چرندیات.

حیف که دیگه مدرسه نمیرم وگرنه فردا میتونستم قیافه ی بدبختارو بگیرم و لنگان لنگان وارد حیاط مدرسه شم.بچه هام میدویدن می گفتن چت شده منم می گفتم توی فوتبال پام نصف شده و تا آخر عمرم دیگه نمی تونم حرفه ای فوتبال بازی کنم.زنگ تفریحام می نشستم تو کلاس و بچه هارو مجبور می کردم نارنگی هامو برام پوست بکنن.معلم ها هم کلی تحویلم می گرفتن و من برا همشون توضیح می دادم که حین فوتبال پام دو نیم شده و دیگه تا آخر عمرم نمی تونم به طور حرفه ای فوتبال بازی کنم.عکس پامم می ذاشتم تو کیفم تو کلاس رد میکردم همه بچه ها دست به دست ببینن.

البته احتمالا بعد یه هفته همه بچه ها از من با پای شکسته م خسته می شدن و دیگه براشون مهم نبود که این بابا پاش شکسته.در این مقطع حساس بچه باید یه کار خلاقانه انجام بده مثلا صورتشو تیغ بندازه یا با عینک آفتابی بیاد مدرسه تا همچنان در معرض توجه باشه.قاچاق حیوان خانگی هم به مدرسه خیلی کار هیجان انگیزیه.یادمه این بچه ی بهروز افخمی که اسمش آیدین بود (که هرجا هست خداوند سلام من را بهش برساند) یه لاک پشت می کرد تو یقش و زنگ تفریحا تو حیاط جولان می داد و کلی بچه ها دورش جمع می شدن.عجب آدم دیوانه ای بود این پسر.اما یه چند باری که بچه ها دور من جمع شدن میخواستن ببینن غذام چقدر سوخته.

البته من یه دوره ای دو تا جانور خیلی نادر (فنچ گلی) داشتم.البته اون قدر هام نادر نیست ها اما کمتر کسی میدونه این فنچ ها گونه ی خاصی از سهره هستند به نام فنچ گلی.ولی از رفتارشون راضی نبودم اولا تخماشونو نوک میزدن و هیچ وقت جوجه نیووردن.(جوجه فنچ گلی عجب اسمی)

چند بار خواستم بکنمشون تو جیبم برم مدرسه ولی خیلی جونورایی نبودن که یه جا بند شن.آخرشم مامانم کشتشون.(نه به اون حدت در قفسو باز گذاشت گذاشتشون رو بالکن از هوا استفاده کنن ولی اونا از باز بودن در قفس استفاده کردن.)

یه خورده ناراحتم پام شکسته چون کلی برنامه ی ورزشی تفریحی داشتم ولی الان مجبورم تو خونه درس بخونم.البته یه رفیقم دارم طبقه پایینمون که یه هفتس چشمشو عمل کرده و نه میتونه بره بیرون نه میتونه تلویزیون ببینه و نه میتونه چیزی بخونه.رسما یه زامبی شده که تخته نرد بازی می کنه و آهنگ گوش می ده.وقتی پام ردیف بود گاهی میرفتم تخته نرد بازی می کردیم ولی الان که منم مشکل دار شدم میتونیم وقت بیشتریو با هم بگذرونیم.مثلا اون میتونه راه بره من میتونم تلویزیون ببینم.

دیشب خواب دیدم تو پارالمپیک شرکت کردم ولی مدال نیاوردم متاسفانه و شرمنده ی مردم شدم.

پل رایشتاگ

آه خداوندا من یک پست مدرنیست هستم.بعد از مدت ها کلنجار رفتن و بررسی شرایط اجتماعی دوران های مختلف ترجیحم برای زندگی رو قرن نوزدهم میلادی اعلام می کنم.اول نظرم بیشتر روی قرون تاریک بود ولی جدا از تفتیش عقاید که خیلی برام مسئله ی تعیین کننده ای نیست به خاطر شرایط بهداشتی نامطلوب و طول عمر کوتاه علاقمو به زندگی در اون عصر از دست دادم.به دوران روشنگری و رنسانس هم فکر کردم اما اون موقع هم مشکلات دست کمی از قرون وسطی نداشته.یه جایی خوندم کلمه ی منظره تا قرن 16 17 اختراع نشده بوده.و این که مردم اینقدر بدبختی داشتن که لذت بردن از مناظر طبیعی توی اولویت هاشون نبوده و اتفاقا همین مسئله از اولویت های اصلی منه و اینجاست که به مشکل بر می خوریم.البته من اصلا با چوب جمع کردن یا کار توی مزرعه یا شیر گاو دوشیدن مشکلی ندارم ولی بالاخره گناه نکردم که.

اما قرن نوزدهم همه ی مردم از یک امکانات پزشکی حداقلی برخوردار بودند و اگه بلایی سر خودشون نمی اوردن یه 70 80 سالی شیرین می تونستن زندگی کنن.ضمنا هر چند تکنولوژی به شدت در حال رشد بوده و جهان به سرعت بسوی مدرنیسم پیش می رفته اما تکنولوژی هنوز مثل امروز زندگی ها رو تسخیر نکرده بوده و تا اندازه ی معقولی در زندگی روزمره ی مردم وجود داشته.با این اوصاف دهه ی اول قرن نوزدهم رو برای تولد و دهه ی 80 قرن رو برای مرگ خودم بر می گزینم.باشد که رستگار شوم.با این حساب می تونستم از اختراعات بعضا مفید بشریت مثل تلفن و تلگراف در نیمه ی قرن استفاده کنم.با نویسنده ها و موزیسین ها و فلاسفه ی مهمی هم میتونستم آشنا بشم مثل داستایفسکی و نیچه و فروید و همین طور میتونستم در مراسم خاکسپاری بتهوون هم شرکت کنم.

لازمه اضافه کنم اصلا مایل نبودم در ایران زندگی کنم هرچند این قاجاریه فک و فامیل من هستند و شاید به من یه پستی تلگرافی چیزی می رسید اما ننگ بر آنها باد.انگلستان دوره ی ویکتوریا نمی بایست انتخاب بدی باشه هرچند شمال انگلستان و در یک کلبه ی زیبا نه تو لندن.

روسیه و فرانسه هم مدنظرم هستند ولی به ریسکش نمی ارزه.هرچند عاشق جنگهای کلاسیک هستم اما علاقم صرفا به عنوان یک نظاره گره نه به عنوان یک سرباز بخت برگشته که احتمالا در خط مقدم جبهه ی جنگ فرانسه و روسیه در ارتش ناپلئون یا تزار کشته می شده است.یه چیزی تو مایه های وودی آلن توی فیلم عشق و مرگ.

لازمه ادای دینی بکنم به دهه های ابتدایی و میانی قرن بیستم.بدم نمیاد میتونستم جنگ جهانی اول یا دوم رو تجربه کنم.یه حس عجیب و تراژیکی نسبت به دهه های 30 و 40 دارم مخصوصا وقتی عکسهای مردم رو نیگا می کنم.فیلم دزد دوچرخه رو که می بینم به خودم می گم من باید اینجا باشم.البته سوءتفاهم نشود نه اینکه دزدی چیزی باشم صرفا دلم میخواست توی ایتالیای فاشیستی به دنیا میومدم و موقع آزادی ایتالیا از دست فاشیست ها توی خیابان شادی می کردم.یا دلم میخواست جای اون آقاهه باشم که تو اون عکس معروف به خاطر اشغال پاریس توسط نازی ها بغض کرده.به نظرم دیر به قافله رسیدم.

اینکه باید سربازی برم یک واقعیته اما از اونجایی که کلا آدم خوش شانسی نیستم احتمالا تا برم سربازی جنگ خواهد شد.اما اگه فکر می کنید من بیکار نشستم اشتباه می کنید.در این مدت تمامی راههای فرار از مرزهای شمالی کشور رو بررسی کرده ام و به نتایج قابل توجهی هم رسیده ام.

اصلا علاقه ای ندارم جونم در جنگ از دست بدم.دوست دارم جونم رو در قحطی یا در یک معامله ی کالا به کالا از دست بدم.

-Milous Philopolous-


Private Investigation

اول دبستان یه پسره بود اسمش یوسف بود که افغانی بود و کچل بود و یه پیراهن مردونه مشکی از این چهار خونه ها که یکی در میون برق میزنه می پوشید.مجموعا بچه ی بدی هم نبود و حداقلش اینه که من خاطره ی بدی ازش توی ذهنم نمونده.اما نکته ی سیاهی که من ازش یادمه(جز رنگ پیرهنش)این بود که تفریح این بچه موچه های مدرسه تو زنگ تفریح این بود که دهنشونو پر آب کنن بریزن رو این بیچاره.البته چون من مثل بقیه ی بچه های هم سن و سالم مشکل روانی نداشتم توی این عملیات کثیف هیچ وقت شرکت نجستم ولی به نظرم باید یه حرکت مثبت تری انجام می دادم مثلا اگه الان به اون موقع برگردم شاید برم یه خرده از تغذیمو بدم بهش.آخرشم دقیقا یادم نیس چی شد فقط یادمه هفته ای یه بار مامانش میومد مدرسه سر همین قضایا و نهایتا هم از مدرسه رفت.الان نمیدونم اوضاش از چه قراره ولی با توجه به کودکی نه چندان دلچسبش فکر نکنم خیلی رو به راه باشه.

یه نتیجه ای که میشه از این مباحث گرفت اینه که اینی که میگن بچه ها معصومن و فلانن و بهمانن مزخرفات و چرند محضه.من کلی از آدمای شیشه خورده دار و بیخودی که میشناسم بچه ن.غالب بچه ها عموما دارای سطح شعور و درک فوق العاده پایینی هستن.البته یه سری ویژگی ها رو نمیشه نادیده گرفت مثل این که آدم وقتی بچه س میتونه بشینه با دوستاش ساعت ها درباره ی مثلا جن و پری مزخرف ببافه و کلی لذت ببره ولی وقتی میری تو یه شرکت یا تو دانشگاه آدما عملا حرف جالبی برا زدن ندارن.

البته بچه ها هم استثنا دارند و بعضا خیلی موجودات جالبی ازشان در می آید یکیش بچگی خودم.یکی دیگم بود که خونش نزدیک ما بود طرفای گیشا اینا بود و تابستونا ساعت 3 ظهر قرار می ذاشتیم با هم توی پارک رفتگر.10 متر از بلوار وسط چمرانو بگیری بیشتر فضای سبز داره تا این پارکه.فقط یه دو تا آلاچیق داره و یه مجسمه رفتگر.فکر کنم یه حوض خالیم داره.ولی به هر حال جای جالبی بود فقط مشکلش همون طور که گفتم عدم فضای سبز و آلودگی صوتی و هوایی به خاطر مجاورت با اتوبان بود که برای یه پارک خیلی مشکل بزرگی محسوب نمیشه.چند بار که با این رفیقم تو این پارکه قرار گذاشتیم دیگه مامانامون نذاشتن بریم اونجا که نمی دونم چرا چون جای بدی نبود.چون دیگه نمی تونستیم با هم بریم پارک قرار گذاشتیم ساعت 3 نوبتی به هم زنگ بزنیم که 5 6 بار که اون زنگ نزد من هی زنگ زدم ببینم چی شده که مامانش برداشت و بهم گفت دیگه خونه ی ما زنگ نزن.عجب آدمایی پیدا میشنا.

یه بارم تولد گرفت همین رفیقم (ارسلان) که خیلی چیزی یادم نیس فقط یادمه خونشون به نظرم شیک و تاریک بود و چند تا خانوم خوشگل هم یادمه که فکر کنم خاله هاش بودن.باباشم اومد خواست سرگرممون کنه گفت پشت سر هم وایسین هو هو چی چی کنین مثلا قطارین که سر نوبت صف قطار یه خورده دعوا شد و نهایتا دو سه تا بچه با باباش خشتک همو گرفتن هو هو کردن و قضیه ختم به خیر شد.

از گیشا با این که یه نمه شلوغ پلوغه و موش داره ولی خیلی خوشم میاد و خاطره های خوبی دارم.

بحث تولد و اینا شد یه بار چهارم پنجم دبستان بودم تولد گرفتم که فقط یه نفر اومد اسمش هیربد شیشه چی بود.خونشونم درکه بود اگه کسی درکه زندگی می کنه و اون دور و ور هیربد شیشه چی میشناسه منو خبر کنه برم ازش تشکر کنم.رفیق به این میگن.