روزی روزگاری یک آشپز شکموئی بود به نام گرتل که غذا که درست می کرد نمی
توانست در مقابل وسوسه ی خوردن غذاهه مقاومت کند.یک روز اربابش بهش گفت هی گرتل
امروز یه مهمون مهم دارم دو تا مرغ حسابی برامون درست کن.گرتل گفت رو چشم.رفت دو
تا مرغ از انبار گرفت گردنشونو گرفت تو هوا چرخوند کله شونو کوبید به سنگ.بعد پشم و پراشونو کند
انداختشون تو دیگ.یه نمه تمیزکاری کرد و به سیخ کشیدشون رو آتیش.یه کره ی حسابی هم
مالید بهشون که حسابی بوی مرغ سوخاری راه افتاد که بیا و ببین.مرغا دیگه کاملا
درست شده بودن ولی این مهمون ارباب نیومده بود.گرتل به اربابش گفت آقا برو ببین
این مهمونت کجاست یهو نمرده باشه.اربابش گفت میزو بچین که من اومدم.گرتل اومد یه
نیگا به مرغا انداخت و گفت ببینیم چه بوئی می دهد عجب بوئی می دهد این.بذا یه
بالشو بکنم بخورم حقمه.یه بالشو که کند گفت بذا اون یکی رو هم بکنم بخورم ست
شه.اونم خورد گفت عجب قیافه ای پیدا کرد این مرغ بذا همشو بخورم یه دونه مرغ برا
اون دو تا بسه.کل مرغه رو در چشم به هم زدنی انداخت بالا.هر چی گذشت دید این دو تا
پیداشون نشد که نشد.گفت این غذا سرد بشه دیگه نمیشه خوردش حیفه.اون یکی مرغه رو هم
انداخت بالا.یهو سر و کله ی مهمونه پیدا شد گفت غذا میخوام.گرتل گفت چشمت روز بد
نبینه ارباب همشو خورد الانم میخواد دو تا گوش تو رو بکنه بندازه بالا.از من به تو
نصیحت در رو.یارو دو پا داشت دو پای دیگم قرض کرد فلنگو بست.عجب دیوانه ای.ارباب
دید مهمونش داره در میره از گرتل پرسید این کجا داره در میره؟گرتل گفت چشت روز بد
نبینه دو تا مرغو زد زیر بغلش در رفت.ارباب که داشت چاقوشو تیز می کرد مرغارو ردیف
کنه گفت عجب و افتاد دنبال یارو.داد زد فقط یکیشو میخوام فقط یکیشو بده.یارو دید ارباب
چاقو بدست دنبالشه گفت این دیوانه میخواد یه گوش منو ببره.عجب فکر کرده من وامیسم
گوشمو ببره.ولی من فرار می کنم.
"برداشتی آزاد از فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین/با تشکر از برادران گریم"
این داستان را بدهید کودکان دلبند 3 تا 7 ساله تان خودشان بخوانند و برای 7 سال به
بالاها بلندخوانی کنید.(این داستان برای کودکان 9 ساله خوانده نشود بهتر است)در مورد کودکان 3 سال به پایین هم شعورشان به این داستانهای
جالب نمی رسد میتوانید داستان را پرینت بگیرید بعد پرینتش را با کاغذ خرد کن خورد
کنید و در پوره یا حلیم یا هر زهرمار دیگری که به خوردشان می دهید قاطی کنید بدهید بخورند.تاثیر
بسیار مفیدی درشان خواهد داشت که حداقل 10 بعدش معلوم می شود.اصولا من خودم گاهی
اوقات که به بچه ای بر میخورم تا جایی که ممکنه سعی می کنم مغز کوچیکشو با مزخرفاتی
که می بافم پر کنم.متاسفانه غالب پدر و مادرها درک نمی کنند که این چرندیات چه نقش
مهمی در پرورش ذهن و خلاقیت کودک دارند و باعث میشوند بچه شون بزرگ شد یه پخی بشه و
یه فرقکی با ننه باباش بکنه.یه نکته ی خیلی ظریف و مهم که در مورد بچه ها موچه ها
وجود داره اینه که کاملا در مورد خزعبلاتی که براشون می بافین آسیب پذیرن و
منفعل.مناسب ترین سن هم برای اغفال کودکان 3 تا 7 سالگیه.البته بچه های یه سالو
نیمه تا 3 سال هم شنونده های خوبین ولی گاهی اوقات به کمی ری اکشن هم برای
ادامه ی مسیر تربیت ذهنی کودک نیاز دارید.مثلا بچه موچه های 2 ساله به صورت سایلنت زل
میزنن تو چشم آدم در حالیکه چشمون از حدقه در اومده و آب دهنشون از لب و لوچشون
سرازیره.واقعا صحنه ی نفرت انگیزیه که اشتهای آدمو برای داستان بافتن کور می
کنه.مخصوصا اینکه تمام بچه های زیر سه سالی که من باهاشون برخورد داشتم یه بوی
نامطبوع خاصی میدن.یه بوی خاصیه همشون میدن یه ترکیبی از شیرخشک و ادرار و یه بوی
مزخرف دیگه که از بدو تولد دارن و کم کم محو میشه.بوی واقعا غیرقابل تحملیه مخصوصا
برای من که حساسیت های تنفسی دارم از 1 متر بیشتر بهشون نزدیک بشم احساس خفگی بهم دست میده.وقتیم بغلشون می کنم حتما باید برم دستمو بشورم.چی می گفتم؟آها مناسب ترین سن
بچه برای اینکه این سیستم تربیتی روش پیاده شه 3 4 سالگیه.هر چیز هیجان انگیز و بیمارگونه ای که
توی ذهن دارید به بچه بگید.مثلا بگید تازه یه هفته ست از پشت کوه اومدین و اونجا
از سنگ و خاک تغذیه می کردید و الان میخواید مامان بچه هرو بخورید ببینید چه مزه
اییه.همین جمله ی کوتاه نقش خارق العاده ای در تعادل روانی و پرورش ذهنی مناسب کودک
خواهد داشت.یه نمونه ی موفق هم دخترخاله ی 6 ساله ی خودمه که هر وقت منو میبینه
ازم میخواد به قورباغه تبدیلش کنم.آینده ی درخشانی در انتظارشه.
خیلی جالب بود...البته به عنوان یه کودک 99 ساله انتظار داشتم ادامه داستان آشپزو میاوردی...اما سوژه جالبی بود...میتونم به سبک خودم ادامه بدمش...(حالا آخرش اگه ارباب برگرده با آشپز کاری میکنه؟؟؟)
واقعا ترسوندن بچه در روند تربیتیش نقش مثبتی ایفا میکنه؟؟؟!!
بعد اونوقت شما بعدا میخاین در مورد بچه ی خودتون هم این روش ها رو اجرا کنین؟؟؟؟
خدا به داد برسه!!!
خیلی عالی مینویسی. ترکیب طنز و تلخی واقعیت خوب از اب در امده. دیگه میخونمت مرتب. مرحبا.
اون بوی مزخرف منم بو منو میدن.. .
پلادت!
سیاهی!اهریمن!این چه کاریه با مغز کودکان معصوم میکنی؟!
ولی داستانه باحال بود خدایی:D
اون بخش آب از لب و لوچه راه افتادن هم باحال بود!
اوخی!
من بودم بچه هه رو قورت میدادم اون لحظه!
بچه قورت دادن سبب مشکلات حاد گوارشی میشه.ولی ارزششو داره.
این گرتل قیافه اش آشناست به نظرم! خواهر هانسل نیس؟!
همونه هانسله رو خورده.
خوبه تو هنوز میتونی حرفای مگو رو طنز کنی من دیگه از این مرحله هم گذشتم و خاموش شده ام. این طنز نوعی افتراق موضوعه که ملت از سطحش رد میشن و خوبیش هم به همینه . یه نیشخند تهش میمونه واسه خود ادم.....
یعنی طفلک بچه هات با این شیوه های نوین تربیتی ِ تو
خوب می شی!
سه گانه ای با سه داستان متفاوت! :
بخاطر یک مشت دلار
بخاطر چند دلار بیشتر
خوب بد زشت
هه :-)
بچه هم بچه های قدیم...چند وقت پیش بچه فامیل خونه مون بود رفتم کتاب آوردم یهو از کیفش بچه 5 ساله یه آی پد در آورد گفت اینارو بریز دور بیا باهم گیم بازی کنیم یعنی وقتی یادم میاد کودکی من تو چه دهه ایی بود و با چه کارهایی و اینا اینجوری سرم میخواد بترکه انگار
من جات بودم بچه هرو مجبور می کردم آی پدشو قورت بده.
ممنون از توضحات آموزندهت
فقط بگم خیلی پلیدی!
یه کار دیگه هم با بچه ها می شه کرد اینه که اگه بهشون بگی اگه کله شون رو محکم بکوبن به دیوار، حالا به هر بهانه ای، حتی به این بهانه که اگه بکوبی یه چشم از تو نافت می زنه بیرون. اینم خوب جواب می ده.
عجب!!
سلام این پست شما به عنوان پست منتخب روز روی سایت وبلاگستان قرار گرفت.
لینک مطلب مورد نظر:
http://weblogstan.ir/daily-post/1019/%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D9%87-%D8%AE%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A8%DA%A9%D8%B4%D9%87-10-12-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D9%87
باتشکر
دست مریزاد...
مانا باشی پسر:)