هرچند برای یک بازهی کوتاهمدت، ولی به نظر خودم خوششانس بودم که این کار دکاتلون رو گرفتم. یعنی گاهی فکر میکنم جا داشت یه پولی هم میدادم میومدم چندماه این همه چیزی که یاد گرفتم رو یاد میگرفتم یا با مردم لاس میزدم. کار رو هم همخونهی ایرانیم بهم گفت، که رفته بود و گفت زده بودن نیرو میخواهیم، من اینجوری نبود که در به در دنبال کار باشم، یه فاندی بالاخره گرفته بودیم و کار پراپرتی منیجمنتم رو هم داشتم ولی چون وقتشو داشتم گاهی یه چکی میکردم کارهای پاره وقت رو. اساسا با فروشگاه دکاتلون هم به واسطهی همین همخونهم آشنا شدم و بار اول رفتم یکسری کفش و راکت و این چیزا خریدم. پارسال که همخونهی قبلی ایرانیم رفت و دنبال همخونهی جدید میگشتیم، من اینجوری بودم که ترجیحم دوباره ایرانی بود، به نظرم ترکیب مناسبی میومد دو ایرانی یه غیرایرانی. به نفر جدید اوکی دادم و بعدش باز چند تا پیام گرفتم که به فکر فرو بردنم، یکی یه دختر ایرانی و یکی یه دختر فرانسوی. ولی گفتم مرد پرنسیپ داشته باش، بهشون گفتم من آلردی به یکی اوکی دادم کنسل کرد خبر میدم، با اینکه هیچ قرارداد یا پرداختی هم در کار نبود و میشد بزنم زیرش. همخونهم یه اخلاقای تیپیکال مبتذلی داره، مثلا میری میبینی پشت میز لنگاشو دراز کرده داره کلیپ فحاشی توی اینستاگرام میبینه شبیه کفتار میخنده. یا یگبار با ژست کنفوسیوس برگشت گفت قبول داری قرآن کسشره؟ اونجا داشتم فکر میکردم عجب غلطی کردم دختر فرانسوی رو رد کردم برای این کمعقل. ولی بعدترش فکر کردم، اگه همین رو نگرفته بودم هیچوقت پام به دکاتلون باز نمیشد و این همه تجربهی جالب برام پیش نمیومد. البته آدم هیچموقع نمیدونه اگه اون یکی کار رو کرده بود چه اتفاقایی میفتاد، چه بسای اتفاقای جالبتری پیش میومد. اما، احساس میکنم که همیشه باید طبق اون پرنسیپ جلو رفت و من کار درستی کردم. چون کارما. از این به بعد هم همیشه سعی کنم پرنسیپ رو رعایت کنم در همهی جوانب زندگیم.
یه فرم آنلاینی پر کردم برای اپلای دکاتلون و یک رزومهی یک صفحهای هم درست کردم که آره من اصلا از بچگی نافم رو با ورزش و کوهنوری و اینا بریدن و نه تنها این بلکه سابقهی کار فروش هم دارم در ایران در جینوست و دیدم به یک مورد خالی بندی بسنده نکنم و فروشگاه زنجیرهای شهروند رو هم اضافه کردم. میدونید خوب راستیآزماییش برای اونها کار دشواریه و مبنا رو میگذارن روی صداقت (این موارد اون داستان پرینسپ و اینا کنسله، اینجا داستان بخور تا خورده نشی و اینا مطرحه و من بعد هم همین خواهد بود). هفته بعدش خونه پشت لپتاپ بودم که موبایلم زنگ زد و سلام و علیک و اسپنسر هستم از دکاتلون و رزومهت جالب بود و وقت داری چند تا سوال بپرسم که گفتم در خدمتم و آخرشم گفت جمعه بیا مصاحبه حضوری. شب قبلش رفتم سوال جوابهای تیپیکال مصاحبه کار فروش رو دیدم توی یوتوب و یادداشت کردم و تمرین. فرداش رفتم مصاحبه 90 درصد سوالا که همونا بود، خوب از خودت بگو، چرا این شغل رو اپلای کردی، رابطهت با ورزش چیه، سابقه کار فروش داری، یه مشتری بیاد عصبانی باشه چجوری باهاش برخورد میکنی، الی آخر. یعنی وسط سوال من جواب رو آماده داشتم بکوبونم توی صورتش. یکی دو جا هم سوالش تموم شد چند ثانیه مکث کردم فکورانه خیر شدم به افق مثلا سوال چالشیای بود من دارم فکر میکنم، بعد جوابو کوبوندم تو صورتش گل از گلش شکفت گفتن دقیقا همینطوره. رمز کار اینه جوابایی بدی که طرف میخواد بشنوه. گفت ورزش چی میکنی؟ جز کوهنوردی و فلان اسکی رو هم گفتم. گفت چه جالب کجا اسکی کردی راکی؟ گفتم نه یکبار پیست پارک المپیک توی شهر. حالا یبار با همخونه قبلیم و دوست دختر فیلیپینش رفته بودیم تویوب بازی.
یکسری تک تصمیمهای ریز میتونن باعث اتفاقهای مهمی توی زندگی آدم بشن. مثلا من گاهی فکر میکنم، اگه همخونهی ایرانی الانم رو نگرفته بودیم من کلا پام به دکاتلون باز نمیشد (اینکه الان دارن میندازنم بیرون مسالهی ثانویه و از ارزشهای گشوده شدن پام به اونجا و این تجربهای که داشتم کم نمیکنه)، چون اساسا اون اولین بار با دکاتلون من رو آشنا کرد و آگهی کار رو هم اون بهم گفت که همچین چیزی زده بودن. حالا بعضی زمانها هست که به من این فکر میکنم که عجب خبطی کردم به اون دختر ایرانی یا دختر فرانسوی که برای اتاق ابراز تمایل کرده بودن از روی پرنسیپ گفتم نه من قبلا قول اتاق رو به نفر دیگهای دادم که زودتر از شما ابراز تمایل کرد و یک پسر ایرانی گرفتم، مخصوصا در بعضی لحظههای خاص مثل اون دفعهای که در حالیکه لنگش رو روی صندلی دراز کرده بود و در حالیکه سرش توی گوشی بود برگشت با یک لحن کنفوسیوس واری بهم گفت "قبول داری اسلام کلا کسشعره؟". در این زمانها من بعد اینکه به اون عجب غلطی کردم فکر میکنم به گزارهی اول هم فکر میکنم، که نکنه واقعا در هر پیشامدی حکمتی نهفته است و در هر حال مثبته که اون پرنسیپ رو حفظ کرد.
اون یکی دو هفتهی اول که تازه رفته بودم یکبار یه دختر زیبای کانادایی اومد گفت یه شلوار ساپورت طوری رو میخواد که تنها سایز موجودش پای مانکنه. منم گفتم بسمالله، بریم که شلوار رو از پای مانکن دربیاریم و تقدیم ایشون کنیم. این اومد وایساد تماشا منم افتادم به جون مانکن، حالا این شلوارم سایزش اکسترا اسمال مگه در میومد. اول اومدم خیلی کلاسیک شلوارو از کمر بگیرم بکشم پایین در محدوده باسن گیر کرد دیگه پایینتر نیومد. یه کم اومدم زور رو چاشنی کار کنم دیدم حالا جر میخوره بیا و درستش کن. بعد یه کم فکر کردم لنگ مانکن رو گرفتم برعکس گذاشتمش زمین دوباره شروع کردم کشیدن، انگار حالا فرقی میکنه از کدوم سمت بکشی. حالا این دختره هم وایساده بود خیلی معذب در سکوت تماشا، منم کمکم داشتم سرخ میشدم و از صورتم عرق میریخت. اون تلاش آخرم که دیگه سوپرمذبوحانه بود یه دست انداختم لای پای مانکن شروع کردم تو هوا شلوارو کشیدن، خوشحالم جز اون یک نفر کسی دیگهای نبود ببینه اون صحنه رو. اینجا به دختره گفتم یه لحظه من الان برمیگردم، رفتم دنبال فلوریان گفتم دستم به دامنت بیا سر جدت یه شلواره از لنگ این مانکن بکشیم بیرون برای مشتری آبرو حیثیتم رفت. هیچی اومد دوتایی به کم بکش بکش کردیم آخر سر دراومد. منم خیس عرق پیروزمندانه شلوار رو تقدیم طرف کردم اونم یه لبخند معذب زیبایی زد تشکر کرد رفت.
یک آخر هفتهی شلوغی بود یکبار، دیدم یه مردی مستاصل طور اومد بهم گفت دستمال از کجا میتونم پیدا کنم؟ یک جایی رو میخوایم پاک کنیم. اول دستگیرم نشد چی میگه، بعد فهمیدم که میگه خانمم بالا آورده روی زمین، دستمال رو برای پاک کردن اون میخواد. بعد خانمش هم اومد خیلی پریشون مرتب میگفت ببخشید ببخشید. گفتم بابا شما غمتون نباشه، فقط بگین کجاست ما ردیفش میکنیم. با یک حالت قدردانی و شرمندگیای رفتن. دلم براشون سوخت، مخصوصا برای خانمه. بعد فکر کردم کاش بهشون یه آبی چیزی تعارف میکردم. توی گروه چت فروشگاه نوشتم "مشتری توی دوچرخهسواری بالا آورده"، کاپیتان زنگ زد نظافت مال اومدن رفع و رجوعش کردن نهایتا. بعدش که فکر میکردم به نظرم اومد شاید یه کم هم قضیه فرهنگی یا شخصی باشه، خیلی موارد شاید طرف اصلا به روی خودش نیاره و سریع از محل وقوع حادثه دور بشه جای اینکه مسئولیت شخصی احساس کنه.
یک آقای ایرانی هست، زیاد میاد معمولا آخر هفتهها. یه دختر کوچکی هم داره که معمولا داره برا خودش دوچرخه یا اسکیت تست میکنه. با هم یه معاشرتی میکنیم هر دفعه که میاد، به من میگه دانشجوی خط امام. همینجوریا، نه که مثلا فک کنه بسیجیای چیزی هستم. یه کم ایرانی تیپیکال دور از وطنه، ازینا که پارسال فکر میکردن داره انقلاب میشه. دفعه آخر ازم پرسید این کنسرتا رو رفتی دیگه؟ معین و ابی. یجوری پرسید انگار پیشفرضش این بود منطقا هر کی ایرانیه اینجا باید کنسرت ابی و معین رو بره. گفت من انقدر رفتم دیگه برام تکراری شده. گفتم نه والا من نرفتم، خیلی علاقهای بهشون ندارم. باید اضافه میکردم تنها کسی که اگه بیاد حاضرم پاشم برم کنسرتش تتلوئه تا یه کم ذهنیتش باز بشه. کلا نسبت به هموطنها حس دوگانه دارم. شک دارم به رو خودم بیارم یا نه. یه مرد ایرانیای رو یک شبی با علی بودیم بیرون مکدونالد دیدیم یه گپی باهاش زدیم، میگفت اینجا رابطهی ایرانی با ایرانی عشق و نفرته.
یه پسری اومده بود یکی دو هفته پیش کفش میخواست بگیره. میگفت یه کفش میخوام برای کار، روزی 7 8 ساعت راه میرم راحت باشه. قیافه و رنگ پوستش خاورمیانهای میخورد، بدن ورزشکاریای داشت و خیلی هم خوشرو بود، دست و پا شکسته انگلیسی حرف میزد و میخندید. بهش گفتم کجایی هستی؟ گفت اصالتا فلسطین، ولی ابوظبی به دنیا اومدم. گفت تو کجایی هستی؟ گفتم ایران. گل از گلش شکفت و گفت ماشاالله! اومده بود کانادا ارشد بخونه، میگفت از ماه دیگه هم کلاسای زبانم شروع میشه. ازش پرسیدم اینجا رو بیشتر دوست داری یا ابوظبی؟ گفت حبیبی معلومه ابوظبی، اینجا اصلا آدم نمیبینی! پاسپورت بگیرم فاک آف کانادا! گفتم امارات ایرانی هم زیاده، گفت آره حبیبی تو ماچ فارسی! آخرش گفت برم یکی دو جا دیگه هم کفش ببینم تا تصمیم بگیرم. توی ذهنم مونده که چقدر خوشبرخورد بود و مدام لبخند داشت.
دو تا پسر فرانسوی سی و خردهای چهل ساله اومده بودن کفش کوه بگیرن. داشتن میرفتن پاتاگونیا، جنوب شیلی و آرژانتین. گفتم پاتاگونیای شیلی میرین یا پاتاگونیای آرژانتین؟ گفتن هردو، میریم کلمبیا یه ون میخریم ازونجا میندازیم میریم پایین. یه کفش ترکینگ ضدآب سبک بهشون پیشنهاد دادم که تخفیف خورده بود. گویا بارون زیاد میاد اونجا. گفتن تو کجایی هستی؟ گفتم ایران. گفتن کدوم شهر؟ گفتم پایتخت گهگرفته، تهران. خندیدن. 2017 سفر کرده بودن، بیشتر شهرهای توریستی رو رفته بودن. شیراز و اصفهان رو بیشتر از بقیه پسندیده بودن. نمیدونم صرفا رفیق بودن یا رابطهی عمیقتری داشتن. معمولا تو فرهنگ ما دو تا پسر مدام با هم اینور اونور میرن رواله، فرهنگ غربی خیلی کمتر رواله و غالبا تو کار همدیگه هستن. من با علی که کار پراپرتی منیجمنت میکردم یباری با ماشین رفتیم یکی از خونهها، یه زن میانسال کانادایی که خودش یکی از مستاجرها بود رو گذاشته بود کنار کاستیو (اسطورهی ونزوئلایی) مدیریت کنه خونه رو، اجاره و اینها جمع کنه. من بیرون وایساده بودم، ازش سیگار گرفتم وایسادیم گپ زدن. گفت شما دو تا چیزه، با هم چیزین؟ با همین؟ گفتم نه به خدا ما گی نیستیم.
یه زوج دور و ور ۷۰ ساله داشتن کفشها رو نگاه میکردن، یک مرد حدود ۴۰ ساله هم همراهشون بود که فکر میکنم پسرشون بود، کنار موهاش سفید شده بود. روی نیمکت نشسته بود و با خودش با حرارت حرف میزد. یک چیزی شبیه آلبوم یا کتاب تصویری هم دستش بود. اول فکر کردم داره تلفن صحبت میکنه، بعد دیدم نه با خودشه. نمیدونم چی شد باباش اومد یه چیزی با نیمچه پرخاش گفت رفت. این ولی خیلی به جاییش نبود، همچنان با خودش در حال مکالمه بود. دو سه تا تیکه خرده کاغذ از رو زمین برداشت و انگار دونه دونه براشون اسم گذاشت و وارد مکالمهشون کرد، این تیمه، این مک، این پیت. باباش دوباره پیداش شد، دیدم اومد وایساد یه دستی به سر پسر کشید.
به نظر منم رعایت اصول اخلاقی حتی کارو راحت تر میکنه و کلا به نظرم درسته، بهترین کارو انجام دادین و درستش هم همینه، پس صد در صد به نظرم کارتون درسته یه جورایی به قول خودتو پاداشش رو هم گرفتید اون صحنه کنفسیوس طورو خیلی خنده دار تعریف کرده بودین نمیدونم چرا مردم فکر میکنن اگه به ادیان توهین کنن، نابغه ن، مثلا ارشمیدسن و چیزی رو یافتن که بقیه عقلشون ناقص بوده و نیافتن الان ایرانم از این مدل آدما خیلی زیاد پیدا میشه، بعدم به زور میخوان کافرت کنن یا مسخره میکنن با یه حس دانشمندطوری خاطرات فروشگاه عالی بود، چالش مانکن هم خیلی خنده دار بود، مرسی زوج آخر و پسرشون هم فقط میتونم بگم زندگی و مسئولیت فرزند کار سختیه ولی به نظر من ارزششو داره خدا پدر و مادر و پسرشون رو حفظ کنه ممنون بابت پست جالب