دلیل خیلی روشنی از اسپنسر نگرفتم که چرا قراردادم تمدید نشد. احتمالا حین کار فهمید که خیلی تجربهی کار ریتیل ندارم و در تعاملات زبانی هم با چالش مواجهم. یک چیزی هم که در جلسات ماهانه میگفت این بود که تو رو دعوت میکنم یک مقدار بیشتر در دپارتمان تصمیم بگیری. مثلا یک گاندولایی (دیواری) روش کفش کوهنوردی بود، این رو هل بدی یه کم فضا بگیری فلان چیز رو بگذاری. توی فروشگاه قرارگیری همهی اجناس طبق یکسری کاتالوگ بود که از طرف کمپانی طراحی میشد، ولی در همون زمین بازی محدود هم میشد کلی تصمیم گرفت. من مسالهم این بود که ظرفیت ذهنی نداشتم بیشتر از حدی که مایه گذاشتم مایه بگذارم. 4 روز سر این کار بودم، 3 روز هم باید کارهای دانشگاهم رو میکردم که باید کار اصلیم میبود. روز استراحت هم که ناموجود. مضاف بر اینکه روزهای کار من بیشتر آخر هفتهها بود، که معمولا به کاستومر سرویس و اصطلاحا فیسینگ (مرتب کردن) میگذره. مثلا شلوارها تای قشنگ داشته باشن. یا لباسها به ترتیب سایز مرتب باشن. خلاصه، فکر میکنم مسالهی اصلی همون منفعل بودن بود. من کلا خیلی پرواکتیوی نیستم، روحیهم بیشتر شبیه این کارمندهای رمانهای کافکاست. باید بهم میگفت چکاری ازم میخواد تا انجامش بدم. مضاف بر همهی اینها، هیچوقت خیلی با اسپنسر نزدیک نشدم، برعکس رابطهم با بقیهی اعضای تیم. تنها که میشدیم سکوت میشد غالبا.
اون هفتههای آخر احساسات متناقض داشتم. از طرفی بعضی روزها واقعا کند میگذشت، مخصوصا الان که به پاییز نزدیک میشدیم مشتری هم به وضوح کمتر شده بود و مدام باید شلوار تا میکردی و نگاه به ساعت که کی شیفتت تموم میشه. مثلا شلوارهای شکار رو تا میکردم، بعد میگفتم خوب حالا برم ژاکتهای کوهنوردی رو تا کنم، یکساعتم اونجا بره. شانس میوردی این وسط یه مشتریای به تورت میخورد که راهنمایی حسابی بخواد، حالا اگر آدم جالبی هم بود که بتونید معاشرت کنید نور علی نور. اینجا نمیفهمیدی زمان چجوری گذشته. برای همین بین ما توی دپارتمان یه رقابت ریز و پنهانیای هم بود که کی اول مشتریای که به وجنتاش میخوره کمک میخواد رو تور کنه. خلاصه احساسات متناقض. از طرفی هم حس خوبی نداشتم که اونا هستن که دارن باهام قطع همکاری میکنن (میندازنم بیرون به عبارتی) و نه من با اونا، که خوب در آخر اونقدر مهم هم نبود چون دیر یا زود باید میرفتم دنبال کار تخصصی. 11 ماه زمان مناسب و کافیای بود برای یک کار جنرال فروشندگی در یک کشور غریب، اونقدری که بتونی اون کار و محیطش رو به اندازهی کافی تجربه کنی و آدمهاش رو بشناسی. اضافه بر اون احتمالا همه چیز مثل فصلها به تسلسل میفتاد، و احتمالا به اون شکل غنایی به اون تجربهی 11 ماه افزوده نمیشد.
به جز دوستای نزدیکم توی دپارتمان خودمون، به چند تا از دوستام تو دپارتمانای دیگه گفتم که آخر سپتامبر میرم. یکیشون یه پسر فرانسویای بود به نام گیوم (معادل فرانسوی ویلیام) در دوچرخهسواری، 42 سالش بود و 20 سال بود از فرانسه اومده بود بیرون. کارشناسی ارشد بیوشیمی یا همچه چیزی داشت. یه چند سالی برای کار رفته بود ایرلند، میگفت یه کال سنتر یا همچه چیزی بود. یه 10 سالی هم میشد که اومده بود کانادا. بهش گفتم برام جالبه یکی دو سال برم آفریقا زندگی کنم، گفت که خواهرش "چاد" کارمند سفارت فرانسه است. تعریف کرد یبار مامانم رفت چاد راه افتاد رفت بازار محلی خرید، دید همه یجوری دارن نگاهش میکنن. فرداش از سفارت اومدن بهش گفتن تنها راه نیفت تو این بازارهای محلی. خلاصه. بهش گفتم من دیگه تمومم اینجا، یه ژست متفکرانهای گرفت گفت من رو هم فکر کنم به زودی بندازن بیرون، رومکه (رئیس فروشگاه) ازم خوشش نمیاد. شیفتام رو کم کردن، این هفته فقط 8 ساعت برام گذاشتن. معمولا هم تاخیر دارم. این رو راست میگفت. من میدیدم که هر روز با دوچرخه میاد و میره، ولی نمیدونستم خونش کجاست و اینکه هر سری حدود 1 ساعت از اون سر شهر رکاب میزنه، حتی تو زمستون کلگری. میگفت تو کار پیدا کردن خوب نیستم. گفتم نمیخوای برگردی فرانسه؟ گفت مامانم زیاد میگه، ولی من وقتی اومدم کانادا بیشتر پول داشتم تا الان. بعد 10سال با پول کمتر برگردم یعنی شکست. مضاف اینکه تو این سن باید برم خونهی مامانم. این هم یعنی شکست مضاعف.
با شارلین یک گپی شد در مورد داستان گیوم، گفت توی این سایتای کاریابی براش دنبال موقعیت میگردم، این گیوم از همهی آدمای اینجا باهوشتره. صحبت من شد، گفتم باید برم دنبال کار تخصصی اگه بخوام کانادا بمونم، این رفتن هم جز ملال دوری شما خیلی مهم نیست چون 10 سال که نمیخواستم اینجا کار کنم. گفت آره، وگرنه میشدی شبیه گیوم. گفتم بیچاره گیوم.
یک پسر آرژانتینیایم بود به اسم سباستین اواخر دههی 20 میخورد، اون وسطا اومد، اونم دوچرخهسواری. میگفت اوضاع آرژانتین خرابه، بیشتر جوونا دارن در میرن. خیلیا میرن اسپانیا، ولی خوب کار پیدا کردن اونجا راحت نیست. دچار بحران اقتصادی و تورم شدید شدن چند ساله، اینم یه کورس یکسالهی مارکتینگ از یک دانشگاهی پذیرش گرفته بود و با دوست دخترش اومده بود اینجا. البته میگفت دوست دخترم میخواد ولم کنه، یادم نمیاد دقیقا چرا. موقع برخوردم با آدمهایی که از تورم و بحران اقتصادی و ... تو کشورشون صحبت میکنن همیشه توی دلم میگم اینا نمیدونن تو ایران بازی کلا توی یک لیگ دیگهای جریان داره، دلشون خوشه. خلاصه. این بلوند و چشمآبی هم بود. بلوند چشمآبی تو آرژانتین شاخکای آدمی که یه کم تاریخ بدونه رو تیز میکنه. بعد جنگ جهانی هر چی نازی مونده بود همه فلنگ رو بستن آرژانتین. ازش پرسیدم اصالتا از کدوم کشوری؟ گفت جد و آبائم آلمان. پیش خودم گفتم بفرما، تموم شد. نوه نتیجهی آدولف آیشمنی کسی کنارت وایساده. البته تاریخ رو زیاد تحریف نکنم، بعد جنگ جهانی اول هم کلی آلمانی به خاطر بحران اقتصادی رفتن آرژانتین.
این سباستین هم مشکلات رو از جایی به جای دیگر منتقل کرده بود. چندباری مسیر برگشت مترومون خورد به هم. میگفت دو سه ماهی وقت دارم کار تخصصی پیدا کنم، پیدا نکنم تا سال دیگه باید از کانادا برم. از هیچ کدوم از شغلایی که اپلای کرده بود هم گویا جوابی نگرفته بود. میگفت احتمالا برم مکزیک یا برزیل یا کلمبیا. گفتم آرژانتین گزینه نیست؟ گفت آرژانتین گزینه نیست.
دو روز آخر همه نبودن توی دپارتمان که ببینمشون. آلبا رو که یک هفته قبلش دیدم، داشت 10 روزی میرفت مرخصی. گفته بودم میخوام سفر برم آمریکای لاتین، برداشته بود کلی کتاب راهنمای سفر و اینا برام آورده بود که ازش دستم مونده بود. گفتم میگذارمشون روی میز اتاق استراحت. گفت خداحافظی نکنیم، میبینمت! منم الکی تایید کردم، معمولا وقتی از یک محیطی میری آدمهاش رو کم پیش میاد بعدش ببینی. گفت با شارلین صحبت میکنم بریم بار روز آخرت. منم باز الکی تایید کردم گفتم ببینیم حالا، و یک "هماهنگ میکنیم" معروف و کلیشهای. آخرش هم گفت میلاد، من از کار کردن با تو لذت بردم. قبلا هم یبار بهم گفته بود. گفتم منم به همچنین. روز آخر از دوستام کسی نبودن، ولی روز یکی مونده به آخر شارلین بود از دپارتمان خودمون. ساعت 5 تا 7 ترینینگ داشتن. منم شیفتم 7 تموم بود. بهش گفتم فردا کار میکنی؟ گفت نه. گفتم پس روز آخره میبینمت. یه کم پروانهای شد چهرهاش. اکثر بچهها ترینینگ بودن. رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون، دیدم ترینینگ تموم شده و دارن میان بیرون. رفتم با سباستین دست دادم گفتم شاید دیگه نبینمت! گفت نگو این حرفو. داشتم با سباستین حرف میزدم که دیدم شارلین اومد محکم بغلم کرد.
اومدم بیرون یه حس سبکیای داشتم، و احساسات خوبی که انگار همه به محض اینکه پام رو برای همیشه ازونجا گذاشتم بیرون تبدیل به خاطرات خوب شدن.
اقا میلاد
امیدورارم در پیداکردن کارتخصصی در رشته خودت موفق و به پیشرفت های خوبی برسی.
ممنون میترا جان
یه سوال بی ربط داشتم
یه دوست وبلاگ نویسی داشتم به اسم تراویس بیکل
می خواستم بدونم ازش خبر دارید؟
حالش خوبه!
بله، فعلا اینجاست:
https://solaris1402.blogsky.com/
براتون آرزوی موفقیت می کنم اینم فصلی از زندگی بوده و به قول شما به عنوان یه کار جنرال یکسال وقت براش کافیه ان شاءالله بزودی توی یه کار تخصصی باب میل تون استخدام بشید
مرسی سمیرا جان
سلام
سپاس فراوان
خیلی خوشحال شدم ، که دوباره میتونم وبلاگ طلایی
جناب تراویس رو بخونم
خواهش میکنم
سلطان ایشالا کار بهتر و تخصصی پیدا بکنی.
مخلصم ستون
M جان خیلی عزیزی
جون و دلی
سولاریس جان....
تنها مومن آتئیست جهان...