جدیدا گاهی به این فکر میکنم که از یک جایی به بعد چقدر سریع خاطراتت ازت دور میشن، خاطرات کودکی، نوجوانی، دانشگاه... بچه که بودم فکر نمیکردم یه روزی الانم ممکنه اونقدری ازم دور بشه که کودکی پدربزرگم ازش، فکر میکردم گذشته همیشه نزدیکه. واقعا هم نزدیک بود. اما 5 سال میشه 10، 10 میشه 15، 15 میشه 20 و 30 و 50 و 100... تا اینکه مثل برق و باد نه اثری از تو میمونه و نه هیچکدوم از آدمهایی که در لحظاتت حضور داشتن، فقط شاید مکانها خاطرهی حضور تو و کلی آدم دیگه رو خاموش توی سینهشون نگه دارن، کسی چه میدونه. مکانها هم اگر ساختمان باشن و به خاک بیفتن، مثل خونهی نارمک پدربزرگ مادربزرگ زمان کودکی من، با رفتن آدمها خاطرات دیگه کامل محو میشن، جز شاید ارتعاشی در فضا.
آدم حتی خاطرات خودش رو هم خوب به یاد نمیاره، مثلا یادمه وقتی بچه بودم مو به مو یادم بود که سال های قبل چه اتفاقاتی افتاده و اگه یکی می گفت فلان چیز یادم نمیاد تعجب می کردم ولی الان خودمم با کلی شواهد و مدارک یه چیزایی یادم میاد. بله یه جوری میگذره که انگار نه خانی اومده، نه خانی رفته
همینطوره...
سلطان در حین نوشتن این پست فضا بودی؟؟
نه ستون :))