یک استادی هست در این دانشکده با اسم کوچک ساشا، یک خانم حدود 70 ساله که اولین چیزی که در موردش شنیده بودم این بود که دانشجوهای دکتراش همه نیمهکاره رها میکنن. اول ترم بهم ایمیل داد فلان استودیو رو من قراره درس بدم، مجدد دستیار استاد (تیای) میشی؟ همین کورس رو سال قبل هم تیای بودم، استادها مدعو بودن و دیگه امسال درس رو نگرفتن، دانشکده هم داد به ساشا. من هم فکر کردم پوله دیگه چرا که نه، گفتم آره. عمدهی وظیفهم هم این بود که توی جلسههای مشورت به روند کار بچهها و ارائههای نهایی شرکت کنم، باقی هم نمرهدهی و یکسری کارهای لجستیکی کلاس.
ماه اول فقط ساشا بود و من فهمیدم که یک استاد دیگه هم در کاره که قراره از ماه دوم اضافه بشه به کلاس.
اولین جلسه که دیدمش روز ارائهی اول بچهها بود، نشسته بودم پشت میزی که ما باید پشتش مینشستیم منتظر دو تا استاد. خانمی اومد 40 50 ساله، قدبلند و لاغر اندام، صورت ظریفی که چین داشت ولی تلاشی برای پنهان کردنشون نشده بود، موهای روشن، چشمهای آبی و عینک فریم کائوچویی رنگی. نشست کنار من، خودم رو معرفی کردم و گفتم تیای درسم، خوشرو خودش رو معرفی کرد، "کرول-ان". ساشا که هیئتعلمی دانشکده بود، کرولان ولی استاد قراردادی بود و شهرداری شغل تمام وقت داشت. یک گپ ریزی زدیم قبل از اینکه ساشا بیاد، گفت موضوع تزت چیه و فلان. نگاهم افتاد به انگشت حلقهش که حلقه نداشت.
جلسهی بعدی مشاوره با گروهها بود. روال اینجوری بود که ما سه تا مینشستیم سر کلاس، گروهها به ترتیب میومدن و روند کارشون رو توضیح میدادن ما هم فیدبک میدادیم. اون روز ساشا نبود، فقط من و کرول-ان بودیم. یک وقفههای کوچکی بود بین گروهی که میرفت تا گروه بعدی که بیاد. صحبت شد، بیشتر اون میپرسید تا من. گفت کارهای بازسازیت که میگی رو داری نشونم بدی، نشونش دادم. خوشش اومد. گفت برنامت چیه کلا؟ گفتم درسم تموم شد میخوام برگردم خونه.
فرداش یک ایمیلی مرتبط با کار کلاس برام فرستاد، آخر ایمیل نوشت "میخواستم ازت بپرسم – دیروز گفتی که برنامهت اینه دفاع کردی برگردی خونه، خونه کجاست؟" منم نوشتم "ایران. یک مقدار دراما زیاده در حال حاضر، ولی خونه همیشه خونهست." جواب داد "آره، یه کوچیک دراما، شبیه خیلی جاهای دیگه این روزا. خونهی من انگلیسه، ولی مدت زیادیه که کانادام، خوششانس بودم که دو تا خونه دارم." نوشتن انگلیسی همیشه از حرف زدنش راحتتره چون میتونی فکر کنی و ادیت کنی. چت جیپیتی هم هست دیگه. پیام آخرش رو نوشتم برای چت جیپیتی گفتم نظرت چی جواب بدم؟ یک حرفی زد از دنیای قدیم و دنیای جدید. دیدم ایدهی خوبیه، نوشتم "عالیه، هم از دنیای قدیم و هم از دنیای جدید!"
ایمیلهای کلاسیمون از اون به بعد کلا یک ردی از صمیمیت یا علاقه داشت. صبح روز جلسهی ارائهی بعدی بهم ایمیل داد که یکمقدار با ناخوشی بیدار شده، گفت فکر کردم ماسک بزنم و بیام، پرسید که میشه من یک جلسهی زوم درست کنم که بتونه غیرحضوری باشه توی ارائه. گفتم حتما، انجام میدم، امیدوارم که زودتر بهتر بشی. نوشت ممنونم! فرداش یک فایلی فرستاد که بفرستم برای کلاس، نوشتم امیدوارم حالت بهتر شده باشه. نوشت آره، امروز بهترم، ممنونم، و کووید نیست – yay!. منم نوشتم خوشحالم که میشنوم! هفتهی دیگه میبینمت.
هفتهی دیگه شد. از چند روز قبلش توی این فکر بودم که بعد کلاس ازش بپرسم معمولا برنامهی آخر هفتههات چیه، یا مثلا هالووین چکار کردی. یک آماری بگیرم در کل ازش. چون بعد از این میرفت تا 3 هفتهی بعدش، تعطیلات میانترم و این داستانها. کلاس اون روز زیاد طول کشید، یکمقدار هم تنش داشت. ساشا حال یک گروه رو گرفت، دختره صداش درنمیومد. گناهی هم نداشتن کار رو درست انجام داده بودن، خواستههای تکلیف رو رفته بودن جلو. تقصیر ساشا بود که درست ندیده بود شرح تکلیف رو. ولی من چیزی نگفتم. اون روز یک قفلیای هم زده بود روی کرولان، یکجوری یکسری سوال رو بهش پاس میداد که انگار میخواد مچ بگیره. کرولان هم هول شده بود. من باز ساکت بودم.
موقعی که داشتیم کار گروهها رو میدیدیم بیشتر وایساده بود، بهم گفت 15 سال پیش زانوم توی فوتبال شکست، سه بار عمل کردم. برای همین ترجیح میدم زیاد نشینم. آخر کلاس که پاشدم فکر کردم یک چیزی الکی بگم، گفتم راست میگیا منم زانوم یه کم درد گرفت بس که نشستم. بچهها رفتن و ما سه نفر از کلاس اومدیم بیرون، ساشا من رو گرفت به حرف. کرولان دم آسانسور بود، چند لحظهای ایستاد، بعد که دید صحبت من و ساشا ادامه داره خداحافظی کرد که من قراری دارم و رفت. نگاهم به ساشا بود که داشت یک چیزایی میگفت ولی حواسم به کرولان بود و داشتم فکر میکردم که دیدنش رفت تا سه هفته دیگه. ساشا که دیگه وا داد سوار آسانسور شدم بیام بالا برم توی اتاقمون، فکرم مشغول بود بهش ایمیل بزنم یا نه، مثلا بگم راستی میخواستم بپرسم برنامهی آخر هفتههات چیه که رفتی. به جمعبندی نرسیدم، کوله رو انداختم و رفتم پیش دوستم که حواسم پرت بشه یه کم.
یک ساعت بعدش برگشتم و ایمیلم رو باز کردم. چشمام برق زد، ازش ایمیل اومده بود با عنوان "Hi".
"سلام میلاد،
امروز یکمقدار تمرکز نداشتم، فکر میکردم کلاس زودتر ساعت 4:30 تموم میشه، چشمام به ساعت بود و نگران بودم که برای قرار بعدیم دیرم نشه. برای همین وقتی گفتی که زانوهات از نشستن درد گرفتن نشد که باهات صحبت کنم، به خاطر آسیبدیدگیه؟ به نظرم نشستن برای بدن خوب نیست چون عضلات و بدن در حالت غیرطبیعی گیر میکنن. دکتر من گفت تا جایی که امکان داره بایستم، ولی جلسات نیاز دارن که بشینیم... هاها گاهی سخته.
از کمکت برای کلاس ممنونم،
برای فعلا خداحافظ،
سیای"
نوشتم:
"سلام کرولان،
تقریبا نیم ساعت از برنامه عقب بودیم، منم داشتم ساعت رو نگاه میکردم – برای اون یکی کلاسی که تیایام کلی تکلیف باید تصحیح کنم. امیدوارم به قرار بعدیت رسیده باشی.
آسیبدیدگی نیست، احتمالا چون مدت طولانی بیحرکت نشستم. سعی میکنم حداقل هفتهای یکبار هایکهای شهری برم، احساس میکنم خیلی به استقامت کمک میکنن. "داگلاس فر تریل" جای مورد علاقهمه، به نظرم جواهر پنهانه. به نظر میاد آخر هفتهی دیگه درجهی هوا دو رقمیه، اگر دوست داری به من بپیوند! خوشحال میشم همراه داشته باشم.
میلاد"
ایمیل رو فرستادم، انگار روحم سبک شد. کوله رو جمع کردم و اومدم خونه. اونشب جوابی ازش نیومد. فردا صبحش ولی اومد.
"سلام میلاد،
آره، به قرار بعدیم رسیدم.
اخیرا روزهای شلوغیه، پاییز همیشه برای من اینجوریه.
فکر نمیکنم با داگلاس فر تریل آشنا باشم، به نظر واحهی شهری خوبی میاد. حتما،
دوست دارم و هستم برای یک هایک شهری، در درجه هوای دو رقمی، آخر هفتهی دیگه.
امیدوارم از آخر هفتهت لذت
ببری،
سیای"
شد آخر هفتهی بعد.
شمارهم رو براش گذاشته بودم توی ایمیل که بهم پیام بده تا لوکیشن رو براش بفرستم. روی پل روی رودخونه منتظرش ایستادم. مسیج داد یک ربع دیرتر میرسه. من که با اتوبوس و اینا اومده بودم، اون ماشین داشت. دیدمش که داره میاد. یه کاپشن پر پوشیده بود. راه افتادیم در مسیر، یک پارکطوری هست این داگلاس فر تریل بغل رودخونه. زمستونی بود دیگه طبیعت، هوا هم از پیشبینی سردتر. دوررقمی نبود، 3 4 درجه بود. از خودش گفت، یک جایی نزدیک نیوکاسل به دنیا اومده بود. سال 1981 هم با خانوادهش اومده بودن کانادا. گفتم دبیرستانی بودی؟ گفت نه کوچیکتر. گمونم 8 10 سالش بوده اون موقع. از شغلش گفت. شهرداری پوزیشن لید مدیریت پروژه داشت. میدونستم که 20 سال پیش کارشناسی ارشدش رو همین دانشکده شاگرد ساشا بوده، ولی گفت که 8 سال پیش با ساشا پیاچدی شروع کرده و من پشمام ریخت، نمیدونستم. گفت چندین بار میخواستم انصراف بدم، ساشا نگذاشت، الکی گفت انصراف دادن دنگ و فنگش بیشتره تا تموم کردن باقیموندهی تزت. یکسریا هستن که یک مدت کار حرفهای میکنن و میرن بالا بعد هوس میکنن برگردن توی آکادمیا، فکر کنم کرولان هم همچین موردی بوده. پشیمون هم میشن عمدتا. از کارش گفت، اینکه نسبت به زنان تبعیض هست در کار در اینجا، اونتاریو خیلی بهتره، ولی اونجا هم از اروپا 20 سال عقبتره. آلبرتا زیاد دیدم از مرد سفیدپوست شکارن بعضی زنها، نمیدونم ولی تجربههای شخصی محیط کارشون چی بوده، از کرولان هم نپرسیدم. در مکالمهی انگلیسی با انگلیسیزبان هم معمولا اینطوری نیست که صددرصد حرفهای طرف رو متوجه بشی. من اینطوریم حداقل. در برخی موارد تظاهر به فهمیدن میکنی. حالا نمیدونم طرف میفهمه که تو نمیفهمی چی داره میگه یا نه.
یک مسیر شیبدار رو رفتیم بالا تا رسیدیم به یک سکویی که به رودخونه اشراف داشت. بهم گفت تو برنامهت چیه؟ گفتم میخوام برگردم ایران ولی احساسات دوگانه دارم نسبت به ایران. ادامهی مسیر رو بسته بودن، باید برمیگشتیم پایین. برگشتیم پایین و افتادیم تو یک مسیر هموار بغل رودخونه. گفت که ازدواج کرده، و کمی بعدش هم جدا شده. فکر کنم میگفت بعد ارشدش. گفت یک دختر 21 داره که تورنتو علوم سیاسی میخونه، میخواد وکیل بشه. عضو تیم واترپلوی زنان دانشگاهشون هم هست، مثکه در سطح ملی هم تا یک جاهایی رفته میگفت. گفت که خیلی باانگیزه و پرتلاشه دخترش، گفت خودمم همینطوری بودم همیشه. میخواستم بگم من از 5 سالگی یادمه کلا بیانگیزه بودم، نگفتم ولی. بعد جدایی میگفت یک مدت رفتم یک تاون کوچیک توی شمال آلبرتا برای کار، 7 8 ماه بیشتر نتونستم بمونم خیلی تنها و بورینگ بود. روزی دو بار میرفتم باشگاه قبل و بعد کار، یه استاکر هم پیدا کردم. بعدش فک کنم میگفت رفته ادمونتون یک سال اینا، قبل اینکه برگرده کلگری. بحث دوباره رفت روی دانشکده و ساشا و کلاس و پیاچدیش. گفت قبل اومدنم با خودم گفتم اصلا حرف ساشا و کلاس نزنم، ولی هرچی میگیم پیش خودمون بمونه. از کلاس آخر گفت، گفت که ساشا دختره رو تقریبا گریه انداخت. و اینکه خودش هم احساس تحقیر کرده بود به خاطر رفتارهای ساشا. گفت که دوران ارشد فان بود، عوض شد ولی. گفتم آکادمیا زیاد بمونی همین میشه، کسخلت درمیره. آخر تابستون دفاع کرده بود دکتراش رو، فقط اصلاحاتش رو باید انجام میداد و سابمیت میکرد. گفت دلم میخواد بسوزونم این تز رو. فقط تموم بشن این تز و این کلاس و دیگه پشتم رو هم نگاه نمیکنم. ساشا بزرگ شدن دختر من رو دید، ولی دیگه نمیخوام کاری باهاش داشته باشم.
کلا اتفاق نمیفتاد که حرف کم بیاریم. ورزش زیاد میکرد، پاش رو بگا داده بود فقط توی فوتبال. گفت من خیلی فیزیکی فعالم. بعد که پاش شکسته بود میگفت دیگه بیشتر رفتم تو کار گلف. برای کارم هم خوب بود، چون یک ربطی هم به املاک و اینا داشت میگفت گلف فرصتی بود که کانکشن بزنی و با مردها قرارداد کاری فیکس کنی. رفتیم لب آب، گفت که من سعی میکنم سالم زندگی کنم، فکر کنم چون سنش داشت میرفت بالا میگفت. گفتم منم همینطور، این کمرم اخیرا حس میکنم درد گرفته. خندید و زد بهم و یک چیزی گفت تو مایههای الکی نگو یا همچه چیزی. گفت الکلم نمیخورم عملا. فقط گاهی دلم میخواد برم ودکا یا رام بخورم. گفتم منم همینطور، گاهی آبجویی چیزی فقط.
برگشتیم شروع مسیر، یک کافهای بود همونجا بغل پارکینگ گفتم بیا بریم یه آبجویی قهوهای چیزی بگیریم. یعنی توی ایمیلم گفته بودم، که بعد پیادهروی میتونیم بریم فلان کافه درینک بزنیم یا چیزی بخوریم. رفتیم تو، گفت من لاندن فاگ میگیرم. گفتم هووم من چی بگیرم، گفت آبجو بگیر تو! گفت چون تو میگی باشه. یه شیرینی لیمویی هم گرفت کرولان. گفتم من حساب میکنم، گفت نه و بگذار من حساب کنم و اینا گفتم نه اوکیه، گفت تو خیلی مهربونی.
رفتیم نشستیم توی فضای باز کافه با اینکه یه نمه سرد بود. آبجو هم آدم رو سردتر میکنه، یه ریزه لرز افتاده بودم به تنم و کاپشنم رو سفت بسته بودم. تعریف کرد، گفت کوتاهمدت دارم فکر میکنم و تصمیم میگیرم، دلم نمیخواد تا آخر عمرم کلگری بمونم. زمستونا سرده. دلم میخواد برگردم بریتانیا و برم گلاسکو زندگی کنم. حتی به دوبی هم فکر کردم. گفت گاهی فکر میکنم کاش قبل سی سالگی برمیگشتم بریتانیا و کانادا نمیموندم. ولی از اونطرفم اگه اون مسیر رو رفته بودم دخترم رو نداشتم. دخترم رو خیلی دوست دارم. گفت احساس میکنم بچهم، دچار بحران میانسالی شدم. منم برای اینکه تنها نباشه گفتم اتفاقا منم دچار بحران میانسالی شدم. دوباره یک خندهای با مضمون غلط کردی تو کرد. گفتم نه انصافا 35 سالمه دیگه منم مشمول بحران میانسالی هستم. بعد از فیلم حرف زدیم، از ارباب حلقهها. جنگ ستارگان و ایندیانا جونز رو هم دوست داشت. ندیدم دو تا آخری رو. گفت عکس تهران رو بهم نشون بده، نشون دادم. بعد در مورد هنر حرف زدیم، گفتم دوست دارم بنویسم، ولی به فارسی مینویسم. براش جالب بود. گفت نقاشی میکشه و نقاشیاش رو بهم نشون داد، واقعا خوب بودن. چند تاشون خواباش رو کشیده بود. گفت وقتی نقاشی میکشم نمیفهمم زمان چطور میگذره. لابد همه همینن. گفتم نشانگر کار خوبه نفهمیدن گذر زمان. هنری که از درون بجوشه اساسا تلاشی برای خلقش صورت نمیگیره، هنرمند فقط باید مدیوم رو پیدا کنه و همین، بقیهی کار جوششه، خلقت. زمان رو هم نمیفهمی.
پاشدیم دیگه. باید میرفت یکسری تکلیف صحیح میکرد، یک واحد دیگری رو هم درس میداد جز این کلاس ساشا. اومدیم توی پارکینگ. من انداختم از بغل رودخونه. اونم رفت. خداحافظی سختمه کلا.