شاید باید اتفاقات رو حین وقوع اینجا مینوشتم، چون مدام بالا و پایین شدم بعد اون روز. ولی فکرم این بود که بگذارم داستان کاملا شکل بگیره بعد همه رو یکجا بنویسم.
من فکر کنم قبل از این یک نفر بود در زندگیم فقط که به این شدت دوستش داشتم. انقدر کرولان رو دوست داشتم که دلم میخواست اون زانوییش که توی فوتبال شکسته بود و سه بار عمل روش کرده بود رو بگیرم و ساعتها ببوسم.
میدونستم که دلتنگ اون روز میشم. ساعت
2 ظهر اینطورا بود که خداحافظی کردیم. داشت میرفت بهش گفتم بریم تنیس گاهی. گفت حتما
بریم!
بعدش اومدم دانشگاه، یک اتاقی برای استراحت هست در دانشکده که کاناپهطوری داشت،
اونجا دراز کشیدم و اسکایریم گوش دادم. بهش پیام دادم و براش فرستادمش. گفت راستی
تو برداشتت از ارباب حلقهها رو نگفتی بهم. گفتم باید فکر کنم، دفعهی بعد که
دیدمت بهت میگم. من یه واین بار میشناسم توی فلان جا، اگه دوست داری بریم تا بهت
بگم. نوشت حتما، یک وسط هفته بریم که من مستقیم از سر کارم بیام. گفتم پس بهم خیر
بده خودت، گفت حتما خبر میدم.
شبش نوشت که داره ارباب حلقهها رو میبینه، منم نوشتم که دارم جنگ ستارگان میبینم. پایان اون چت معنیش زوال بود. فرداش باز یه موزیک فرستادم، شجاعدل. نوشتم وادارم کرد به تو فکر کنم. نوشت خیلی اثیریه. بعد یک پیام نسبتا طولانی نوشتم که من یکسری پلیلیست گوش میکنم که ملت میان احساساتشون رو زیرش مینویسن و دوست دارم بخونم کامنتهای ملت رو و فلان. دیگه جواب نداد.
گذاشتم نزدیک آخر هفته شد و خبری نداد، پیام دادم پرسیدم واین بار رو همچنان هستی؟ من هفته دیگه دفاعمه سرم یه کم شلوغه همین هفته ولی هستم اگه برای تو هم خوبه. فرداش جواب داد نه سرم خیلی شلوغه، کار خودم هست و کارهای کلاسهای دانشگاه و اصلاحات تز و فلان، نمیرسم و باید تمرکز کنم. نوشتم اوکی، گفته بودی نوامبر سرت خیلی شلوغه و باید ردش کنی، امیدوارم عالی ردش کنی. جواب نداد.
هفتهی بعدش کلاس بود. قبل کلاس ایمیل داد میلاد ببخشید من دیر میرسم نیم ساعت. حالا نمیدونم چرا به من داد به ساشا نداد. گفتم اوکیه امروز نیمساعت اول یکی قراره بیاد ارائه بده کار با گروهها دیرتر شروع میشه، منم برنامهم این بود نیمساعت دیرتر برم، ساشا باید اوکی باشه. سر کلاس هم من چیزی به روی خودم نیاوردم کلا. خوشرو ولی رسمیطور. کار با گروهها تموم شد با ساشا وایسادن صحبت، من خداحافظی کردم اومدم. یکساعت بعدش پیام داد، مثلا در جواب پیغام بیجواب آخرم. که مرسی از حمایتت، آره امیدوارم بگذرونم. درینک رو هم میتونیم بعد ارائهی نهایی جلسهی آخر بریم همین بار دانشگاه. نوشتم اوکی، ایدهی خوبیه.
انگار همهچیز دو پرده رسمیتر شد. ایدهم برای واین بار این بود که از الکل به عنوان سوشیال لوبریکنت استفاده کنم، نزدیکتر بشیم و منم احساسم رو بهش بگم. فانتزیم این بود بعد واین بار با هم نیمهمست بریم یه هتلی جایی، all I’ve ever known بگذارم در آغوشش بگیرم و با هم برقصیم. بعدش هم بخوابونمش و لباش رو ببوسم، صورتش رو، گوشاش رو، گردنش رو، چشماش رو. چشم دریچهی روح. سینهش رو، لای پاهاش رو، پاهاش رو. سر تا پاش رو ببوسم. بعد هم یکجوری فرو برم توی بدنش که روحش رو در آغوش بگیرم. ولی انگار بینمون فاصله افتاد.
کلاس بعدی که عصر روز دفاع منم بود نبود، با دوستاش رفته بود کل آخر هفته. اول هفتهی بعد پیام داد دفاع کردی و چی شد و فلان. در مورد دفاع حرف زدیم و گفتم کوهستان چطور بود و گفت عالی بود و فلان. جلسهی بعد کار با گروهها بود، اولین جلسه مشورت برای ارائهی پایانی که دو هفته بعدش بود. اولش نشستیم و صحبت کردیم، از دفاع گفتم و از کوه گفت. کار با گروهها هم اوکی بود، گفت من زودتر باید برم امروز ساعت 6. ساعت 6 دور میز نشسته بودیم با ساشا و بچههای یکی از گروهها، دیدم داره به ساعت نگاه میکنه. جابجا شدم و پاشدم که راحت باشه و بره. یک ساعت اینطورای بعدش پیام داد که فلان چیز رو میتونی چک کنی توی کلاس برای ساشا گذاشتم که برداره؟ راستی مرسی که جابجا شدی که من برم.
بعد این جلسه موند دو تا جلسه کار به گروهها و آخرش هم ارائهی نهایی. اون هفتهای که سهشنبه و جمعهش کار با گروهها من از اول هفته مریض شدم. صبح سهشنبه ایمیل دادم به ساشا، کرولان رو هم کپی کردم که من خیلی مریضم نمیتونم بیام امروز. یک ربع بعدش کرولان هم ایمیل زد که من امروز از پله با کیف افتادم و زانو و گردن و لگنم درد میکنه و دارم زودتر هم از سرکار میرم خونه استراحت کنم و نمیتونم بیام. عصرش بهش پیام دادم که خیلی ناراحت شدم، خوبی؟ جواب داد که مرسی ازینکه چک کردی. دارم میرم دکتر و باید استراحت کنم و فلان، تو چطوری؟ یک دیالوگ حال و احوالپرسی معمولیای طی چند روز آینده داشتیم، گفت که جمعه رو هم احتمالا نمیتونه بیاد. جمعه آنلاین شد با تصمیم ساشا. دوشنبهش ارائه نهایی بود.. فرداش پیام داد حالت چطوره؟ من دارم آسون میگیرم. قلبم ذوب شد براش. نوشتم کار درستی هم میکنی! گفت تا دوشنبه برای ارائهی نهایی باید اوکی بشم دیگه.
یکشنبه بهش پیام دادم حالش رو پرسیدم که جواب نداد. دوشنبه شد. یه کم زودتر رفتم سر کلاس. کرولان رو ندیدم. چند تا از بچهها بودن. سه نفر داور هم از بیرون دانشگاه ساشا دعوت کرده بود. یکیشون لیزا بود، یک خانم کانادایی که سال پیش استاد همین درس بود و من دستیارش بودم. چه استرسی هم کشیدم مطلب نو بود برام. هیچی اومد و سلام و بغل و اینا. همه اومدن و کلاس شروع شد، من در رو نگاه میکردم، کرولان نیومد که نیومد.
سال پیش بعد ارائهی نهایی و جلسهی آخر کلاس با همین لیزا و داورا و همه بچهها رفتیم بار دانشگاه. من حدس میزدم امسال هم برنامه همین باشه. ولی به کرولان نگفتم اون موقعی که گفت بعد فاینال ریویو بریم بار دانشگاه، که احتمالا کل کلاس با هم میریم. رفتیم بار و نشستیم، من دیگه اینجوری بودم که عبور کن دیگه. فکر نمیکردم جلسهی دو هفته پیش که راه رو باز کردم زودتر بره آخرین باری باشه که میبینمش. یا اصلا فکر نمیکردم بعد اون هایک کلا دوبار دیگه ببینمش. توی بار نشسته بودیم، منم یه کم تیپسی بودم که پیام داد. جواب به پیام بیجواب روز قبلم. که من هنوز درد داشتم و نتونستم بیام. باید یخ و گرما میگذاشتم روی زانوم. تو حالت چطوره؟ منم یک روز صبر کردم و فرداش جواب دادم. نوشتم امیدوارم بهتر بشی به زودی. من خوبم. دلم برای دیدنت در جلسهی آخر تنگ شد. امیدوارم یک زمان دیگه ببینمت. نسبتا سریع جواب داد، که احساس بدی دارم که نبودم فاینال ریویو رو، و اینکه گروهها چطور بودن. چیزی ننوشت در مورد اینکه من گفته بودم امیدوارم بعدا ببینمت. نوشتم احساس بدی نداشته باش، کار درستی کردی، سلامتی مهمتره. نوشت ممنون از حمایتت. یه کم صحبت، گفت جمعه یکی از گروهها پیام دادن و سعی کردم کمشون کنم. نوشتم هووم، میتونم بگم که بچهها خیلی دوستت داشتن. نوشت تو رو خیلی دوست داشتن، قطعا! انگار غیرمستقیم میخواستم بگم خودم دوستت داشتم. باز طی دو سه روز بعدش تکستهای پراکنده که من گفتم دارم روی اصلاحاتم کار میکنم و بعد فکر زیاد، گفت فکر زیاد به چی؟ گفتم برنامههام برای بعدش، که برم سفر و بعد یه مدت ایران و اینکه ذهنم خستهست. گفت بری سفر ذهنت باز میشه و میتونی تصمیم بگیری. حتما خانوادهت هم دلشون برات تنگ شده. گفت که زانوش حس عجیبی داره و توی هفته میخواد بره دکتر عکس بگیره ازش. گفتم همون زانویی که قبلا سه بار روش عمل کردی؟ گفت آره. نوشتم براش که لابد، تهران ولی شهر شتهولیه، شاید برم یه شهر ساحلی. و نوشتم که امیدوارم چیز جدیای نباشه، خبر بده از نتیجه ایکسری. نوشتم امیدوارم برنامههای سال نوت رو تحتتاثیر قرار نده، فکر کنم گفتی دخترت قراره بیاد برای کریسمس. جواب نداد.
فکر کردم نکنه ازینکه لفظ شتهول رو برای تهران بکار بردم ناراحت شده باشه؟ یا نکنه چون نوشتم فک کنم گفتی دخترت قراره برای کریسمس بیاد ناراحت شده باشه. آدم اسیر پارانویا میشه. آخه چرا یک نفر باید از این پیامها ناراحت بشه و دیگه جواب نده.
من نفهمیدم رفته رفته چی شد. از موافقت با درینک تا بعدش که انگار همهچیز عقب رفت. شاید خودش فکر کرد. شاید با دوستاش حرف زد. شاید فکر کرد که این نه شغل داره فعلا، نه ماشین داره، یک خونهای هم داره با همخونه زندگی میکنه. ایرانی هم هست و کشورش شتهوله. خودشم داره میگه برنامم اینه برم سفر نهایتا برگردم ایران. من کسخلم مگه دارم با این معاشرت میکنم. یا اینقدر تنها شدم که برم با این معاشرت کنم. ولی از اونطرف، من آدم بدی نبودم. من آدم بیمایهای نیستم. همین که از یک دنیای دیگه اومدم اینجا و داستان جدید شروع کردم باید برای آدما جالب باشم. تیپ و قیافهم هم بد نیست. فکر میکردم زن از یک سنی به بعد باید اوقات خوش براش مهم باشه، اصلا برای چی از اول با من قدم به قدم اومد. مگه نمیدونست من کی هستم و چی هستم، من که اول همهچیز رو بهش گفته بودم. فکر میکردم اوکی، آیندهای نمیشه براش دید، ولی من تو رو دوست دارم و تو هم منو دوست داری، چرا با هم عشقبازی نکنیم و نگذاریم روحهامون به هم نزدیک بشن. بیا تا عمق جان هم بریم فقط چون همدیگه رو دوست داریم. چرا باید اینقدر فکر کرد به چیزای دیگه. نمیدونم، اینا همهش گمانهست. در تنهایی و بیخبری ذهن میفته به بافتن. نباید بافت. یک هفتهای هم هست دوباره مریض شدم. حس میکنم که اینجوری که سیستم ایمنی بدنم ضعیف شد بخشیش به خاطر همین ماجراها بود.
یک هفته صبر کردم، همین جمعه دو روز پیش یکی از دخترا یک عکس گروهی از کلاس که روز فاینال ریویو گرفتیم برام فرستاد. خیلی عکس قشنگی بود، همه میخندیدن. منم خیلی خوشحال و خندان افتاده بودم. دو تا پیام آخرم که بیجواب مونده بودن. بهش پیام دادم و نوشتم حالت چطوره؟ زانوت رو چک کردی؟ بعد نوشتم این عکس رو استیسی همین امروز برام فرستاد، و عکس رو براش فرستادم. برنامهم این بود که وقتی جواب بده براش بنویسم که ببین، من شاید دیگه نبینمت، ولی یک چیزی رو هیچوقت فرصت نکردم بهت بگم. فقط میخواستم بهت بگم انقدر دوستت داشتم که دردم گرفت. و اینکه انسان زیبایی هستی. انگار هیچوقت این حرفها رو از من نشنوه، چون دو روزه که این سه تا پیام رو هم بیجواب گذاشته و این نقطهی پایانیه به همهچیز.
نوشتم همهی اینها رو که حلاجی کرده باشم همهچیز رو و نقطهی پایان رو یک بار هم خودم بگذارم و عبور کنم.
درد این چیزا رو خوب میفهمم. نمیخوام اضافه کنم به دردت. فقط اینکه وایب متقابل از کارای اون نگرفتم با تعاریف تو. همش حس میکردم میخواد نایس باشه چون آدم محترمیه، و فکر نمیکرده که تو قصدی از اون صحبتای اولیه داشته باشی. یه کم که بیشتر باهاش حرف زدی و تو ماچ قضیه جلوه کرده براش، فهمیده که عه انگار برنامه این چیز دیگهای جز دوستی ساده ست. و دقیقا از همون پلیلیست و فلان کشید کنار. این حس منه چون خودمم این مدلی ام. همکارای مرد که نایس بودن رو واقعا دوست داشتم اما وقتی رنگ و بوی رابطه فلینگ طور و با هم فقط خوش باشیم گرفت رابطه، کشیدم کنار. زن اینجوری نیست که از یه سنی دنبال لذت کوتاه مدت بیتعهد باشه. اتفاقا زن از یه سنی دلش ثبات میخواد. اگه نه رابطهی جدی، حداقل همدلی بدون رابطهی جنسی میخواد.
مرسی از نظرت. ولی به نظر من قصدش دوستی ساده نبود. علاقهمند بود اونم از اول. معلومه وقتی من بهش پیام میدم که بیا دو نفری بریم هایک یا بریم واینبار یعنی بهش علاقه دارم. زن باید بدونه مرد علاقه داره بهش وقتی میگه دوتایی جایی بریم. همونجا باید بهونه میاورد. گذاشت پیش بره و بعد پس کشید و منو بگا داد. خودشم که موقعیت من رو میدونست از همون اول.