همش با خدا صحبت می‌کردم. که خدا، شدن این کار برای من حکم زندگی رو داره، نشدنش مرگ، خودت کمکم کن. گاهی هم فکر می‌کردم خدایا، هرچیزی که پیش میاری خیر باشه، شاید من ندونم خیر چیه. بعد بهش می‌گفتم ولی شدن این کار زندگی بهم میده، کمکم کن. فکر کردم اگه این کار بشه 2000 دلار میفرستم ایران برای کمک به خانواده‌ی نیازمندی کسی. بعدش هم همیشه ثابت بخشی از درآمدم رو میفرستم. 

دوستم کانکشن بود. بدون کانکشن و فقط از روی جاب پوستینگ اتلاف وقته کار اپلای کردن در وضعیت الان. مصاحبه اول زوم با اچ‌آر بود. انقدر فشار روم بوده که دقیقا یادم هم نیست کی شروع شد. فکر کنم وسطای ژانویه. مصاحبه دوم زوم با پارتنرها. یک هفته‌ای خبری نشد ازشون، وا داده بودم. دوستم پرسید از یکی پارتنرها که ایرانی بود، طرف گفته بود به نظرم خوب بود، اگر کلگری هایر کنیم یکی از گزینه‌هاست. این "اگر کلگری هایر کنیم"ش همون موقع شاخکای منو تیز کرد. چند روز بعد از یکی دیگه از پارتنرا پرسیده بود، طرف گفته بود کاندیدای اصلیه. ایمیل که اومد رفتی مصاحبه‌ی سوم و تست نرم‌افزار درجا گریه‌م گرفت. مصاحبه‌ی سوم رو هم پاس کردم، حضوری توی شرکت. بعد مصاحبه ایمیل زدم اچ آر، جوابی ندادن. ته دلم یک چیزای میدونستم انگار. یک هفته گذشت. انگار سر شده بودم دیگه. انگار دیگه برام فرقی نداشت. فقط میخواستم تکلیف خودم رو بدونم. دوستم زنگ زد، یه کم مقدمه رفت، گفت با رومن (یکی از پارتنرا) صحبت کردم، گفت همه هایرینگای جدید فریز، میترسیم از آینده. شاید به لی آف هم بیفتیم، هایرینگ که هیچی. همون موقع گویا ترامپ گفته بود تعرفه‌ها روی کانادا از 4 مارچ اعمال میشن. انگار اوکی بودم، یعنی خشمی نداشتم اصلا. حالت همینه که هست. از رنج عبور کردن رشده، نیست؟ بالا و پایین‌ها سبب رشدند؟ از پس هر مرحله انسان جدیدی زاده می‌شود؟ تعالی؟

عصرش اومدم بیرون بزنم سمت دانشگاه که خونه نباشم، هوا مطبوع، باد خوب. خیلی قشنگ بود. زدم زیر گریه تو خیابون، اتفاقی بود. اشکا یکدفعه اومدن. آخرین باری که هق هق گریه کرده بودم بعد این بود که پست کرول ان رو گذاشتم توی کانالم. گفتم خدا چرا تمومش نمی‌کنی. من مظلومم تو این زندگی، چرا تمومش نمیکنی.

اگه بخوای زندگی کنی، میری جلو، شرایط هم هرچی. آدم سریع با شرایط اداپت میشه. زندگی جلو میره. به هولوکاست فکر می‌کردم چند روز پیش، توی قطار به سمت اردوگاههای مرگ، باز زندگی رو چسبیده بودن. مادر دست بچه رو سفت چسبیده بود. شب‌ها می‌خوابیدن و صبح‌ها بیدار می‌شدن، به این امید که روزی از اینجا می‌زنن بیرون.

فرداش بلیط ایران گرفتم. به قصد 20 مارچ گرفتم، میخواستم سال تحویل تو مسیر باشم، فرودگاه، یا رو هوا. شروع کردم برنامه‌های جدید ریختن برای زندگیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
تراویس بیکل دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 15:07 https://travisbickle4.blogsky.com/

سلطان ایشالا هر چی خیره برات پیش بیاد

ایشالا

مونا دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 23:31

الهی که یه در خیر به روت باز بشه.نا امید نباش. آفرین بهت که دید منطقی به دنیا داری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد