یک هفته‌ست که ایرانم. خوابم به هم ریخته. روزا سعی میکنم نخوابم که شبا خوابم ببره، ولی باز دو سه ساعت بیشتر نمیتونم بخوابم. نمیدونم چقدرش به خاطر جت‌لگه چقدرش فکر. بلیطم فعلا طرف دیگه نداره.

16 هزار دلار با خودم پول آوردم. 8 تا هم زدم حساب خواهرم اینا فعلا دستشون باشه. با اینقدر پول هم که بیای باز این که با 35 سال سن بعد سه و اندی سال از کانادا برگشتی نشستی خونه پدر مادرت رو نمی‌شوره. برنگشتم اتاق خودم، اومدم این یکی اتاق، اتاق سابق خواهرم. تا یک چیزی تغییر کرده باشه حداقل. پدر و مادرم کمافی‌السابق. پیرتر شدن یه کم فقط. هنوز از هر مساله‌ی کوچک یک بحران میسازن. عکس بلیطم رو برای مامانم فرستاده بودم، اشتباهی یک شب زودتر اومده بودن فرودگاه دنبالم. مامانم می‌گفت بابام تمام مدت زل زده بوده به ساعت فرودگاه. فرداش گفتم نمی‌خواد باز بیاین، پوریا میاد. ولی مامانم و داییم اومدن.

حرف زیاد دارم در مورد پدر مادرم. مامانم می‌گفت رفتم دکتر گفت 35 درصد شنواییت رفته، سمعک داده بهم. سنی هم نداره، 64. شایدم کم سنی نیست، نمیدونم. بابام هم هنوز ولو از کاناپه به مبل جلو تلویزیون. دوست داشتم میتونستم زندگیشون رو بهتر کنم، ولی فعلا نمیتونم. زندگی خودم روی هواست.

 یکسری کار پزشکی هم دارم، لیست نوشتم. رفلاکس معده برم به دکتر بگم سر جدت عمل کن، پدرم رو درآورد. مو هم میرم بیمارستان عرفان می‌کارم. دندونپزشکی. دماغم مدام خون میاد، اونم فقط از یک سوراخ. دکتر گوش و حلق و بینی. 

به خیلی دوستام اصلا نگفتم دارم برمی‌گردم. دیگه سی و خرده‌ای سالگی بری دوستتو ببینی چی بگی، حوصله ندارم. حرف زیاد زدیم دیگه، بسه. نمیخوام شبیه قبل رفتن بشه، خیلی چیزا فرق کردن، مهمترینش خودم. دیت ولی میخوام برم. چند نفری فعلا چیدم برم.

احساس تعلق ندارم به محیط. بیگانه‌م با همه‌چی. پدر مادرم امشب گفتن بریم کافه شمرون مگامال. رستوران موردعلاقه‌شون شده این دو سه سال اخیر. برام سخته باهاشون بیرون برم، مرد مجرد 35 ساله. ولی دلم براشون میسوزه، ذوق داشتن به من نشونش بدن. گفتم بریم. چقدر همه‌چیز به نظرم مخروبه اومد. از پارکینگ گرفته تا هایپرمی و کافه شمرون. پیتزاش عملا نون‌بربری و سس پستو بود، چند تا تکه مرغم روش بود. 500 هزار تومان. خیلی خانم‌ها حجاب نداشتن. برام جالب بود. ایرانی که ازش رفتم جور دیگه بود. ایران الان، آزادتر از لحاظ پوشش، و مخروبه‌تر.

یکی دو ماه می‌گذارم دفترهای معماری دنبال کار بگردم. چند تا کانکشن دارم، حسم اینه چیزی درنمیاد ازشون. همه هشتشون گرو نهشونه در وضعیت الان. اگه کار بگیرم میمونم، خونه بهم میدن پدر مادرم. اگه نه بلیط می‌گیرم  برمی‌گردم. هیچ‌چیز نیست من رو به اینجا بند کنه. فقط حس می‌کنم این یکی بازگشت نخواهد داشت. سه سال میتونم رو ویزای کار کانادا باشم، اگه نشه که بشه حس می‌کنم گزینه‌های دیگری جز برگشت به ایران میاد بالا. زندگی رو میزنم یک کانالی که یک رمان دراماتیکی ازش دربیاد دومی نداشته باشه، قدم‌زنان بر لبه‌ی مرگ. اون کار که تعرفه‌های ترامپ رید توش اگر می‌شد برای من زندگی بود، همه‌چیز بود. الان شدم تقلای زندگی.

یاد آموندسن و این کاشفان قطب جنوب افتادم الان. از سفر اکتشافی که برمی‌گشتن به مثلا انگلستان، چند ماهی دووم میاوردن، بعد دوباره میزدن به اکتشاف بعدی. چون می‌دیدن دیگه ما به اینجا تعلق نداریم، در واقع به هیچ‌جا تعلق نداریم. آوارگان ابدی.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 10:12

سلام. تازه اولشه به این زودی قضاوت نکن. اگه کار پیدا کنی اوضاعت فرق میکنه. با پولی که آورده بودی بهتر بود یه جای خوب خونه رهن میکردی و پیش والدینت نمیموندی. الانم میتونی اینکارو انجام بدی. به وضع سلامتیت برس.

پدر مادرم بهم خونه میدن، دست نگه داشتم ولی. تا آخر فروردین کار پیدا نکنم بلیط می‌گیرم برمی‌گردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد