یه ژانری هستن دخترای محجبه که به غذا و شیرینی علاقه زیادی دارن، هی چاق میشن میرن باشگاه باز نمیرن چاق میشن، روزه میگیرن و محرم ها میرن جلسه ملسه فک فامیل، هی تو توییتر غر میزنن دوست پسر نداریم و کاش یکی بود با هم میرفتیم سینما و این کسشعرا با ایموجی اشک، پولدارن و غالبا ساکن شمال شرق تهران یا سعادت آباد، دم هر انتخابات میدون میگن ووی ووی لولو اومد بریم به فلان آخوند رای بدیم (تو خودت لولویی پدرسگ سفره ابالفضل انداز)، به مظاهر مدرنیسم تقبلی مثل کیش و کافه علاقه دارن پاش بیفته شیطونکا ممکنه یه لبی هم تر کنن. بعد یکدفعه ازدواج میکنن (ظرف 1 ماه کل پروسه از آشنایی تا ماه عسل و کوفت و زهرمار طی میشه)، یک سال بعدش هم عکس پر و پای بچه انداختن که دارن میرن کانادایی جایی پس بندازن. تف به شرفتون بی غیرتا، گنبد طلایی حرم رو سرتون آوار شه به حق ابالفضل.

مرگ بر ایران

هرچی عنه پرشیا یا سمند داره. من ریدم به رانندگیتون، همه این جاده های بیابونی رو هم برداشتن، میندازن پشت کون آدم چراغ میدن انگار شب حجله ننشون هست. حالا هی پشت شیشه سمند تخمیت بزن السلام علیک یا اباعبدالله. تو رو یه هفته تو یه تغار واجبی دیگری صد (قوی تر از واجبی های معمولی) هم بندازن باز گوریل میای بیرون پشمالوی سفره ابالفضل انداز.

این مازندرانیا نصفشون سگ رقیه ن نصف دیگه شون هم با شلوارک و رکابی دارن درختای جنگل رو آتش میزنن.

let's all hail charles darwin

من فکر می کردم در مورد تاریخ ادیان، و اینکه چرا به شکل واضحی برخی از اونها تخمی تر از برخی دیگر هستند. سال پیش  رفته بودم روسیه، یک صبح بارانی خنک در مهرماه رفتیم به گورستان نوودویچی مسکو، که هر کدام از قبرها یک اثر هنری و یک مجسمه بودند. مثلا قبر یک مادر، یک مجسمه برنزی بود از مادری جوان که یک شاخه گل دستش بود. خیلی هاشون هم مثل سنت غالب غربی، یک سنگ عمودی مجسمه وار داشتند، و سطح گور یک باغچه کوچک از گل بود. کنار گورستان یک صومعه ای بود، و ما هم از قضا یکشنبه رفته بودیم. داخل صومعه مراسم بود و یک ده دوازده نفری پشت یه کشیش جوانی مشغول دعا و اینها بودند. کشیش یه ورسی می گفت، سه چهارتا راهبه جوان سیاه پوش که منو یاد کاراکترهای کتاب های داستایفسکی انداختند هم یه ورس دیگری جواب می دادند، خیلی آهنگین، ظریف، روح و گوش نواز. باران نم نم، نسیم خنک، رودخانه مسکوا در حاشیه صومعه به آرامی در حرکت. اونجا مقایسه ای تو ذهنم شکل گرفت با عرعرهای مداحان در بک گراندی از گرما، عرق و خرخره بریده گوسفند. میگن خیلی ها و میشنویم که مثلا زبان اسلام متناسب با فرهنگ اعراب بادیه نشین اون زمان هست و خیلی  رسوم و شرعیات، و اساسا زبان قرآن بر این اساس است.

اسلام دینی بود برای مردمی که در صحرای عربستان زندگی می کردند، دما در این مناطق در تابستان ها مشاهده شده که تا 50 درجه سانتی گراد هم بالا می رود. درخت درست و حسابی کم است (نخل دارد غالبا که خوردن زیاد خرما گمونم میل جنسی انسان را خیلی برانگیخته می کنه)، جک و جانورهای خشن دارد، و آب، بسیار کم است. مسیحیت در اورشلیم متولد شد، مسیح روی تپه ای به اسم جلجتا که الان کلیسایی اونجا ساخته شده به صلیب کشیده شد. اقلیم مدیترانه ای، خوب خیلی از اقلیم صحرای عربستان مناسب تره. شخص بنده، اگه قرار باشه بین صحرای عربستان و سواحل شرقی مدیترانه یکی رو انتخاب کنم قطعا دومی رو برای کار و زندگی انتخاب می کنم. اورشلیم تپه های کم فراز پوشیده از علف داشته، باغ داشته، آب هم گرچه خیلی نداشته، ولی نسبت به صحرای عربستان خوب بیشتر داشته. اما رشد و نمو مسیحیت و "تکامل" اون، در اروپا بوده، جایی که از لحاظ منابع طبیعی و خدادادی، واقعا مکان ایده آلی برای زندگی است. اساسا تابستان های خشک و بی آب و علف، آدم را بسیار کلافه و بی اعصاب می کند. اما شما تصور کنید در همان مکان صومعه نوودویچی و قبل از ساخته شدنش، اینجا آنقدر زیباست که اساسا جز بنایی شایسته با آدمهایی زیبا که در آن با لطافت سرود مذهبی بخونند، هر کانسپت دینی دیگری اساسا کم لطفی به روح مکان است. از آن طرف، یک بیابان بی آب و علف چه می طلبد؟ همین اندوه و فضاحتی که الان شاهدش هستیم.

بیشتر و بیشتر گمان می برم که ادیان، در تناسب با فرهنگ، اقلیم و بستر مکانی و زمانی خودشون، شکل گرفته و "تکامل" پیدا کرده اند. اگه درصدی که من نمیدونم این درصد دقیقا چقدر هست، منبع این وحی و الهام "الهی" بوده، انتظار این که کانسپتی که متناسب با زمینه ای متفاوت از زمینه ی زندگی من شکل گرفته، مورد قبول من واقع بشود ابدا سزا، و عقلانی نیست.

سه تا بچه گربه ن تو محوطه پایین، بهشون وابسته شدم. پریشب خوابشون رو دیدم.

30 تا 35، مثل گالیور میخوام به سفر برم.

هر روز به این فکر کنید که، من محصول پایین تنه دو تا آدم هستم.

Extreme people

اوه خدایا از آدم های شدید متنفرم. کشور من پر از آدم های شدید است. از دست آدم های شدید میخواهم سرم را به دیوار بکوبم، و جایی برم که دیگر نبینمشان، و صدایشان را نشنوم. مشکل در سیستم تفکر اینهاست، یعنی غالب چیزهایی که فکر می کنند درسته، غلطه. بگذارید بهتون بگم آدمهای شدید چه ویژگی هایی دارند. وسط روز، همه پرده های خونه رو می کشند و همه چراغ های خونه رو روشن می کنند. پرده هاشون هم معمولا سه لایه داره و لایه رویی از جنس حریر و در تم رنگ های قهوه ای روشن. مصداق بارز عوامل مخرب زیست محیطی هستند، وسط تابستان همه وسایل سرمایشی رو تا آخرین درجه روشن می کنند و با پتو می خوابن، زمستان هم همه وسایل گرمایشی رو باز می گذارند و با آستین حلقه ای می چرخند. معمولا طبیعت مکدرشون می کنه، مثلا اگه دیدید باغچه خونه رو موزاییک کردند و درختان رو قطع کردند، با این توجیه که "شیک تر شد"، یا "برگا حیاط رو کثیف می کردند" تعجب نکنید. اساسا به استفاده اضافی از منابع موجود علاقه نشان میدن، دقیقا وقتی داره بارون میاد مدام از شیشه شور ماشین استفاده می کنند. صدای تلویزیون را تا جایی که به پرده گوششون آسیب واضح نرسونه بلند می کنند. علاقه عجیبی به وضع محدودیت های مختلف دارند، مثلا روی مبل ها پارچه می کشند، در اتاق ها رو قفل می کنند یا وقتی جایی رو تمیز می کنند انتظار دارند تا دو روز هیچ کسی در اون فضا رفت و آمد نکنه.
اوه خدایا، نمیخواهم هیچ وقت آدمهای شدید دور و برم باشند.

ارزش های دن کیشوت در زندگی

1. Be honest

2. Keep your word and honor

3. Defend the innocent

پدربزرگ، پریشب خوابت را دیدم، با پیژامه از اتاق خواب بیرون آمدی و رفتی سمت توالت...

بنده یک موضوعی هست که تا حالا با کسی در میان نگذاشتم طی این دو سه سال، و اون صحنه ای هست که ضبط شده در ذهنم. اینکه در آی سی یو بودم و پدربزرگم در حالت احتضار به نوعی. طی یکی دو روز اوضاعش به شدت وخیم شده بود، طوری که رفتم اونجا بسیار ترسان شدم از وخامت اوضاعش. دادهای نامفهومی می کشید، مشخصا درد می کشید از سرطان  و نگاهش ملتمسانه بود. تنها حرفیش که مفهوم بود یک چیزی شبیه "بگذارید برم" بود. من کنار تختش ایستاده بودم، گرخیده بودم، دستش رو گرفتم، سفت دستم رو چسبید. تو چشمام زل زده بود و نامفهوم فغان می کرد. آروم و با یک لحن بسیار نچرالی سکسی ای چیزی شبیه این جملات بهش گفتم، اینکه "دکترا گفتن امروز میبریمتون بخش، دیگه تو آی سی یو نیازی نیست باشید، نگران نباشید، میریم بخش، اونجا یه اتاق هست برای خودتون،ما هم میمونیم کنارتون، عزیزم." اینها رو که گفتم آروم شد یکدفعه، در حالی که دستم رو محکم چسبیده بود و ول نمی کرد. بسیار لحظه عجیبی بود.آخرین ملاقات ما بود طبعا و فردا عصرش از دنیا رفت.

یک اپیزودی گوش کردم امروز از پادکست "stuff u should know" که یاد این قضیه افتادم.اپیزود در مورد مرگ بود و جالب این که حواسی که تا لحظه آخر برجا هستند، لامسه و شنوایی هستند. و آخرینشون شنوایی. so...