این کار من در دکاتلون به اصطلاح کاستومر سرویس هست و به طبع یک محیط اجتماعی که هر روز با کلی آدمهای مختلف برخورد داری. حالا بعضیاشون میشن هایلایتهای اون روزم و خاطرهشون توی ذهنم میمونه. بین همکارهام هم یه پسر فرانسوی هست توی دپارتمانمون که باهاش خیلی رفیقم، فلوریان. برخوردای اولم با آدما یادم نمیاد، کاش مینوشتم. به خودم اومدم دیدم با فلوریان رفیقم مثلا. روز اول کار رو یادمه ولی، شانس من شنبه هم بود شلوغترین روز. همون اول صبح تا تلفن شرکت رو آتیش کردم زرت یکی زنگ زد منم شبیه ابلها جواب دادم (زنگ رو گوشی همه میفته میتونی دایورت کنی یکی دیگه جواب بده). بعدا از همکارم که گوشی رو دوان دوان بهش رسوندم فهمیدم که سوال این بوده که شما توی ورکشاپتون چوب اسکی تیز میکنید؟ حالا این که مطلقا ایدهای از جواب نداشتم بماند اساسا سوال رو هم متوجه نشدم. گفتم آره شما چوب اسکی که میخرین کفشش رو هم باید بخرین (؟). چند ثانیه سکوت شد بعد یارو گفت قربان شما متوجهی من چی دارم میگم؟ اینجا بود که رفتم یکی رو خفت کردم گوشی رو دادم دستش که سر جدت بگیر ببین این چی میگه. تا اومدم ریکاوری روحی کنم یه زنه اومد گفت "رانینگ وست" دارین؟ مجدد توی مرحلهی درک سوال موندم که چی هست اساسا این رانینگ وست؟ ولی خوب از مشتری که نمیشه پرسید. منم دیدم بهترین کار پاک کردن صورت مسالهست، گفتم نه نداریم! حالا بعدا فهمیدم یک فروشگاه لوازم ورزشی رانینگ وست نداشته باشه شبیه اینه بری استارباکس بگه قهوه نداریم. نه تنها داشتیم، بلکه در تعداد و رنگ و طرحهای بسیار متنوع هم داشتیم. 2 ساعت بعدش زرت خانمه رو باز دیدم، گفت خواستم بهت بگم رانینگ وست داشتین گفتی نداریم! منم گفتم ببین من روز اولمه کلا شیش میزنم، واقعا متاسفم که گمراهت کردم. حالا نمیدونم تمام اون مدت تو فروشگاه بود یا برگشته بود مشخصا این رو به من بگه بره. حالا رانینگ وست چی هست؟ نیمتنه دویدن.
حالا صحبت این دوست فرانسویم بود. تقریبا هم سنیم. دو سه تا کشور من جمله ایرلند توریسم و جغرافی خونده و با ویزای کار اومده کانادا، میگفت پلنم اینه برگردم فعلا اومدم بچرخم. خوب نردی هم هست. میگفت خیلی جالبه که شمال ایران یه نوار سبزه بعد اونور رشتهکوههای بلند یهو خشک میشه. صحبت ترافیک بود یه عکس از ترافیک تهران نشونش دادم گفت چرا همه ماشینا شبیه همن؟ راست هم میگفت زبونبسته همه تیبا و 206. رفته بود عکسای ماهوارهای تهران رو توی گوگل دیده بود میگفت چرا درخت کمه اینقدر. یبارم به من گفت میلاد میلاد، شاه یا آیتالله؟ گفتم هیچکدوم.
یک خانم کانادایی 50 و خردهای ساله هم هست توی دپارتمان به نام شارلین، که اون اول که من اومده بودم هرچی سوال موال داشتم ازش میپرسیدم و کمکم کرد کلی. اینم اطلاعاتش در مورد ایران خوب بود، گفت خوب وقتی از ایران اومدی بیرونا. بعد گفت 10 12 ساله هوا پسه، نیست؟ گفتم آره همچین چیزایی. دو بار ازدواج کرده و 7 تا بچه داره. یه کمم محافظهکار میزنه، بحث یوگا پنت و اصطلاحا ساپورت شد گفت حالا خیلی لزومی نداره همه برجستگیهای اندامهای شخصی آدم رو ببینن! من با دخترم که چهارده سالشه کشمکش دارم سرش. به نظرش مد مبتذلی میومد. یک خانم مکزیکی 40 و خردهای ساله هم هست به اسم آلبا که انگلیسی رو خیلی دست و پا شکسته صحبت میکنه با اینکه شوهرش کاناداییه. داشتم فکر میکردم منطقیتر اینه که شوهرش اسپانیولی بلد باشه، وگرنه در برقراری روابط موثر قاعدتا باید دچار چالش باشن. خیلی اطلاعات خاصی در مورد ایران نداره این آلبا. ولی با من خیلی خوبه، کلا خیلی هم گرم و بامحبته. یبار برام یه غذای مکزیکی آورد و گذاشت توی یخچال به نام تامال که خمیر ذرت حاوی کشمش و پیچیده شده در برگ ذرت بود که واقعا خوب بود. هفته پیش هم برگشت بهم گفت میلاد من از کار کردن با تو لذت میبرم، آدم خوبی هستی. گفتم من سگ درگاهتم به مولا، تف کن توش شنا کنم. حالا منم یبار باید براش قرمهسبزی درست کنم ببرم، احتمالا تا آخر تابستون که قرارداد دارم و بعدش حسم اینه که میندازنم بیرون. ولی خوب به قول نووهچنتو به یورش.
حالا اون بخش برخورد با مشتریان رو در پست دیگهای تعریف میکنم، الان خستهم میخوام برم شام بخورم.
جالب بود، خودش تجربه جذابیه. ولی ارتباط با مشتری و کلا آدما سخته
حالا اونایی که میان لوازم ورزش و تفریح بخرن همه مود و حالشون خوبه بیشتر جذابه تا سخت
خوش بحالت، من عاشق دیکتلونم. هر وقت میرم تو یکی از شعبه هاش دلم نمیخواد بیام بیرون، یه کفش هایکینگ تو یکی از فروشگاههاش دیدم دلم رو اسیر کرده.، میخرمش سر ماه!
آره شهر عجایبیه برای خودش :))
بسیار زیبا بود ستون.از دُخی ها بیشتر بگو.
مخلصم ستون چشم