تراژدی

تو کشف و شهود حال زنی رو دریافتم که سی و اندی ساله ست با دو تا بچه و در ازدواجش احساس تنهایی میکنه، با شوهر و بچه هاش سفر یک هفته ای رفته استانبول و شبها در هتل با چشمانی غمبار به پدر مادرش فکر میکنه و اینکه چی شد اینجوری شد.

Wounded Angel

طولانی ترین رمان جهان را که با بیش از یک میلیون و دویست هزار کلمه نوشته شده است بالاخره در یکی از دوره های زندگی تان بخوانید چون در ضمن، یکی از بهترین رمان های جهان است. خواندنش زیاد آسان نیست چون با دقتی بی نظیر«در جستجوی زمان از دست رفته» است.



فیلسوف انگلیسی «آلن دوباتن» به طرز ساده و کمابیش شگفت انگیزی رمان 7 جلدی پروست را جستجوی طولانی یک انسان برای یافتن معنای زندگی، تعبیر کرده است. به نظر وی، قهرمان داستان، ضمن بررسی سه دلیل خوشبختی، در پایان به این حقیقت دست می یابد که کنجکاوی اش را خاتمه دهد و فقط از زندگی به همان شکلی که هست شکرگزار باشد.

از دید آلن دوباتن، قصه پروست در حقیقت نقشه راه برای کشف سه وسیله ای است که احتمالا به زندگی معنا می دهند.

1 –  پروست که خودش در یک خانواه متمول بزرگ شده بود فکر می کرد که زندگی اش کامل خواهد شد اگر به موفقیت اجتماعی دست یابد و بتواند وارد دنیای اشراف و بزرگان شود. شاید برای ما در قرن 21، موفقیتی که عنوان می کند ناآشنا باشد ولی این روزها در حد رسیدن به همان شهرت و موقعیتی است که ستارگان دنیای سرگرمی ها کسب می کنند.

قهرمان اصلی قصه، سال های زیادی را صرف این کرد که چگونه به جمع مردم فاخر جامعه پاریس بپیوندد و البته به خاطر شخصیت جذاب و دوست داشتنی اش بالاخره به جمع خواصِ پاریس نظیر دوک و دوشس Guermantes پذیرفته شد. اما در عمل فهمید که او نه تنها معنای زندگی و خوشبختی را در همنشینی با جماعت مطرح و فاخر شهر نیافت بلکه وقت گذراندن با اشراف شهر را بی ثمر و بیهوده یافت.

برای یک مرد جوان شاید طبیعی بود که در جستجو و همجواری با انسان های گرانقدر باشد ولی درس زندگی به او آموخت که شرف و مرام انسانی در یک گروه خاص جمع نشده است و در حقیقت خصلت های نجیب در تمام اقشار جامعه یافت می شود.

2 – عشق دومین منبع و مفهوم زندگی بود که قهرمان داستان با دقتی خارق العاده عزم کرده بود کشف کند. در جلد دوم رمان، قهرمان قصه به همراه مادربزرگش به باربادوس می رود و در آنجاست که با Albertine روبرو می شود. دختری جذاب با موهای کوتاه که در طی 300 صفحه بعدی رمان، عشق را معنای زندگی معرفی می کند.

از نگاه مارسل پروست معجزهِ عشق در این نهفته است که انسان می تواند دیگر تنها نباشد و فردی را بیابد که وی را کاملاً درک کند. اما این بنیان اصلی برای دستیابی به معنای زندگی نیز در پایان این بخش، مثل اشتیاق همراهی با اشراف، عملی بیهوده جلوه می کند . قهرمان قصه پی می برد که ما انسانها، موجودات خاص، و عجیب و غیرقابل درک هستیم و برای همین نمی توانیم فردی را بیابیم که ما را همانطور که هستیم بپذیرد. بنابر این، تنهایی یک خصلت طبیعی و ذاتی است و از آن گریزی نیست.

3 – جستجو برای یافتن معنای زندگی با مطرح شدن «هنر» در این داستان لطیف و بسیار شخصی، به پایان می رسد. پروست برای نشان دادن اهمیت هنر به پدیده ای « عادت» اشاره می کند که درست رودرروی هنر قرار گرفته است. به اعتقاد وی، تکرار و آشنایی با تجربیات و اتفاقات مختلف باعث می شود تا کرخت شویم و این، زندگی را یی رمق می سازد. ولی کودکان همواره ذوق زده هستند چون هنوز ماجرهای زندگی برای شان تازگی دارد و به آن عادت نکرده اند.

شگردی که پروست معرفی می کند در حقیقت همه رمز و رازِ رمان بسیار طولانی اش را در بر می گیرد. به این تعبیر که ما مدام باید حوادث و لحظات زندگی و «در جستجوی زمان از دست رفته» را در ذهن خودمان مرور کنیم. مثال معروفِ قصه، نوشیدن و خوردن چای و کلوچه ساده ای است که به یکباره قهرمان رمان را پرت می کند به دوران کودکی و همه خاطرات زیبای که در حین خوردن چای و کلوچه ایجاد شده بود.

به نظر پروست، هنرمندان تنها گروهی از جمعیت انسانی هستند که می توانند شکرگزاری و فرخنده بودن زندگی را بازسازی و خلق کنند. پروست توقع ندارد که همه ما هنرمند باشیم ولی می توانیم یاد بگیریم که نسبت به همه اشیاء و مکان ها و افرادِ پیرامون مان حساس باشیم و با دقت و حوصله به انها بنگریم. مجذوب شان شویم و به کمک آنها به دوران بسیار پاک و همواره ذوق زدهِ کودکی نقب بزنیم. تا هر چیزِ بسیار ساده و کوچک برای مان لذتبخش و دلپذیر باشد. تا قدر زندگی را بدانیم.

خواندن کتابی با یک میلیون دویست هزار کلمه، که هر کدام شان با دقتی افسونگر در باره جزئیات ساده زندگی نوشته شده است سخت است. ولی حتما موقعی در دوره تحول زندگی تان می رسد که می خواهید دست از شتاب بردارید و زندگی را و هر لحظه اش را با تمام وجود بچشید. آن موقع خواندن قصه مارسل پروست راحت تر خواهد بود و زیباتر.

منبع: مارسل پروست و جستجو برای معنای زندگی

Another Woman


بین همه وودی آلن ها، دقیقا اون فیلمهاییش فیووریته منه که "وودی آلنِسک" نیست، درام های عمیق و آرام منهتن استایل (تصویر دارد، ندارد؟)، another woman هم فراوان چسبید، با اون پیانوی اریک ساتی مخصوصا، که آهنگ مرموز روان در اتاق من بود، از جانب پیانیست طبقه بالایی، تا بالاخره فهمیدم چه اثریه.

28

Time to make big changes.

برای کسانی که نامجو را نگرفته اند یا نمی گیرند.

بهترین توصیفی که در مورد نامجو شنیده ام:


به نظرم تجسم باهوش/یاغی/شوخ‌طبع/خسته/غمگین/غر زن/لت و پار شده های نسل من محسن نامجو است : توأمان.


آلبوم نامجو با NBE

Chris Cornell


کرنل با افسردگی دست و پنجه نرم می کرد و اعتیادهای متعددی داشت (بیشتر الکل و داروهای تجویزی)، گرچه توانسته بود آن را از سالهای 1980 تا 97، وقتی گروهشان، ساوندگاردن از هم گسست و ازدواجش در حال فروپاشی بود، کنترل کند. در این برهه، او به اکسی کدون و مواد دیگر روی آورد. کرنل در مورد آن دوره گفت: "من دچار بحران افسردگی شدیدی شده بودم، جوری که روزها یک وعده غذایی را کلا نمی‌خوردم. داشتم فرو می‌پاشیدم. نهایتا متوجه شدم که تنها راه خروج از آن وضعیت، این بود که تقریبا همه چیز را در زندگی ام عوض کنم. این کار، کار ترسناکی بود، اما ارزش انجام دادن را داشت." 2002، او به توانبخشی رفت، و حوالی 2005، الکل و دود را ترک کرد.

کرنل در مصاحبه ای به سال 1996 گفت: "من می دانم تمایل به خودکشی داشتن چه حسی دارد، و می دانم ناامید بودن چه حسی دارد. نقطه ای است که در آن به اندازه کافی خودم را شناختم که بدانم تحمل آن را ندارم که بخواهم برای خودم موانع دیگری درست کنم." در 1999، کرنل در مورد افسردگی گفت: "کسی به درستی نمی داند افسردگی معمول چیست. تو فکر می کنی کسی افسردگی معمولی دارد، و چیز بعدی که می شنوی این است که خودش را حلق آویز کرده است. سخت است بخواهی تفاوت را بگویی، اما من احساس می کنم افسردگی می تواند مفید باشد. گاهی اوقات آن تنها شیمیایی است. مشخص نیست که دقیقا از کجا می آید. هر زمانی که من درگیر نوعی از افسردگی بوده ام، تلاش کرده ام به خودم یادآوری کنم ممکن است روز بعد از خواب بیدار شوم و رفته باشد، چون اتفاق می افتد، و نگرانش نباشم. هم زمان، وقتی خیلی حالم خوب است، افسردگی را به یاد می آورم و به تفاوت ها در آنچه احساس می کنم می اندیشم، و این که چرا آن گونه حس می کنم، و این که چرا منحصرا نمی شود این یا آن بود. تو فقط باید دریابی که اینها الگوهای زندگی هستند، که تو آنها را از سر می گذرانی."

در مصاحبه ای به سال 2006، کرنل فاش کرد که در سن 14 سالگی، یک تجربه بد "فن سیکلیدین" داشته است، و از اختلال ترس و آگورافوبیا (هراس از مکان های باز) رنج می برده است. "من یک تجربه بد فن سیکلیدین در 14 سالگی داشتم که باعث شد دچار اختلال ترس شوم. و طبعا، به کسی هم راستش را نمی گفتم. نمی شود بروی پیش پدرت یا دکترت و بگویی آره، من پی سی پی کشیدم و الانم اصلا حال خوبی ندارم. من کم و بیش آگورافوبیک شدم، به خاطر اینکه دچار فلاش بک می شدم. از 14 تا 16 سالگی، هیچ دوستی نداشتم. بیشتر اوقات را در خانه می ماندم. تا آن موقع زندگی خیلی خوب بود، دنیا بزرگ بود و من احساس می کردم می توانم هر کاری را که بخواهم انجام دهم. ناگهان، حس کردم هیچ کاری را نمی توانم انجام دهم. اما در انزوا، تخیل من فرصت زیادی برای پرواز داشت. من تا اواخر دهه بیست زندگیم، دیگر هیچ موادی استفاده نکردم. متاسفانه، به خاطر این که پدر و مادرم هر دو الکلی بودند، من خیلی الکل می نوشیدم، و این چیزی بود که نهایتا من را به مواد بازگرداند. معمولا می شنوید که علف به مواد سنگین تر می انجامد، ولی به نظر من الکل چیزی است که کار را به همه چیز می کشاند. برای اینکه آن ترس را از بین می برد. بدترین تجربه موادی که من داشتم به خاطر این بود که مست بودم و اهمیت نمی دادم."

وقتی از او پرسیده شد چگونه بر اعتیادهایش غلبه کرد، کرنل گفت: "دوره ای طولانی بود که به این نتیجه رسیده بودم این طوری (هوشیار) بهتر است. توانبخشی واقعا کمک کرد. نهایتا خود فرد است که باید بخواهد. باید بخواهی و دیگر سمتش نروی، وگرنه دیگر متوقف نخواهی شد و این تو را خواهد کشت. هیچ کاری نیست که بتوانی انجام دهی. اگر بهترین دوستت مشکلی دارد که خیلی هم جدی است، هیچ کاری نیست که تو بتوانی برایش انجام بدهی. این برای من و آدمهای اطراف من تلخ بود. برای من تلخ بود وقتی دوستانم جان خودشان را از دست می دادند."


کریس کرنل، در ۱۸ می ۲۰۱۷ به زندگی خودش پایان داد.

Fuck Society

این ویدیو خیلی جالب بود.

Existential loneliness

هرچه بزرگ تر می شوی، کمتر اهمیت می دهی. هر چه می گذرد، چیزها بی معنی و بی معنی تر می شوند، حتی آدمها. گذشته ت با آدمها بی معنی می شود، آنقدر که مسیرت را جدا می کنی، فکر می کنی شاید بهتر باشد از همه. هر چه می گذرد، سخت تر می توانی ذهنت و وجودت را با دیگران گره بزنی. انگار درک کردن و درک شدن آرمانی دور می شود. چیزی باید باشد که به دیگران پیوندت دهد، چیزی که به دیگران متعهدت کند.

روح جستجوگر

"Make a radical change in your lifestyle and begin to boldly do things which you may previously never have thought of doing, or been too hesitant to attempt. So many people live within unhappy circumstances and yet will not take the initiative to change their situation because they are conditioned to a life of security, conformity, and conservation, all of which may appear to give one peace of mind, but in reality nothing is more damaging to the adventurous spirit within a man than a secure future. The very basic core of a man's living spirit is his passion for adventure. The joy of life comes from our encounters with new experiences, and hence there is no greater joy than to have an endlessly changing horizon, for each day to have a new and different sun. If you want to get more out of life, you must lose your inclination for monotonous security and adopt a helter-skelter style of life that will at first appear to you to be crazy. But once you become accustomed to such a life you will see its full meaning and its incredible beauty.” 
 Jon Krakauer, Into the Wild

"یک تغییر رادیکال در سبک زندگیت به وجود بیار. شروع به انجام کارهایی کن که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردی یا برای انجامشون خیلی مردد بودی. خیلی از آدمها از شرایطشان خوشحال نیستند، اما باز هم دست به کاری برای تغییر نمی زنند، چون در امنیت و محافظه کاری این زندگی مقید شده اند. چیزهایی که ممکن است به نظر برسد به ذهن یک نفر آرامش می دهد، اما در واقعیت، هیچ چیز برای روح ماجراجوی انسان از یک "آینده مطمئن" مخرب تر نیست. پایه ای ترین نهاد در روان آدمیزاد شور و احساس اوست برای ماجرا. لذت زندگی از رویارویی ما با تجربه های جدید می آید، از این رو لذتی بالاتر از داشتن یک افق مدام در حال تغییر نیست، اینکه هر روز خورشیدی جدید و متفاوت بر تو بتابد. اگر میخواهی بیشتر از زندگی دریافت کنی، باید تمایلت برای این امنیت خسته کننده را کنار بگذاری و سبک زندگی متلاطمی پیش بگیری. ممکنه ابتدا به نظرت دیوانگی بیاد، اما همین که به همچین زندگی ای خو میگیری اون رو پر از معنا و فوق العاده زیبا خواهی یافت."

- جان کراکائر، در طبیعت وحشی

Calm

- "What is your current struggle in your life?" 
- "I don't see any struggle."
- "Have you ever had any struggle at all?"
- "Of course, I experienced it at some points in my life. But meditation rescued me every single time I had a big problem. Meditation grants nearly all your wishes. When you start doing it, initially you have many struggles, many obstacles, many expectations. But little by little you will learn how to be merely an observer in this universe. An observer has nothing to worry about. He only gazes into everything and absorbs the tiny little happiness that comes out of his surroundings. When you experience this sense of observance, you would automatically forget all your problems, struggles and expectations. Things would become much better in your life when you don't expect much."

- "کشمکشی که الان در زندگیت داری چیست؟"
- "هیچ کشمکشی نمی بینم."
- "اصلا هیچ موقع تا حالا کشمکشی داشتی؟"
- "البته، گاهی اوقات در زندگیم تجربه‌اش کردم. ولی مراقبه، هر موقع که به مشکلی بزرگ برخورد کردم نجاتم داد. مراقبه، تقریبا به همه آرزوهای شما پاسخ می گوید. وقتی که شما شروع به انجامش می کنید، با بسیاری از کشمکش ها، مشکلات و انتظارات در زندگیتان مواجهید. رفته رفته شما یاد می گیرید که در این عالم چگونه فقط یک مشاهده گر باشید. یک مشاهده گر، هیچ چیز برای نگرانی ندارد. او تنها به همه چیز خیره می‌شود، و شادی های کوچک را از محیط اطرافش جذب می کند. وقتی که شما همچین حس مشاهده گر بودنی را تجربه می کنید، خود به خود تمامی مشکلات، کشمکش ها و انتظاراتتان را از یاد خواهید برد. زندگی خیلی بهتر خواهد بود وقتی که شما انتظار زیادی نداشته باشید."