یک مقدار علف کشیدم. آخرین باری که تنها علف کشیدم یادم نمیاد. شاید ماهها پیش بود. الان که علف کشیدم برنامهم این بود که یک انیمه از خالق "نام تو" ببینم. ولی الان دارم به این فکر میکنم که 25 سالگی تا 35 سالگی انگار همهچیز خیلی تغییر میکنه. بگذریم. حدود 12 سال پیش، سال سوم چهارم لیسانس، با یه دختری توی اینترنت آشنا شدم به نام مهدخت. یادم نمیومد چطور، یا از روی فیسبوک همینجوری پیداش کرده بودم یا از گودریدز. خلاصه با هم صحبت زیاد میکردیم. قیافش خیلی به نظر من ظریف و زیبا میومد، بینی و صورت ظریف، موهای مشکی، و چشمهای زیبا. اسمش هم که مهدخت بود. 3 4 سالی از من بزرگتر بود یعنی من مثلا 22 سالم بود اون 25 6 سالش بود. من اون موقع کلا خیلی میترسیدم. الانم میترسم، ولی کمتر. الان بیشتر خستهم. خلاصه میترسیدم به دخترها بگم میخوام ببینمت. یا بیا بریم بیرون. چون اینسکیور بودم. الانم هستم، ولی کمتر. خلاصه هیچوقت به مهدخت نگفتم میخوام ببینمت. یا بریم بیرون. فقط یکبار به شمارهش که یادم نیست از کجا کش رفته بودم (فکر کنم از یهجایی از تو همون فیسبوکش پیچونده بودم) زنگ زدم. صداش خیلی قشنگ بود. به اسمش و چهرهش میومد. من ولی سریع قطع کردم. من خیلی میترسیدم. از بچگی فکر کنم میترسیدم. از این پسربچهها بودم که عینکی هستن و با دهن باز زل میزنن به بقیه و وقتی وارد یه فضایی پر از غریبه میشن با دست مانتوی مامانشون رو میگیرن و پشتش پنهان میشن. دوم دبستان که بودم مینیبوس مدرسه یهو زد رو ترمز، منم وسط مینیبوس وایساده بودم که با سر رفتم خوردم تو پایهی صندلی راننده. یعنی این تصویریه از توی ذهنم دارم. عجیبه نمردم. هیچی مامانم خونه نبود زنعموم یه گاز استریلی چیزی چسبوند به سرم. قاعدتا باید میبردنم بیمارستان بخیه بزنن. هنوز جاش روی سرم هست، یه لکهی کوچیک سفید وقتی موهام رو خیلی کوتاه میکنم. بعد شبیه اون داستان شل سیلور استاین تا یه سنی فکر میکردم موهام تاب دارن، که یه موقعی موهام رو خیلی کوتاه زدم دیدم نه همچین متقارن نیست. یعنی اون بادی که سر بعد از ضربه کرده بود دیگه هیچوقت نخوابید، فکر کنم میبردنم بیمارستان میخوابید.
مهدخت رو میگفتم. آره هیچوقت ندیدمش. ارتباطم هم باهاش همون موقعها قطع شد. گاهی فکر میکنم کاش میدیدمش. دختر مخترهایی که بعدا باهاشون شروع کردم بیرون رفتن هیچکدوم اون حس رو بهشون نداشتم. الانم اسمش انگار اصلا نیست توی اینترنت.
کلا سالهای لیسانسم سالهای عجیبی بودن. یه جایی میگفت آدما چیزای بد یک خاطره رو فراموش کنن و چیزای خوبشو یادشون میمونه. من ولی اینجوری نیستم. سالای لیسانسم سیاه به نظرم میان. سیاه و خسته. 18 تا 22 سالگی. علم و صنعت. اینسکیور بودم و در تنهایی خودم غوطه میخوردم. دوستای همورودیم هم عجیب و خسته بودن. دلم نمیخواد برگردم به اون سالا، جدیدا احساس میکنم دوست دارم از آدمهاش هم فاصله بگیرم تا بتونم بیشتر از اون سالها فاصله بگیرم و دور شم. البته در عین حال گاهی خاطرات خسته و شیرین هم هستن. بهرحال ذهن اون سالها کلا جور دیگهای فکر میکنه. به آینده خیلی فکر نمیکنی. به پوچی ممکنه فکر کنی، ولی هیچموقع به استیصال وجودی نمیرسی. اینکه صبح پاشم چطور سر کنم تا شب شه. توی زندگیم چیکار کنم تا روزا به آخر بیان. میای خونه یه گیم باز میکنی شروع میکنی تا شب بازی کردن. فرداشم میری دانشگاه بچرخی. تابستون هم که شروع بشه محوطه سبز میشه، ستونهای پیلوتیهای اکباتان هم که انگار مدام برات مستطیلهای سبز و تابلوهای بهار قاب میکنن. بعد با پوریا میری بیرون، میرین توی محوطه، سوپری یه سیگاری میگیرین، دو تا دلستری میگیرین، میشینین راجع به دخترهای دانشگاهتون صحبت میکنین یا با خوشحالی در مورد مسائل پیشافتادهی دیگه بحث و تبادلنظر میکنید. بعد دم غروب هم که میشه صدای جیرجیر اون پرندهها میاد که معمولا بهار و تابستون دم غروب دستهای پرواز و جیرجیر میکنن. فکر کنم سار باشن.
یا با فرزام میری آپادانا سیگار میکشی. اون عصرهای تابستون 88 هم بود. همون ون آپادانا. همیشه منتظری ببین دخترمختر چی هست توی ون کنارت بیفته. دیگه خیلی چیزی یادم نمیاد. یعنی نه که یادم نمیاد همین دیگه. دانشگاه که تاریک بود. بقیهش اوکی بود.
برم این انیمه رو ببینم. میخوام این چتی همش به تولید محتوا نره، یک بخشیش هم به دریافت محتوا بره.
این کار من در دکاتلون به اصطلاح کاستومر سرویس هست و به طبع یک محیط اجتماعی که هر روز با کلی آدمهای مختلف برخورد داری. حالا بعضیاشون میشن هایلایتهای اون روزم و خاطرهشون توی ذهنم میمونه. بین همکارهام هم یه پسر فرانسوی هست توی دپارتمانمون که باهاش خیلی رفیقم، فلوریان. برخوردای اولم با آدما یادم نمیاد، کاش مینوشتم. به خودم اومدم دیدم با فلوریان رفیقم مثلا. روز اول کار رو یادمه ولی، شانس من شنبه هم بود شلوغترین روز. همون اول صبح تا تلفن شرکت رو آتیش کردم زرت یکی زنگ زد منم شبیه ابلها جواب دادم (زنگ رو گوشی همه میفته میتونی دایورت کنی یکی دیگه جواب بده). بعدا از همکارم که گوشی رو دوان دوان بهش رسوندم فهمیدم که سوال این بوده که شما توی ورکشاپتون چوب اسکی تیز میکنید؟ حالا این که مطلقا ایدهای از جواب نداشتم بماند اساسا سوال رو هم متوجه نشدم. گفتم آره شما چوب اسکی که میخرین کفشش رو هم باید بخرین (؟). چند ثانیه سکوت شد بعد یارو گفت قربان شما متوجهی من چی دارم میگم؟ اینجا بود که رفتم یکی رو خفت کردم گوشی رو دادم دستش که سر جدت بگیر ببین این چی میگه. تا اومدم ریکاوری روحی کنم یه زنه اومد گفت "رانینگ وست" دارین؟ مجدد توی مرحلهی درک سوال موندم که چی هست اساسا این رانینگ وست؟ ولی خوب از مشتری که نمیشه پرسید. منم دیدم بهترین کار پاک کردن صورت مسالهست، گفتم نه نداریم! حالا بعدا فهمیدم یک فروشگاه لوازم ورزشی رانینگ وست نداشته باشه شبیه اینه بری استارباکس بگه قهوه نداریم. نه تنها داشتیم، بلکه در تعداد و رنگ و طرحهای بسیار متنوع هم داشتیم. 2 ساعت بعدش زرت خانمه رو باز دیدم، گفت خواستم بهت بگم رانینگ وست داشتین گفتی نداریم! منم گفتم ببین من روز اولمه کلا شیش میزنم، واقعا متاسفم که گمراهت کردم. حالا نمیدونم تمام اون مدت تو فروشگاه بود یا برگشته بود مشخصا این رو به من بگه بره. حالا رانینگ وست چی هست؟ نیمتنه دویدن.
حالا صحبت این دوست فرانسویم بود. تقریبا هم سنیم. دو سه تا کشور من جمله ایرلند توریسم و جغرافی خونده و با ویزای کار اومده کانادا، میگفت پلنم اینه برگردم فعلا اومدم بچرخم. خوب نردی هم هست. میگفت خیلی جالبه که شمال ایران یه نوار سبزه بعد اونور رشتهکوههای بلند یهو خشک میشه. صحبت ترافیک بود یه عکس از ترافیک تهران نشونش دادم گفت چرا همه ماشینا شبیه همن؟ راست هم میگفت زبونبسته همه تیبا و 206. رفته بود عکسای ماهوارهای تهران رو توی گوگل دیده بود میگفت چرا درخت کمه اینقدر. یبارم به من گفت میلاد میلاد، شاه یا آیتالله؟ گفتم هیچکدوم.
یک خانم کانادایی 50 و خردهای ساله هم هست توی دپارتمان به نام شارلین، که اون اول که من اومده بودم هرچی سوال موال داشتم ازش میپرسیدم و کمکم کرد کلی. اینم اطلاعاتش در مورد ایران خوب بود، گفت خوب وقتی از ایران اومدی بیرونا. بعد گفت 10 12 ساله هوا پسه، نیست؟ گفتم آره همچین چیزایی. دو بار ازدواج کرده و 7 تا بچه داره. یه کمم محافظهکار میزنه، بحث یوگا پنت و اصطلاحا ساپورت شد گفت حالا خیلی لزومی نداره همه برجستگیهای اندامهای شخصی آدم رو ببینن! من با دخترم که چهارده سالشه کشمکش دارم سرش. به نظرش مد مبتذلی میومد. یک خانم مکزیکی 40 و خردهای ساله هم هست به اسم آلبا که انگلیسی رو خیلی دست و پا شکسته صحبت میکنه با اینکه شوهرش کاناداییه. داشتم فکر میکردم منطقیتر اینه که شوهرش اسپانیولی بلد باشه، وگرنه در برقراری روابط موثر قاعدتا باید دچار چالش باشن. خیلی اطلاعات خاصی در مورد ایران نداره این آلبا. ولی با من خیلی خوبه، کلا خیلی هم گرم و بامحبته. یبار برام یه غذای مکزیکی آورد و گذاشت توی یخچال به نام تامال که خمیر ذرت حاوی کشمش و پیچیده شده در برگ ذرت بود که واقعا خوب بود. هفته پیش هم برگشت بهم گفت میلاد من از کار کردن با تو لذت میبرم، آدم خوبی هستی. گفتم من سگ درگاهتم به مولا، تف کن توش شنا کنم. حالا منم یبار باید براش قرمهسبزی درست کنم ببرم، احتمالا تا آخر تابستون که قرارداد دارم و بعدش حسم اینه که میندازنم بیرون. ولی خوب به قول نووهچنتو به یورش.
حالا اون بخش برخورد با مشتریان رو در پست دیگهای تعریف میکنم، الان خستهم میخوام برم شام بخورم.
در ادامهی پست قبل اینم باید اشاره کنم که الان حدود یک سال و چهار ماه هم هست که پدر و مادرم رو ندیدم. داشتم فکر میکردم بیشترین مدتی که پدر مادرم رو ندیده بودم آموزشی سربازی بود، آبان 95. اون موقع یک چیزی حدود 40 روز کلا توی پادگان نگهمون داشتن. یعنی فقط یکبار مرخصی شهری دادن بعد یک ماه که یه عصری با سه تا دوستام دربست گرفتیم رفتیم یزد چرخیدیم. بعد یک ماه غذای پادگان رفتیم یه پیتزایی زدیم که یکی از بهترین و لذتبخشترین وعدههای غذایی بود که توی زندگیم خوردم. بعدشم رفتیم چهار تا میوه خریدیم و برگشتیم خودمون رو تسلیم کردیم. زن هم دیدیم. چون یک ماه کلا مونث ندیده بودیم. فکر کنم البته هفتهی سوم اینا یه پیادهروی برد بلند رفتیم که اونجا رسیدیم به روستا و جادهطوری اطراف پادگان اونجا یه موتوریای داشت میرفت که ترکش یه توده پارچهی سیاه نشسته بود. اونجا یادمه چشمای همه موجود مونث رو تعقیب میکرد که داشت در افق محو میشد. خلاصه اینطور. اون 40 روز طولانیترین مدتی بود که ننه بابام رو ندیدم. بعدش هم یه بازهی تقریبا 9 ماهه در سال 97 و بلافاصله بعد تموم شدن سربازیم میرفتم معدن داییم کار بازسازی انجام میدادم، اونجا هم 1 ماه معدن بودم 1 هفته تهران. ولی خوب هیچکدوم به رکورد در حال بهبود 16 ماه الانم نمیرسن. حالا عجیب اینه خیلی احساس دلتنگی نمیکنم. همون آموزشی بعد یک هفته زنگ زدم خونه انگار دو قرن گذشته بود بسکه سخت میگذشت. البته این احساس دلتنگی نکردنم فکر کنم بیشتر به خاطر بیزاری و وحشت از اون زندگی نکبتواری هست که دو سال آخر قبل اومدن داشتم. از معدن که برگشتم که 6 ماه لاس با اپلای دکترا و اینا (همه رو هم جز دو تا پذیرش پولی تخمی ریجکت شدم) زدم که کرونا شروع شد. از تابستون 99 تا زمستان 1400 نکبت کامل بود. بهار 99 که اصلا یادم نمیاد چه گهی میخوردم. منتظر بودیم کرونا یکی دو ماهه تموم شه فک کنم. کلا بیکار خونه بودم. یعنی یک حالتی از زندگانی هست که من با یقین میگم مرگ ازش بهتره، اونم مرد بیکار و بیعاره. حالا اضافه کن با 30 سال سن خونه ننه باباش هم باشه. یعنی خود خدا هم فکر کنم تایید میکنه که نه این یک مورد جدی خودت رو بکش. تابستونش سرم به یک کار بازسازیای برای داماد و یکی از دوستامون گرم شد. پاییزش یک شرکت مهندسی صنایع کار نگارش انگلیسی میخواستن که دوست خواهرم پرسید کسی رو میشناسی؟ گفتم خودم میام. رفتم دو ماه نشده گفتم نیستم اومدم بیرون. اول زمستون یکی از دوستام یه آگهی جذب نیروی یه شرکت معماری و شهری برام فرستاد که گفتن بیا مصاحبه، البته پروژهای نه استخدام دائمی. یادمه اون چند روزی که منتظر جوابشون بودم افتاده بودم روی تختم و میگفتم جان مادرت درست شو، نشی چجوری سر کنم من این روزها رو. اونجاها بود که خیلی ارگانیک کمکم داشتم مذهبی میشدم. خلاصه شرکته جور شد و همون موقعها هم داشتم چهار تا جای جدید من جمله همین کلگری رو اپلای میکردم. جای شرکت جردن بود، یک ساعت و نیم صبح رفتن و یک ساعت و نیم شب برگشتن توی ترافیک بودم، سر جای پارک هم که هر روز دهنم سرویس میشد. یه کوچهای بود بلوار طور که حمل با جرثقیل نبود ولی جریمه میکرد. شانسی بود دیگه یه مدت ماهی اصلا جریمه نشدم، بعد مثلا تو یه هفته دوبار شدم. یه کاغذ گذاشتم زیر برف پاک کن "جان مادرت جریمه نکن کارمند اجارهنشینم" که البته تاثیری نداشت. یه جوری ترافیک و آلودگی کونم رو پاره کرده بود که ساعت 7 اینا که میرسیدم به پارکینگ اکباتان احساس میکردم چند لایه کثافت و دود روی صورتمه، یبار هم که رسما تو همون پارکینگ بزاق و اسید معده بالا آوردم. اسید معدهم حاد شده بود، نمیدونم استرس بود محیط بود چی بود، افتاده بودم به سرفه که مدتی هم طول کشید فهمیدم مسببش رفلاکس معدهست. 6 ماهی تا اول تابستون مشغول اون شرکته بودم. با آدمهای جالبی هم آشنا شدم اونجا. حالا همون موقع پذیرشهای کانادام هم اومده و بود و درگیر فکر کجا برم بودم که در مقطعی در انتهای تابستون بعد کنسل کردن بلیط وینیپگ به اصلا برم یا نرم تغییر صورت مساله داد. اون برهه حقیقتا کیریترین برهه از زندگیم بود که میگفتم خدا یا یه مسیری بگشا یا منو بکش راحت شم برم. دیگه اوایل پاییز که کلگری رو قطعی کردم یه کم دلم بیشتر باهاش بود و تکلیفمم معلوم شده بود ولی باز پوسیده شدم تو خونه، کار خاصی نداشتم بکنم. شبا چراغو خاموش میکردم بلند بلند پادکست انگلیسی گوش میدادم. یه عصری ماشین مامانمو برداشتم برم بنزین بزنم سریعتر بگذره. یه عصر پاییزی نسبتا دودآلودی هم بود. نزدیکای خونه که رسیدم احساس بدبختی بهم هجوم آورد و ریز شروع کردم گریه کردن. بدجور افسرده شده بودم. یه احساسی داشتم، اینکه زندگی همه داره میره جلو، من انگار وایسادم. با این تفاسیر خیلی جای تعجب هم نداره چرا دلم برای "خونه" تنگ نشده. ولی چندباری خواب شیرینی خامهای دیدم. فکر کنم همین دیشب هم دیدم. اینجا شیرینی خامهای درست نداره.
401 اولین سالی بود که توی زندگیم کلا ایران نبودم، از این جهت سال مهمی بود. البته از جهات دیگهای هم سال مهمی بود، کار پیدا کردم اینجا و پول درآوردم. یه ترسم قبل اومدن این بود که نتونم برای پروژهام فاند بگیرم یا کار نسبتا درستی پیدا کنم و مجبور باشم یه مدت زیادی از جیب بخورم یا مجبور شم از خانواده بگیرم یا ناچار برم تی بکشم یا ظرف بشورم. قبل اومدن یبار بابام بهم گفت "تنها میخوای پاشی بری چیکار کنی اونجا اصلا؟" یکبار دیگه هم گفته بود حالا مطمئنی میتونی کاری چیزی پیدا کنی اونجا؟ نتونستی چی؟ که من گفته بودم برمیگردم. البته اینجایی که اومدم خیلی پولی لازم نبود از خانواده بگیرم و این ابهامات هم کمرنگتر بود، حتی وقتی که در یک مقطعی میگفتم من اصلا نمیخوام برم بابام یه شب سر شام با تغییر موضع 180 درجهای گفت "میلاد کلگری رو برو". آخر تابستون یک جایی بود که کفگیر به نظر میومد داره به ته دیگ نزدیک میشه، همون روزا یه ایمیل اومد که اسکالرشیپ گرفتم. نشانهای از پروردگار بود. بعدشم آخرای سال میلادی رفتم دکاتلون استخدام شدم به عنوان مسئول فروش و "راهنمای" لوازم ورزشهای “outdoor”. خیلی از این کار راضیم. کلی آدم مختلف میبینی. بیشترا فک میکنن من فرانسویم. احساس میکنم گاهی طی یک کسکلک ناخودآگاه لهجهم رو هم یه کم فرانسوی میکنم که به شک دامن میزنه. هفته پیش یه خانوادهی چهار نفری اومدن که تاجیک افغان میخوردن و شنیدم ریز دارن فارسی حرف میزنن. گفتم شما اهل تاجیکستان هستین؟ گفتن نه افغانستان. گفتم من هم ایرانی هستم، هر کمکی چیزی بود بگین. دو تا بچهی کوچیک داشتن، یه دختر چهار پنج ساله و یه پسر دو سه ساله. هر کدوم هم یه دوربین دوچشمی گرفته بودن باهاش ور میرفتن. دختربچه اومد با خجالت به من گفت این چطور کار میکند؟ گفتم باید یک چشمت رو ببندی و توش نگاه کنی. دوباره گفت چطوری کار میکند؟ تکرار کردم. یه کم فکر کرد و توش نیگا کرد، دوباره آروم با همون لحن سوالی خاص گفت چطور کار میکند؟ مجدد توضیح دادم. داشتم با یکسری لباس ورمیرفتم، اومد گفت شما چکار میکنید؟ گفتم دارم این لباسها رو مرتب میکنم. یه کم فکر کرد، دوباره با اون لحن سوالی و مظلوم پرسید چکار میکنید؟ مجدد تکرار کردم. گفتم اسم شما چیه؟ گفت من یک چیزی جان و برادرم یک چیز دیگه جان. خود اسامی رو دقیقا متوجه نشدم، ولی جان آخرش واضح بود. گفتم چه اسمای قشنگی. گفت نام شما چیست؟ گفتم میلاد. سوالی پرسید میلاد جان؟ گفتم بله بله. گفت برادرم ساعت دارد، من ولی ساعت ندارم. یه نیگا به ساعت من کرد گفت شما ساعتتان را کجا خریدین؟ گفتم همینجا یه مالی بود از اونجا خریدم. داشتن میرفتن به مامان باباش گفتم بچههای بامزهای هستن. یک تیکه از قلب من رو کندن و با خودشون بردن.
خلاصه اینکه 401 اینجوری. حالا بیشتر مینویسم. الانم که دیگه کمکم داره بهار میشه و زمین سبز میشه. یعنی خیلی تدریجی و سوسکی چمنا که 5 6 ماهی قهوهای هستن دارن سبز میشن. زمستون امسال یه 4 5 ماهی فک کنم برف روی زمین بود. وقتی هفتهی پیش برفا دیگه کامل آب شدن برگای پاییزی که روی زمین و زیر برف مونده بودن افتادن بیرون، فریز شده بودن رسما چندماه. یعنی زمینی که کمکم داره به سبزی میزنه، روش برگای نارنجی هست، یه برف ریزی هم اومد و یه تاچ سفید هم اضافه شد. رسما اثر سه تا فصل رو همزمان میشد روی زمین دید.
چند شب پیش خواب میدیدم که نگرانم از اینکه باقی عمرم رو هم تنها بمونم. کلیاتی ازش یادمه ولی جوری بود انگار با ترس و استیصال در به در دنبال کیس میگشتم و فکر میکردم نکنه جدی نتونم هیچوقت هیچکسی رو پیدا کنم. ولی جالبه، وقتی بیدار شدم مساله اونقدر به نظرم بغرنج نمیومد. به قول نوهچنتو و ترجمهی درخشان معصومی همدانی، "به یه ورش". سالها و بلکه دهههاست که کلا به یه ورشه. از سالهای ابتدایی دبستان. منظورم اینه الانم که گاهی آینده رو برای خودم ترسیم میکنم یا به 10 سال دیگه فکر میکنم بیشتر خودمم توی تصویر تا دونفر.
دیشب خواب میدیدم برگشتم به دبستانی که میرفتم. یه مدرسهای بود به نام پیوند، پشت پمپ بنزین ولنجک. انگار مدرسه تعطیل شده بود و معلما داشتن میومدن بیرون، یکسری مرد میانسال بودن با کت شلوار کراوات یک شکل شیک و یکسری زن میانسال که دقیقا یادم نیست مینیژوپی چیزی پوشیده بودن یا حجاب نداشتن یا چی. رفتم توی حیاط مدرسه که شلوغ بود و خیلی پارادوکسیکال انگار کلی از معلما و کادر جمع شده بودن. از چند خانم که نشسته بودن پرسیدم من سال 77 تا 79 اینجا دانشآموز بودم، آقای پناهی زندهست؟ آقای پناهی ناظممون بود که اون موقع هم سنی داشت. گفتن نه مرده. گفتم خانم درخشان چی؟ خانم درخشان معلم پنجم دبستانم بود که منو دوست داشت. اونم یه کم سن دار بود. یه کم مکث کردن، گفتن خانم درخشان هم مرده. زدم زیر گریه. بعد یه کم فکر کردم، چون داشتم توی خواب تقلا میکردم اسم معلم چهارم و سومم رو به یاد بیارم. یادم اومد. خانم اصفهانی هنوز هستن؟ یکیشون چرخید و گفت خانم اصفهانی! کارتون دارن! بعد خانم اصفهانی اومد. گفتم من فلانی هستم. فکر نکنم یادتون بیاد. خانم اصفهانی خیلی دوستم داشت. یبار یادمه سر کلاس منو جلوی همه بچهها بغل کرد که بچهها خندیدن و من کلی خجالت کشیدم. یادم نیست خانم اصفهانی دقیقا چی گفت. شاید یه چیزی تو مایههای اینکه ما خیلی خوشحال میشیم وقتی بچهها برمیگردن. گفتم خانم عباسی هم هنوز هستن؟ خانم عباسی معلم سومم بود. نسبتا جوون و سکسی بود. یادمه از اولین حسهای کراش زندگیم بود، یعنی حسی که بهش داشتم نسبت به حسی که به بقیه داشتم فرق میکرد. یه دختری هم داشت همسن ما که با پسر معلم بهداشت که اونم همسن ما بود گاهی توی مدرسه میچرخیدن و ما بهشون میخندیدیم. گفتن آره! خانم عباسی! خانم عباسی اومد. مجدد جزئیات مکالمه رو یادم نیست. یه چیز رو روشن یادمه فقط. گفتم من گاهی خواب میدیدم که اومدم مدرسه توی تمام این سالها. خوشحالم که بالاخره تونستم واقعنی بیام و شما رو ببینم. غافل ازینکه اینم خوابه، و احتمالا تا آخر زندگیم نه دیگه به اون مدرسه برمیگردم (چون بعیده کسی مونده باشه که بشناسمش) و نه دیگه هیچوقت خانم اصفهانی و عباسی و درخشان رو خواهم دید، مگه توی همین خواب.
یکی اینکه محیطی هست که کلی آدم که نمیشناسی همه همزمان دارن صحبت میکنن. فکر کنم اکثرا هم به تخمشونه بقیه چی مینویسن. یعنی همه همون حس به تخممی رو به توییتای تو دارن که تو نسبت به توییتای بقیه داری، چون همه یکسری نوبادی هستیم دیگه. حالا اینکه کلی نوبادی دارن همزمان حرف میزنن رو دو جور میشه دید، یکی اینکه خوب یک فضای دموکراتیکه که میتونی با زندگی و نظرات کلی آدم معمولی مثل خودت آشنا بشی که در حالت عادی هیچ دریچهای به زندگیشون نداری، همین رو مثلا اومبرتو اکو تحت عنوان "هجوم احمقهایی" میبینه که در حالت عادی تنها گوشهایی که برای شنیدن حرفاشون هست دو سه تا دوست و رفیق توی باره. من چون از جمعهای شلوغ هیچوقت حس خوبی نمیگرفتم نظرم به دومی نزدیکتره در مورد چنین فضایی و کلا سوشیال مدیا. یک مطلب دیگه هم اینه نهایتا اونجا خواهی نخواهی یک جندهی لایک و توجه هستی، چون اساسا معیار سنجش اون آیکون لایک هست. دریای کسشر هم که ساحل نداره به خودت میای میبینی هی داری فکر میکنی برم فلان اتفاق رو توییت کنم چهارتا لایک جمع کنم. بعد مثلا ۱۰۰ تا لایک میگیره میگی ایول موفقیتآمیز بود، دو تا میگیره میگی ای بابا کیر خوردم باید استراتژیم رو عوض کنم. حالا ممکنه لایک مسالهی ثانویت باشه صرفا بخوای نظرت رو بیان کنی ولی ذات سوشیال مدیا خودنماییست و جلب توجه. من یک ماهیه خیلی کمتر میرم توییترو احساس سبکی روح و ذهن میکنم و انگار یکسری وزنه که به روحم بسته بودن باز شده و حالا رها و سبکبال شدم. کانال وحیدآنلاین و گروه ایرانیان کلگری رو هم ترک کردم و این احساس سبکی روحم واقعا ملموسه، اینکه در یک ماه اخیر پورن و خودارضایی رو هم ترک کردم خیلی موثر بوده.
یک حد خیلی بالایی از کمال انسان و بزرگی روح اینه که آدم خودش در یک زمینهای بدبخت و بدون دستاورد باشه ولی وقتی دوست و آشنا در اون زمینه به دستاورد میرسن از صمیم قلب براشون خوشحال بشه. متاسفانه خیلی از ماها در ظاهر تظاهر به خوشحالی میکنیم ولی در باطن حسودی میکنیم و حسرت میخوریم. حسادت از بزرگترین رذالتهای بشری هست. انشالله خدا کمک بکنه همه روح بزرگ و عاری از سیاهی و پلشتی داشته باشیم و در این دنیا به مقام انسانیت برسیم.
توی بار یه دختری صندلی بغل من نشسته بود و داشت یک کتابی که دقیقا متوجه نشدم چیه میخوند. موهای کوتاه قشنگ و صورت ظریفی داشت. من با دو تا از دوستای ایرانیم بودم. احساس میکردم که حواسش کامل جمع کتاب نیست و بدش نمیاد گپی با ما بزنه، گاهی هم گوشیش رو چک میکرد. اساسا برای کسی که با کتاب میاد بار میشینه "کتاب" بهانهست، بیشتر هدف معاشرتهای اجتماعی احتمالیه. من با آبجوی اول کمابیش مست شده بودم، گفتم بذار آبجوی رو هم بگیرم بلکه زبونم باهاش بچرخه. دنبال بهانه برای شروع مکالمه بودم. اونم یه آبجو شبیه مال من گرفت، بارتندر یک نوشیدنی دیگه هم گذاشت جلوش که گویا یک ناشناس براش گرفته بود. بهش گفتم "آبجوی خوبیه". به نظرم جملاتی در این سطح بدیهی و ساده برای شروع مکالمه بد نیستن. خوب مست شده بودم. سریع چرخید گفت آره. احساس میکنم منتظر شروع مکالمه بود، چون بعد پرسید که به چه زبونی صحبت میکنیم و آیا اسراییلی هستیم؟ گفتیم نه فارسی، ایرانی هستیم. گفت من یه یهودی ضدصهیونیست هستم. نمیدونم چون دید ما ایرانی هستیم و ممکنه گارد داشته باشیم روی ضدصهیونیست بودن تاکید کرد یا پیشفرض با هر کسی آشنا میشد ضدصهیونیست رو بعد یهودی اضافه میکرد. برای شخص من فرق چندانی نمیکرد. مکگیل کارشناسی تاریخ خونده بود و مجدد یک کارشناسی پرستاری کلگری. فکر کنم با لیسانس تاریخ کار درستی پیدا نکرده که رفته از اول پرستاری خونده. حالا هم پرستار بود. یک مقدار در مورد ییدیش و تاریخ صحبت کردیم. دستشو دراز کرد و گفت اسم من لیزیه. به نظر من که خیلی خوشگل بود. باهاش خداحافظی کردیم و داشتیم میومدیم بیرون که من دو به شک شدم، رفتم سمتش و گفتم میتونم شمارهت رو داشته باشم؟ گفت آره و موبایلم رو بهش دادم تا شمارهش رو بزنه. حالا نمیدونم چون مست بود بهم شماره داد یا نه، هوشیار هم بود میداد. دو تا شمارهی قبلی هم که طی تقریبا یک سال اقامتم توی کانادا گرفته بودم یه فستیوال آبجو بود و همه آدما مست بودن. اون دو مورد رو فکر میکنم بیشتر چون مست بودن بهم شماره دادن، چون فرداش که بهشون پیام دادم جوابی نگرفتم.
لیزی اما بهم جواب داد. وقتی آخر شب بهش پیام دادم نوشت که از مکالمه باهام خوشحال شده. پرسیدم واتساپ داره که براش پادکست و ویدیو بفرستم. گرچه پرسیدن نداره، قبلتر چک کرده بودم و میدونستم داره. خواستم بهش القا کنم که خیلی آدم پیگیر و پاپیچی نیستم. گفت داره. از اولین پادکست تاریخی که براش فرستادم با واکنش مثبت تشکر کرد. همین تحریکم کرد که لینک یه مجموعهی تلویزیونی با نام "داستان قوم یهود" رو براش بفرستم. این دومی رو سین کرد و جواب نداد. بعد فکر کردم نکنه کارم اشتباه بوده. انگار اون برا من یسری ویدیو بفرسته با عنوان "ایرانیها". به نظرم حق داشت که جوابی نداد. گذاشتم آبها از آسیاب بیفته و روز بعدش پیام دادم "من آخر هفته میرم همون بار، خوشحال میشم اگه تو هم بیای نوشیدنیای بخوریم و صحبت کنیم". این رو هم سین کرد و جواب نداد. بدترین خبر ممکن. از یه جا به بعد شبیه فرو رفتن تو باتلاقه که هرچی بیشتر دست و پا بزنی فجیعتر فرو میری. فردا صبحش البته با یک پیام غافلگیرکننده و نجاتبخش از این باتلاق بیرون کشیده شدم، نوشته بود که آخرهفته تولدشه و با دوستانش برنامه داره، ولی خوشحال میشه یه روز دیگه بریم. بعد از خوندن پیامش با خوشحالی به ادامهی روزمرگیم پرداختم، اینکه دیگه هیچوقت خبری ازش نشد مسالهی ثانویه.
افسوس رفتهاند روزها
من نام یک یک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند تعبیرهای من از خوابهایشان،
ورد زبان من از مردم دنیاست
در باغها بعضی سالهاست که میگریند
من گفتهام که نام درختهای میانسال را، نام تمام چلچلهها را، برای تو در اینجا نوشتهام
از راه قبرستانها برمیگشتند نور چراغهای آینده
انگار هرگز نبوده بودند،
انگار مرده بودند.
من دوست داشتم اما چنین نشد،
هستی را بنگر که چگونه زیستنش نسبیست.
حالا از راهها که میگذری من از آنها پایین خزیدهام
از آسمان که بنگری هر دایره سوراخ شده است
اما پشت جدارهی این دفها هم به رویت خورشید رفتهام
دنیا برای من معنی ندارد.
من دوست داشتم بمیرم، اما نشد.
گرچه روح تبلور است اما ذهنم غریبترین حافظ تمام ایام است.
عمری گذشت و نخواهد آمد
من در دایره در باغ کاشتم.
هر میوهای میفتد در دایره، تکرار میشود در فاصله، محصول حس زندگانی من بود.
من برای تو در اینجا نوشتهام.
من سالهاست که مردهام، و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم، حالا تو با خیال راحت در باغ گردش کن، من بالهای پروانه را هم برای تو در اینجا نشستهام.