این یارو خاویر میلئی که آرژانتین رئیسجمهور شده رو من میشناسم. شیاطین زیادی در چشمانش که دریچهای به روح هست میبینم، خدا به مردم اون کشور رحم کنه که نادانسته دجال رو آوردن به قدرت رسوندن.
از حدود سه ماه قبل "پورن" رو کاملا متوقف کردم. خودارضایی هم فقط دوبار جهت خالی نبودن عریضه. اون رو هم کلا متوقف میکنم. سکس هم که نداشتم، اینجا کلا تلاشی هم براش نمیکنم، اینجوریه که انگار همهچیز روی استندبایه. تاثیراتش اینه که حساسیت آدم میره بالا، با زنها هم رفتار آدم بولدتر و اگرسیوتر میشه، جدی به این فکر میکنی که بری لنگای ملت رو بدی بالا. با خودارضایی و پورن خیلی انگیزهای برای این کار نداری. آها، احساس تنهاییم هم بیشتر شده که خوبه. همین احساس تنهایی رانه میشه که بری اصطلاحا اپروچ کنی به زنها، قبلش اساسا برای اپروچ هم انگیزهای نداری. حالا شاید بهترین تصمیم نبوده در این عملا تبعیدی که درش قرار دارم ، ولی چون باید روحم رو تعالی بدم عملیش کردم. به جاش گاهی نماز میخونم، یبار گریهم هم گرفت موقع نماز خوندن. بستگی به مودم داره، از روی ترس و بهشت رفتن و این موارد نمیخونم طبعا، فقط گاهی کار دارم با خدا. اگه بهشت اون شکل رئالی که در قرآن توصیف شده رو داره من اصراری به بهشت رفتن هم ندارم اساسا، شیر و عسل و میوه دیگه یه روز دو روز، الیالابد باشه که کسخل آدم درمیره اون تو. خلاصه شبیه صادق قطبزاده شدم که میگفتن از طرفی انواع و اقسام الکل رو بلد بود، از اونطرف صدای نماز و گریه میومد از اتاقش.به نظر میاد ربطی هم ندارن به هم واقعا، مگر مسائلی باشه که ما هنوز نمیدونیم.
من به عنوان یک مرد حدود 32 سال در یک اتاق در خونهی پدر مادرم زندگی کردم و مستقل نبودم. احساس میکنم حتی به مرحلهای رسیده بودم که تصور استقلال برام از لحاظ روانی ترسناک شده بود. مخصوصا استقلال برای "مرد" مهمتره، مرد باید زندگی بچرخونه. اینجا آببندیم کرد به نسبت. به خودت بیا مرد، داری چه غلطی میکنی؟ تغییر ایجاد کن، مرد باش.
با پدر مادرم حرف زدم، گفتم برمیگردم یک مدت دیگه اگه اینجا سریع کار درست پیدا نکنم، روی جیب یا کار کسشر جنرال اینجا وانمیسم، میخوام تشکیل خانواده هم بدم. 3 سال هم ویزا دارم بعدش فوقش یه مدت میرم ببینم چه خبره دوباره برمیگردم. گفتم شما به من خونه بدین، ماشین بابا رو هم میخرم. انداخته یه گوشه استفاده نمیکنه. کار رو شما کاریتون نباشه، خودم درستش میکنم. خونه رو گفتن بهم میدن، قبل اینکه بیام کانادا و موندن رو بالا پایین میکردم هم گفته بودن که میدن. فقط بدیش اینه دو تا ورودی بغل خونهی مامان بابامه. تو میخوای دیگه از زیر سلطهی پدرت کامل بکنی، جایی بری که نتونه ببینتت. ولی باز بغل گوششی. حتی روشن خاموش شدن چراغ توی خونهت رو میتونه ببینه. فروختن و جای دیگه گرفتن هم دردسره تو این رکود و وضع تخمی مملکت. ماشین رو هم گفت نمیخواد پول بدی. قابل حدس بود ولی خوب ژست رو باید گرفت. میخوام "مردی" باشم که هیچوقت نبودم. تصمیم بگیر مرد. ولی نمیدونم، تویی که خونه ماشین رو از بابات بگیری هنوزم مردی یا نه. احتمالا نیستی، ولی باید ژستش رو گرفت.
آدمه و تناقضاتش، هنوزم به همهی گزینههای پیش رو فکر میکنم. خیلی بستگی به عواملی داره که حداقل بخشیشون از دست من خارجن و در کوتاه مدت مشخص میشن.
+ تراویس، سر جدت برو وردپرس یه وبلاگ بساز.
من یک مطالبی بگم در مورد پست قبل، البته خیلی هم مهم نیست ولی میگم. من دو سال قبل یکبار بلیط کنسل کردم برای کانادا. یکبار هم 4 ماه انداختم عقب تا فکر کنم و تصمیم بگیرم، نهایتا هم با فکر تجربه کردن اومدم نه مهاجرت. پستهای دو سال قبلم گواه هستن. من یک آدمی بودم با یکسری علایق و یک سری فعالیتهای پراکنده، حالا فرصتی شده بود که دو سال هم برم در یک کشور دیگهای روی یک موضوعی کار کنم و "تجربه" کنم. اساسا زندگی به نظرم همین تجربهست، عمیق کردن "تجربهی زیسته". شنیدین میگن تا میتونی زندگی کن؟ همون. کارهای مختلف بکن، با آدمهای مختلف آشنا شو، دوست داشته باش، سفر کن و جاهای مختلف رو ببین، تلاش کن پیدا کنی تو چه چیزی خوبی و شکوفاش کن، حالا نشد هم نشد، مهم اون نگاه به مسیره، اصلا انسان به مسیر زندهست و نه هدف. اصطلاحا از وقتت استفاده کن. داوود رشیدی یک چیزی برای سنگ مزارش نوشته بود: آمدم، دیدم، رفتم. تا میتونی ببین. همهی اینا برا چی؟ برای تعالی. برای انسان شدن. کسی که نگاه دینی یا معنوی داره ممکنه این رو ترجمه کنه برای به خدا رسیدن. میگن خودشناسی مقدمهی خداشناسیه؟ همون. ما همه یک ظرفیت وجودیای داریم اول راه این دنیا، اینجا همهی داستان اینه که چقدر تعالی کنیم. خلاصه اینکه سعی کنیم آدم بهتری باشیم، از خدا هم بخواهیم کمکون کنه که بتونیم آدم بهتری باشیم، متعالیترین دعا همینه به نظر من.
خلاصه. من اومدم کانادا با انتظارات حداقلی و پیشبینی بدترین سناریوها. چند نفر در کامنتها به یکسری مسائل شخصی اشاره کردن که معمولا راهکار کسیه که مطلقا توانایی فکر و تحلیل برای نقد کردن یا سوال پرسیدن نداره و سعی میکنه با ترور شخصیت کلیت مطلب رو بیاعتبار کنه، یا صرفا میاد فحش میده. مرگ مغزی متحرک. حرفایی مثل اینکه تو داری "خایهمالی" میکنی چون اونجا گهی نشدی یا جنم نداری به جایی برسی و در خونهی شِرد زندگی میکنی و از این قبیل. ببینید در برخی موارد، یکسری تجارب شخصی منفی زندگی غرب برای شمای مهاجر خاورمیانهای واقعا ممکنه روی قضاوتتون تاثیر بگذاره، خوداآگاه یا ناخودآگاه. یا سندروم استکهلم اصطلاحا. شخص من، دسامبر داره میشه دو سال که اینجام، این دو سال واقعا برای من خیلی بهتر پیش رفته از انتظارم. خونهی خوب و همخونههای خوب (من یک نفرم، مشکلی با خونهی شِرد ندارم تا وقتی که استیبل بشم)، ماه چهارم تونستم کار پراپرتی منیجمنت بگیرم، تابستونش دستیار ریسرچ گرفتم، آخر تابستون برای تزم فاند گرفتیم، دو تا اسکالرشیپ با مبلغ خوب بردم، یک سال کار مسئول فروش لوازم کوهنوردی گرفتم که ایران هم شاید کار مشابه رو به من نمیدادن به خاطر تجربهم از اون کار، همین ترم هم رسما یه دستیاری استاد استودیوی برنامهریزی شهری رو زدن زیر بغلم، منی که اصلا پلنینگ نبوده رشتهم و بیشتر برام شده فرصت یادگیری. الان هم اونقدری پول جمع کردم توی همین این 1 سال که میتونم سه سال اینجا باهاش پام رو بندازم رو پام. پس به من نگو جنم نداری، اونم تویی که شبیه سایه میای وبلاگ یه آدم رندوم فحش مینویسی، به خودت تو آینه نگاه کن. اگر هم فرض، من دیدگاهم تحت تاثیر مسائل زندگی شخصیم تغییر کرده باشه، شما باز حرف رو نقد میکنی نه شخصیت رو. مخصوصا اگر دنبال چیزی یاد گرفتن باشی، اگر میخوای تا آخر عمرت همچنان خر بمونی که هیچ.
کار و اقامت خوب نگرانی داره و سنگ بزرگه اگر میخوای اینجا بمونی، کار هم همهجا سخته و مخصوصا توی رشتهی ما ایران و کانادا نداره. کمکم دارم فکر میکنم که شاید بلندمدت دلم بخواد کانادا بمونم اگر شرایط جور بود، ولی گفتم، از قبل اومدن هم فکرم این بود که اگر شرایط جور نشد بیام ایران و دفتر خودم رو راه بندازم. چون اینجا نمیتونم همچین کاری بکنم. ولی خوب قبلش بسیار سفر باید کرد. ولی هیچکدوم اینا اساسا ارتباطی با دیدگاه سیاسی من نداره و تناقضات و نگرانیها و بالا و پایینهای شخصیمه که همه داریم در زندگی.
من جمهوری اسلامی رو صفر و یک نمیبینم. هیچ آدمی رو هم صفر و یک نمیبینم. مثلا شخصیت و کاریزمای خمینی رو تحسین میکنم، از گوشهی یک اتاق در تبعید طومار یک سلطنت رو در هم پیچید. ولی با ایدهی حکومت اسلامی مخالفم. جنبههایی از انقلاب اسلامی رو تحسین میکنم، تلاش برای استقلال و آزادی و جستجوی معنویت. ولی در مجموع با ایدهی انقلاب مخالفم، ایدهآل این بود که شاه اصلاحات میکرد و کار رو کامل میسپارد دست امثال امینی و بختیار و بازرگان و کنار میرفت.
خطرناک اینه که نفرت از جمهوری اسلامی آدم رو کور کنه. اونموقع نگاهش صفر و یک میشه، از اسلام بگیر تا انقلاب و افراد. من هم شاید در مقاطعی اینطور بودم، ولی یک سال اخیر چشمم رو باز کرد. آدمها انگار از آرزوهاشون صحبت میکردن، یا وقتی میدیدن واقعیت رو نمیتونن تغییر بدن لغات رو تغییر میدادن. به اعتراضات و شورش کور میگفتن "انقلاب"، به 57 میگفتن "شورش". انگار برای کسی سوال هم ایجاد نمیشد آقا این "تنها راه خیابان" جز هزینه برای شما چی داشته و داره؟ "براندازی" دقیقا یعنی چی؟ فکر کنم توی ذهنشون اینه که میریزیم بیت رهبری رو تسخیر میکنیم بعد جمهوری اسلامی دود میشه میره هوا و در لحظه ابرهای تیره کنار میرن و آفتاب دموکراسی و آزادی تابیدن میگیره. چطور فکر میکردین چهار تا دلقک بیمایه از اونور دنیا میتونن تغییری داخل کشور ایجاد کنن که براشون یقه جر میدادین؟ چرا فکر میکنید "پهلوی تنها راه نجات"؟ اینکه تنها ویژگی مهمش تخم پدرش بودنه که اون رو شما هم دارین، چرا شما نه؟ بعد اینکه این سیرک انقلاب بازی و اینا توی توییتر تموم شد، افتادن به گدایی "تحریم سپاه" از دولتهای خارجی تا بلکه بدون دستاورد نمونه این همه های و هوی. بعدش هم اون خبیثترهاشون تعارف رو کنار گذاشتن و رسما افتادن به گدایی حملهی نظامی به ایران از اسرائیل آدمکش و بقیه. یعنی ببینید دیگه نهایت اون چاه بیوطنی، خباثت و کثافتی که آدم میتونه توش فرو بره. مجاهدین خلق میدونید برای چی اینقدر منفورن و همین براندازها هم اصطلاحا گردنشون نمیگیرن؟ چون همدست دشمن خارجی شدن در تجاوز به ایران. توجیهشون هم عینا توجیه کسانی که گدایی زدن سر مار رو میکنن.
به نظرم وظیفهی ما برای بهتر کردن زندگی و کشورمون مبارزهی روزمره و شخصیه، همین که نظرها رو بشنویم و مستقل قضاوت کنیم، پای خودمون رو بگذاریم تو کفش کسی که 180 درجه مخالف ما فکر میکنه برای اینکه بهتر بفهمیم چرا اینطور فکر میکنه، و توی زندگی شخصیمون جوری باشیم که اعتقاد داریم، همین مبارزهی مدنی حجاب مثلا. بقیه کمدی-تراژدی بود که البته چشم خیلی از آدمها رو به خیلی از مسائل باز کرد فکر میکنم، من تنها نیستم. در کل، با قبول کردن مسئولیت شخصی جامعه تغییر میکنه و در بلندمدت سیستم هم شروع به تغییر میکنه.
من راستش به بهشت و دوزخ اون جوری که توی قرآن توصیف شده اعتقاد ندارم، فکر میکنم تمثیله، بهشت و دوزخ در درون ماست، خود ما هستیم. اینکه چقدر میفهمیم، و سعی میکنیم بفهمیم، و سعی میکنیم بهتر باشیم، و آکبند نیایم بریم که این میشه:
«وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِّنَ الْجِنِّ وَالاْنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَئِکَ کَالاَْنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ»؛ (به یقین گروه بسیارى از جنّ و انس را براى دوزخ آفریدیم؛ آنها دلها [عقلها] یى دارند که با آن [اندیشه نمى کنند، و] نمى فهمند؛ و چشمانى که با آن نمى بینند؛ و گوشهایى که با آن نمى شنوند؛ آنها همچون چهارپایانند؛ بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند [چون امکان هدایت دارند و بهره نمى گیرد]).
من از لحاظ فکری و مشخصا دیدگاه سیاسی طی یکسال اخیر دچار اصطلاحا "شیفت پارادایم" شدم، جوری که گاهی ترس برم میداره. انقلاب 57 دیگه به نظرم "نکبتبار" نمیاد، از جمهوری اسلامی و حتی شخص خامنهای اونقدر که پیشتر بدم میومد بدم نمیاد، از اینکه از کشته شدن قاسم سلیمانی خوشحال بودم شرمگینم، سیاستهای منطقهای ایران و نگه داشتن عراق و سوریه و لبنان زیر نفوذ به نظرم برای امنیت ملی کشور ایران کار عاقلانهای میاد، و ازینکه ایران تنها کشوریه که بدون ترس از قدرتهای غربی و بدون لکنت از فلسطین حمایت میکنه حس خوبی دارم. همین استقلال رای و جلوی زورگو ایستادن به نظرم از ارزشهای انقلاب 57 بود که نسبتا محقق هم شد. فکر میکردم تقابل "ما" به عنوان مردم عادی مخالف حکومت و جمهوری اسلامی تقابل خیر و شره، تا بعد دیدم نه خیر، اصطلاحا سرکوبشده خودش داره حداقل در فکر به سرکوبگر تبدیل میشه. در تقابل کسی که به زور میخواد سر اون یکی حجاب کنه و اون یکی هم عمامهی اینو میپرونه من بیطرفم، از خوشبینانه جهالت و بدبینانه خباثت کسانی که برای باخت تیم ملی فوتبال و ضربهی فنی شدن کشتیگیر کشورشون جشن میگیرن یا از اینکه ورزشکار اوکراینی دست ورزشکار ایرانی رو پس میزنه خوشحال میشن من دچار حالت تهوع میشم، مچ بند مشکی بستن، سرود ملی نخوندن، کنفرانس خبری یارو اومد گفت خداوند رنگین کمان، بازم بعد باختشون ریختم خوشحالی کردن. بخت اونا که نه، باخت تیم ملی کشورشون. تو چیکار کردی جز توی توییتر مزخرف نوشتن و هشتگ زدن؟کسی که مدام کاسهی گدایی جلوی همین کشورهای خارجیای میگیره که خودشون مدام استانداردهای دوگانه دارن حال من رو به هم میزنه. فقط امیدوارم که جمهوری اسلامی سر عقل بیاد و برای بقای این مملکت هم که شده یک سری اصلاحات سیستماتیک اجتماعی و سیاسی ایجاد کنه و در عین این که استقلال خودش رو هم در سیاست خارجی حفظ میکنه رابطهش رو با غرب بر مبنای منافع ملی و نه ایدئولوژی لجوجانه تنظیم کنه. به نظرم در آیندهی شاید میان مدت همهی این اتفاقات هم خواهد افتاد.
جدیدا گاهی به این فکر میکنم که از یک جایی به بعد چقدر سریع خاطراتت ازت دور میشن، خاطرات کودکی، نوجوانی، دانشگاه... بچه که بودم فکر نمیکردم یه روزی الانم ممکنه اونقدری ازم دور بشه که کودکی پدربزرگم ازش، فکر میکردم گذشته همیشه نزدیکه. واقعا هم نزدیک بود. اما 5 سال میشه 10، 10 میشه 15، 15 میشه 20 و 30 و 50 و 100... تا اینکه مثل برق و باد نه اثری از تو میمونه و نه هیچکدوم از آدمهایی که در لحظاتت حضور داشتن، فقط شاید مکانها خاطرهی حضور تو و کلی آدم دیگه رو خاموش توی سینهشون نگه دارن، کسی چه میدونه. مکانها هم اگر ساختمان باشن و به خاک بیفتن، مثل خونهی نارمک پدربزرگ مادربزرگ زمان کودکی من، با رفتن آدمها خاطرات دیگه کامل محو میشن، جز شاید ارتعاشی در فضا.
این هفته رفتم دندونپزشکی، پیش یه دکتر ایرانیای. فکر نمیکردم خیلی مسالهی بغرنجی باشه، بیشتر به خاطر جرمگیری و ورم لثهم رفتم و این که از این 800 دلار بیمهی دانشگاهم یه استفادهای کرده باشم سوخت نشه. اما وقتی دکتر با ایکسریها نشست جلوم و شروع به توضیح کرد متوجه شدم فکرم اشتباه بوده. اون ورمی که من فکر میکردم لابد به خاطر ریفلاکس معدهست به خاطر مردن عصب دندان و سرایت عفونت به لثهم بوده. گفت دو تا راه داری، یا عصبکشی و پرکردن که قطعی هم نیست جواب بده (90 درصد)، ولی خوب 1300 دلار هزینه داره. راه دیگه هم اینکه بکشی بره. دندون فک بالا اون انتها. دیده نمیشه. گویا تو جویدن هم تاثیری نداره. یه پرکردن و روکش و دو تا پرکردگی دیگه هم دارم. همهی اینا 3000 دلاری میشه. اول برای اون مورد اول وقت عصبکشی و پرکردن گرفتم، یعنی اول اولش که از مطب اومدم بیرون گفتم وقت رو کنسل کن و سریع دو هفته برو ایران. بعد فکر کردم دیدم کون لقش، بکش بره. یکی از دوستامم تحریکم کرد. خودمم دیدم بابا ما که 10 15 سال بیشترم از عمر مفیدمون نمونده، برین توش. نهایتش میام ایران ایمپلنت میکنم.
امروز این کلاسی که دستیار استادم دانشجوها روز ارائهشون بود. استادا که یک آقایی به نام جمال و یک خانمی به نام لیزا هستن و من باید در مورد کار هرکدوم نظر میدادیم بعد ارائهشون. برخلاف جلسههای کلاس که در سکوت سهمگینی فرو رفته بودم طی چند جلسهای که تا الان داشتیم، امروز خوب بود و احساس رضایت و به درد بخور بودن بهم دست داد، زبانم میچرخید اصطلاحا.
این بازی سپاهان و الاتحاد رو که دیدم کنسل شد خیلی ناراحت شدم. به خاطر اون مردمی که با اون شور و شوق رفته بودن استادیوم و به خاطر کنسل شدن بازی غمگین برگشتن خونه. کاش دوباره برگزار بشه و مردم بتونن برن ببینن و خوشحال بشن.
بازی ایران و استرالیا رو من یادمه که مردم ریختن بیرون برای خوشحالی، سوم دبستان بودم. ما هم رفتیم گیشا، تصویر مبهمی از آدمهایی توی ذهنم مونده که وسط خیابون میرقصیدن، و ماشینهایی که بوق میزدن. خوشحالی اصیلی بود اصطلاحا، وقتی همه به عنوان جزئی از یک کل به نام "ملت" خوشحال بودن. مامانم میگفت یک بار دیگه هم همچین حسی توی مردم و خیابون دیده بود، وقتی که خرمشهر آزاد شد. چی شد که کار به اینجا کشید، مردمی که دیگه ملت نیستن، چند پاره، عصبانی، خسته، ناامید.
این دو هفته پیش بود مسابقات کشتی قهرمانی جهان؟ یک بازیای بود که 6 ثانیه آخر کشتیگیر ایرانی بازی رو برگردوند و قهرمان شد. خلاصهی اون بازی رو داشتم توی زمان نیم ساعت استراحتم تو دکاتلون میدیدم. نشسته بودم روی کاناپه، هدفون هم نداشتم. دست خودم نبود، اون آخرش که کشتیگیر ایرانی بازی رو برگردوند و برنده شد گریهم گرفت، فک کنم به خاطر همون مردمی که دیگه ملت نیستن.
دلیل خیلی روشنی از اسپنسر نگرفتم که چرا قراردادم تمدید نشد. احتمالا حین کار فهمید که خیلی تجربهی کار ریتیل ندارم و در تعاملات زبانی هم با چالش مواجهم. یک چیزی هم که در جلسات ماهانه میگفت این بود که تو رو دعوت میکنم یک مقدار بیشتر در دپارتمان تصمیم بگیری. مثلا یک گاندولایی (دیواری) روش کفش کوهنوردی بود، این رو هل بدی یه کم فضا بگیری فلان چیز رو بگذاری. توی فروشگاه قرارگیری همهی اجناس طبق یکسری کاتالوگ بود که از طرف کمپانی طراحی میشد، ولی در همون زمین بازی محدود هم میشد کلی تصمیم گرفت. من مسالهم این بود که ظرفیت ذهنی نداشتم بیشتر از حدی که مایه گذاشتم مایه بگذارم. 4 روز سر این کار بودم، 3 روز هم باید کارهای دانشگاهم رو میکردم که باید کار اصلیم میبود. روز استراحت هم که ناموجود. مضاف بر اینکه روزهای کار من بیشتر آخر هفتهها بود، که معمولا به کاستومر سرویس و اصطلاحا فیسینگ (مرتب کردن) میگذره. مثلا شلوارها تای قشنگ داشته باشن. یا لباسها به ترتیب سایز مرتب باشن. خلاصه، فکر میکنم مسالهی اصلی همون منفعل بودن بود. من کلا خیلی پرواکتیوی نیستم، روحیهم بیشتر شبیه این کارمندهای رمانهای کافکاست. باید بهم میگفت چکاری ازم میخواد تا انجامش بدم. مضاف بر همهی اینها، هیچوقت خیلی با اسپنسر نزدیک نشدم، برعکس رابطهم با بقیهی اعضای تیم. تنها که میشدیم سکوت میشد غالبا.
اون هفتههای آخر احساسات متناقض داشتم. از طرفی بعضی روزها واقعا کند میگذشت، مخصوصا الان که به پاییز نزدیک میشدیم مشتری هم به وضوح کمتر شده بود و مدام باید شلوار تا میکردی و نگاه به ساعت که کی شیفتت تموم میشه. مثلا شلوارهای شکار رو تا میکردم، بعد میگفتم خوب حالا برم ژاکتهای کوهنوردی رو تا کنم، یکساعتم اونجا بره. شانس میوردی این وسط یه مشتریای به تورت میخورد که راهنمایی حسابی بخواد، حالا اگر آدم جالبی هم بود که بتونید معاشرت کنید نور علی نور. اینجا نمیفهمیدی زمان چجوری گذشته. برای همین بین ما توی دپارتمان یه رقابت ریز و پنهانیای هم بود که کی اول مشتریای که به وجنتاش میخوره کمک میخواد رو تور کنه. خلاصه احساسات متناقض. از طرفی هم حس خوبی نداشتم که اونا هستن که دارن باهام قطع همکاری میکنن (میندازنم بیرون به عبارتی) و نه من با اونا، که خوب در آخر اونقدر مهم هم نبود چون دیر یا زود باید میرفتم دنبال کار تخصصی. 11 ماه زمان مناسب و کافیای بود برای یک کار جنرال فروشندگی در یک کشور غریب، اونقدری که بتونی اون کار و محیطش رو به اندازهی کافی تجربه کنی و آدمهاش رو بشناسی. اضافه بر اون احتمالا همه چیز مثل فصلها به تسلسل میفتاد، و احتمالا به اون شکل غنایی به اون تجربهی 11 ماه افزوده نمیشد.
به جز دوستای نزدیکم توی دپارتمان خودمون، به چند تا از دوستام تو دپارتمانای دیگه گفتم که آخر سپتامبر میرم. یکیشون یه پسر فرانسویای بود به نام گیوم (معادل فرانسوی ویلیام) در دوچرخهسواری، 42 سالش بود و 20 سال بود از فرانسه اومده بود بیرون. کارشناسی ارشد بیوشیمی یا همچه چیزی داشت. یه چند سالی برای کار رفته بود ایرلند، میگفت یه کال سنتر یا همچه چیزی بود. یه 10 سالی هم میشد که اومده بود کانادا. بهش گفتم برام جالبه یکی دو سال برم آفریقا زندگی کنم، گفت که خواهرش "چاد" کارمند سفارت فرانسه است. تعریف کرد یبار مامانم رفت چاد راه افتاد رفت بازار محلی خرید، دید همه یجوری دارن نگاهش میکنن. فرداش از سفارت اومدن بهش گفتن تنها راه نیفت تو این بازارهای محلی. خلاصه. بهش گفتم من دیگه تمومم اینجا، یه ژست متفکرانهای گرفت گفت من رو هم فکر کنم به زودی بندازن بیرون، رومکه (رئیس فروشگاه) ازم خوشش نمیاد. شیفتام رو کم کردن، این هفته فقط 8 ساعت برام گذاشتن. معمولا هم تاخیر دارم. این رو راست میگفت. من میدیدم که هر روز با دوچرخه میاد و میره، ولی نمیدونستم خونش کجاست و اینکه هر سری حدود 1 ساعت از اون سر شهر رکاب میزنه، حتی تو زمستون کلگری. میگفت تو کار پیدا کردن خوب نیستم. گفتم نمیخوای برگردی فرانسه؟ گفت مامانم زیاد میگه، ولی من وقتی اومدم کانادا بیشتر پول داشتم تا الان. بعد 10سال با پول کمتر برگردم یعنی شکست. مضاف اینکه تو این سن باید برم خونهی مامانم. این هم یعنی شکست مضاعف.
با شارلین یک گپی شد در مورد داستان گیوم، گفت توی این سایتای کاریابی براش دنبال موقعیت میگردم، این گیوم از همهی آدمای اینجا باهوشتره. صحبت من شد، گفتم باید برم دنبال کار تخصصی اگه بخوام کانادا بمونم، این رفتن هم جز ملال دوری شما خیلی مهم نیست چون 10 سال که نمیخواستم اینجا کار کنم. گفت آره، وگرنه میشدی شبیه گیوم. گفتم بیچاره گیوم.
یک پسر آرژانتینیایم بود به اسم سباستین اواخر دههی 20 میخورد، اون وسطا اومد، اونم دوچرخهسواری. میگفت اوضاع آرژانتین خرابه، بیشتر جوونا دارن در میرن. خیلیا میرن اسپانیا، ولی خوب کار پیدا کردن اونجا راحت نیست. دچار بحران اقتصادی و تورم شدید شدن چند ساله، اینم یه کورس یکسالهی مارکتینگ از یک دانشگاهی پذیرش گرفته بود و با دوست دخترش اومده بود اینجا. البته میگفت دوست دخترم میخواد ولم کنه، یادم نمیاد دقیقا چرا. موقع برخوردم با آدمهایی که از تورم و بحران اقتصادی و ... تو کشورشون صحبت میکنن همیشه توی دلم میگم اینا نمیدونن تو ایران بازی کلا توی یک لیگ دیگهای جریان داره، دلشون خوشه. خلاصه. این بلوند و چشمآبی هم بود. بلوند چشمآبی تو آرژانتین شاخکای آدمی که یه کم تاریخ بدونه رو تیز میکنه. بعد جنگ جهانی هر چی نازی مونده بود همه فلنگ رو بستن آرژانتین. ازش پرسیدم اصالتا از کدوم کشوری؟ گفت جد و آبائم آلمان. پیش خودم گفتم بفرما، تموم شد. نوه نتیجهی آدولف آیشمنی کسی کنارت وایساده. البته تاریخ رو زیاد تحریف نکنم، بعد جنگ جهانی اول هم کلی آلمانی به خاطر بحران اقتصادی رفتن آرژانتین.
این سباستین هم مشکلات رو از جایی به جای دیگر منتقل کرده بود. چندباری مسیر برگشت مترومون خورد به هم. میگفت دو سه ماهی وقت دارم کار تخصصی پیدا کنم، پیدا نکنم تا سال دیگه باید از کانادا برم. از هیچ کدوم از شغلایی که اپلای کرده بود هم گویا جوابی نگرفته بود. میگفت احتمالا برم مکزیک یا برزیل یا کلمبیا. گفتم آرژانتین گزینه نیست؟ گفت آرژانتین گزینه نیست.
دو روز آخر همه نبودن توی دپارتمان که ببینمشون. آلبا رو که یک هفته قبلش دیدم، داشت 10 روزی میرفت مرخصی. گفته بودم میخوام سفر برم آمریکای لاتین، برداشته بود کلی کتاب راهنمای سفر و اینا برام آورده بود که ازش دستم مونده بود. گفتم میگذارمشون روی میز اتاق استراحت. گفت خداحافظی نکنیم، میبینمت! منم الکی تایید کردم، معمولا وقتی از یک محیطی میری آدمهاش رو کم پیش میاد بعدش ببینی. گفت با شارلین صحبت میکنم بریم بار روز آخرت. منم باز الکی تایید کردم گفتم ببینیم حالا، و یک "هماهنگ میکنیم" معروف و کلیشهای. آخرش هم گفت میلاد، من از کار کردن با تو لذت بردم. قبلا هم یبار بهم گفته بود. گفتم منم به همچنین. روز آخر از دوستام کسی نبودن، ولی روز یکی مونده به آخر شارلین بود از دپارتمان خودمون. ساعت 5 تا 7 ترینینگ داشتن. منم شیفتم 7 تموم بود. بهش گفتم فردا کار میکنی؟ گفت نه. گفتم پس روز آخره میبینمت. یه کم پروانهای شد چهرهاش. اکثر بچهها ترینینگ بودن. رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون، دیدم ترینینگ تموم شده و دارن میان بیرون. رفتم با سباستین دست دادم گفتم شاید دیگه نبینمت! گفت نگو این حرفو. داشتم با سباستین حرف میزدم که دیدم شارلین اومد محکم بغلم کرد.
اومدم بیرون یه حس سبکیای داشتم، و احساسات خوبی که انگار همه به محض اینکه پام رو برای همیشه ازونجا گذاشتم بیرون تبدیل به خاطرات خوب شدن.
اینجا برای من اینجوری بوده که زمان باید بگذره تا برام آینده و قدمها یا تصمیمهای بعدی روشن بشن. البته هنوز هم مثلا نسبت به ۵ سال دیگه ایدهای ندارم، همهچی خیلی افق کوتاهمدت و بسته به این عامل و اون عامل. شبیه شطرنجه. مثلا میدونم نهایت تا ۶ ماه دیگه میخوام تزم رو بنویسم و دفاع کنم. تو این حین و بعدش هم دنبال کار بگردم. اگر تا یک مدت مشخصی هم کار تخصصی پیدا نکردم روی جیب برنامهای ندارم وایسم تو کانادا. میرم مکزیک. برای کار آفریقا و آمریکای لاتین و اینها هم دلم میخواد اپلای کنم. مثلا کنیا یا کنگو، یه کار باشه با کله میرم. تا پاییز خیلی چیزها مشخص میشه. سناریویی هم نیست که بخوام همچنان همخونه داشته باشم. یعنی اگه کار درست پیدا کنم که خودم خونه میگیرم، اگر نه هم که کلا کانادا موندن بالاموضوع میشه اصطلاحا. برای سن ما هم همخونه داشتن ترن آفه اصطلاحا. اگر بخوای پارتنری چیزی بگیری هم که عملی نیست. داشتم به یه موضوعی فکر میکردم، اینکه خیلی مردای ایرانی میرن از ایران همسر پیدا میکنن میارن اینجا. حالا فارغ از همهی جوانب دیگه، من داشتم فکر میکردم فک کن بیای کون خودت رو اینجا پاره کنی و تنهایی از صفر زندگی بسازی، درس بخونی باز، شغل و درآمد پیدا کنی، اقامت بگیری، خونه بگیری، بعد طرف واقعا باید ملکهی انگلستان باشه که بخوای دستش رو بگیری بیاری بنشونی توی این زندگی. مخصوصا که همهی اینهایی که گفتم یه 4 5 سالی ازت عمر میگیره و سنت بالاتر میره و سخت گیرتر هم میشی. برای همینه خیلی مردهایی که تنها میان اینجا اصطلاحا دچار سینگل به گوری میشن. بحران مختص مردها نیست، زنها هم معضلهایی دارن که جنسشون فرق میکنه.
ادامهی صحبت. یه آرشیتکت ایرانی اینجا هست که اینجا دفتر خودش رو داره، 20 سالی هست اومده کانادا. اومده یه دکترا هم بخونه برای ایگوی خودش. من اول که اومده بودم خوب تحویل میگرفت. اون اولها که اومده بودم یکبار آخر هفته اومدن دنبال من و با فک و فامیلشون رفتیم پیک نیک. گه گداری هم زنگ میزد احوال میگرفت. یکبار گفت معرفیت کنم به شهرداری و فلان. من فکر کنم یک مقدار یبسم، در تعاملات اجتماعی و نتوورکینگ و اینها بد گاویم. نمیدونم اوتیسمه چیه. یک مدتی دیگه خیلی با هم در ارتباط نبودیم. دیروز پیام دادم بهش که تماس بگیرم باهاتون در مورد کار مشورت دارم. مشورت که بهانه بود، میخواستم بیرودربایستی بندازم که من بیام دفتر شما اگه جای دیگهای نشد. بهش گفتم من طولانی مدت که برنامه دارم دفتر خودم رو راه بندازم، در مورد شهرداریها و نتوورکینگ و اینها هم پرسیدم. قرار شد پورتفلیوم رو بفرستم نظر بده. آخرش گفتم بگو سریع اصل مطلب رو، گفتم من برای اقامت باید یکسال تجربه کار کانادایی رو پیدا کنم اینجا، شهرداری و یکسری دفاتر رو تلاش میکنم، ولی شما ببینید اگر خودتون راغب بودین و نیرو نیاز داشتین به من اطلاع بدین. گفت چشم، بریم حالا ببینیم چی میشه. یک باری انگار برداشته شد از دوشم با گفتنش فارغ از نتیجه، توی صحبت بیرودربایستی با آدمها معمولا اصلا خوب نیستم.
یکسری تغییرات داره رخ میده و ریتم جریانات هم تنده و من گاهی احساس میکنم کشش این همه بالا و پایین رو ندارم. قرارداد دانشگاهم تموم شده و هرچی به استادم پیام میدم برنامه تمدید چیه جواب روشن نمیده، چون هنوز از پولی که برای پروژه بردیم مونده و ددلاین پروژه هم فوریهست. همیشه باید آدم اساس رو بگذاره روی بدترین احتمالات، مخصوصا توی زندگی اوایل مهاجرت که ثباتی در کار نیست و همه چیز شکنندهست. منم دیگه اساس رو روی این گذاشتم که خوب دیگه با قیافم حال نمیکنه فاند پر. دکاتلون هم دارن میندازنم بیرون و یکشنبه روز آخرمه. یعنی میندازن بیرون که خیلی هارشه، بهتره بگیم تیم لیدرمون تصمیمی برای تمدید قراردادم که تا آخر سپتامبر بود نداره. جداگانه بهش میپردازم. وضعیت داره شکننده میشه، ولی خوب توی یکسال اخیر زیاد پول جمع کردم. اونقدری جمع کردم که ده هزار دلاری هم تونستم قرض بدم به خواهرم اینا که ونکوورن و اونا هم اوضاع شکنندهای دارن. عین این پارچه فروشهای یهودی قرون وسطی خرج میکردم و به مال اندوزی میپرداختم. یه اسکالرشیپ هم بردم 10 روز پیش که خیلی نامنتظره بود و باعث شد یک مقدار ریلکس تر باشم.
یه دستیاری تدریس زدن زیر بغلم این ترم برای استودیوی برنامهریزی شهری. یعنی با معرفی استادم ایمیل زدن که ما برای فلان درس دنبال دستیار میگردیم و اگر دوست داری بیا. پولش چیزی نیست ولی برای رزومه رفتم. تا حالا دو سه جلسه کلاس بوده، عینهو گلدون بودم توی کلاس. هیچی نمیتونم بگم. یک بخشیش به خاطر اینه که خیلی درس رو بلد نیستم. به مانند خری در گل گیر کردهام. مینویسم در موردش. امروز ولی بهتر بود، صحبت کردم یه کم. یه دختر آسیایی هم هست که خوب خوشگله، هی به من لبخند میزنه. نمیدونم داره نخ میده یا چی.
از شکنندگی گفتم. یه 6 7 سالی هست مشکل اسید رفلاکس دارم. یادم نمیاد دقیقا چی شد شروع شد. کلا بهش توجه نمیکردم. 3 4 سال اخیر فک کنم تشدید شد. نصف شبا باید هی پاشم برم دهنم رو با آب شست و شو بدم. قبل کانادا اومدن رفتم آندوسکوپی، طرف یک سری قرص نوشت گفت استرس و ایناست. برای اینجا هم نسخه نوشت که پیگیرش نشدم. از همین دو سه سال پیش احساس میکردم یه وزنی انگار افتاده روی یکی از دندونای فک بالام. حالا سه چهار شبه لثهم شروع کرده درد گرفتن. دو شب پشت هم از درد نصفه شب بیدار شدم و درست نخوابیدم. گفتم بگا رفتم و اسیر شدم. این چند روز مدام با آب نمک شستشو دادم دهان و بینی ام رو، از دیروز درد کمتر شده و دیشب راحت خوابیدم. امیدوارم بگا نرم و اسیر نشم و خودش خوب شه. ولی مهاجرت اینجوریه، امنیت روانیت به گوز بنده اصطلاحا. دنیا هم سخت بیرحمه و تو خودتی و خودت.
از این فاندی که برای پروژهی من گرفتیم دو تا دستیار ریسرچ گرفتیم بهار، دو تا دختر هندی. یکیشون چیز نسبتا خوبی بود. همچی سفید مفید و ناز و عقل و شعور هم خوب. جلساتمون همه زوم و آنلاین بود. یک بار فقط حضوری دیده بودمش. این هفته دیدمش توی دانشگاه، اونم یه کلاس دستیار استاد بود. وایسادیم حرف زدیم، مکالمه خوب میچرخید اصطلاحا. دیدم اینم نازه. آخرش بهش گفتم در ارتباط باش، یه مکثی کرد گفت واتساپ تو رو دارم من؟ گفتم نه بده بزنم. امروز بهش پیام دادم آخر هفته برنامت چیه؟ نوشت این آخر هفته برنامه دارم، هفتههای دیگه میتونم. گفتم باشه.
این یکی دو سال برای زندگیم احساس میکنم تعیین کنندهاست. من با اینکه اعتقاد دینی و اینها دارم (جدیدا پیدا کردم قبلش نداشتم)، به تقدس و ادامهی زندگی به هر قیمتی اعتقاد ندارم. من از آدمایی که هزار تا مشکل بدتر از من دارن و باز برای زندگی میجنگن خجالت میکشم، ولی من جدیدا به تموم کردن زندگیم در آیندهی کوتاه مدت اگه واقعا نشد به جایی برسونم بعد این و اون در زدنا فکر میکنم. من از بچگی تنها بودم، مدرسه تنها بودم، میرفتم نون بخرم تنها بودم، توی مترو، میرفتم خرید، میرفتم میدویدم، خودم بودم و سکوت. دیگه آدم از خودش خسته میشه. انگار من با بقیه فرق داشتم، من برای زندگی به دنیا نیومده بودم، برای زندگی کردن ساخته نشده بودم. حالا همهی اینها، همهی همهی اینها که میگم در آخر مهم نیست. وقتی پایان همه شبیه همه دیگه واقعا چه چیزی اهمیت داره، خوشی یا ناخوشیای هم اگه باشه موقتی و زودگذره.
من دو تا خواب خیلی زیاد میبینم. یکی خواب پرواز. از بچگی میدیدم. از جام میکندم و شروع میکردم ارتفاع گرفتن و غوطه خوردن توی فضا. کم کم که میبینی داره از زمین فاصله میگیری ارگاسم مطلق. گاهی هم پرشهای طولانیه. یه جا از زمین کنده میشه از روی درختها و ماشین ها میپری یه جا دیگه فرود میای. خواب دوم شنا توی اقیانوس. یکی از فانتزیهام به اقیانوس زدنه و شنا تا بیانتها. چند باری کیش و شمال امتحان کردم. از یه جایی که جلوتر میری آب یکدفعه سرد میشه و همزمان یه ترس و هیجانی میگیردت. من یبار به ارگاسم جنسی هم رسیدم در همین لحظه. به این چراغ قسم راست شد و یکدفعه احساس کردم دارم تخلیه میشم. توی خواب هم یکدفعه همین اتفاق افتاد.
هرچند برای یک بازهی کوتاهمدت، ولی به نظر خودم خوششانس بودم که این کار دکاتلون رو گرفتم. یعنی گاهی فکر میکنم جا داشت یه پولی هم میدادم میومدم چندماه این همه چیزی که یاد گرفتم رو یاد میگرفتم یا با مردم لاس میزدم. کار رو هم همخونهی ایرانیم بهم گفت، که رفته بود و گفت زده بودن نیرو میخواهیم، من اینجوری نبود که در به در دنبال کار باشم، یه فاندی بالاخره گرفته بودیم و کار پراپرتی منیجمنتم رو هم داشتم ولی چون وقتشو داشتم گاهی یه چکی میکردم کارهای پاره وقت رو. اساسا با فروشگاه دکاتلون هم به واسطهی همین همخونهم آشنا شدم و بار اول رفتم یکسری کفش و راکت و این چیزا خریدم. پارسال که همخونهی قبلی ایرانیم رفت و دنبال همخونهی جدید میگشتیم، من اینجوری بودم که ترجیحم دوباره ایرانی بود، به نظرم ترکیب مناسبی میومد دو ایرانی یه غیرایرانی. به نفر جدید اوکی دادم و بعدش باز چند تا پیام گرفتم که به فکر فرو بردنم، یکی یه دختر ایرانی و یکی یه دختر فرانسوی. ولی گفتم مرد پرنسیپ داشته باش، بهشون گفتم من آلردی به یکی اوکی دادم کنسل کرد خبر میدم، با اینکه هیچ قرارداد یا پرداختی هم در کار نبود و میشد بزنم زیرش. همخونهم یه اخلاقای تیپیکال مبتذلی داره، مثلا میری میبینی پشت میز لنگاشو دراز کرده داره کلیپ فحاشی توی اینستاگرام میبینه شبیه کفتار میخنده. یا یگبار با ژست کنفوسیوس برگشت گفت قبول داری قرآن کسشره؟ اونجا داشتم فکر میکردم عجب غلطی کردم دختر فرانسوی رو رد کردم برای این کمعقل. ولی بعدترش فکر کردم، اگه همین رو نگرفته بودم هیچوقت پام به دکاتلون باز نمیشد و این همه تجربهی جالب برام پیش نمیومد. البته آدم هیچموقع نمیدونه اگه اون یکی کار رو کرده بود چه اتفاقایی میفتاد، چه بسای اتفاقای جالبتری پیش میومد. اما، احساس میکنم که همیشه باید طبق اون پرنسیپ جلو رفت و من کار درستی کردم. چون کارما. از این به بعد هم همیشه سعی کنم پرنسیپ رو رعایت کنم در همهی جوانب زندگیم.
یه فرم آنلاینی پر کردم برای اپلای دکاتلون و یک رزومهی یک صفحهای هم درست کردم که آره من اصلا از بچگی نافم رو با ورزش و کوهنوری و اینا بریدن و نه تنها این بلکه سابقهی کار فروش هم دارم در ایران در جینوست و دیدم به یک مورد خالی بندی بسنده نکنم و فروشگاه زنجیرهای شهروند رو هم اضافه کردم. میدونید خوب راستیآزماییش برای اونها کار دشواریه و مبنا رو میگذارن روی صداقت (این موارد اون داستان پرینسپ و اینا کنسله، اینجا داستان بخور تا خورده نشی و اینا مطرحه و من بعد هم همین خواهد بود). هفته بعدش خونه پشت لپتاپ بودم که موبایلم زنگ زد و سلام و علیک و اسپنسر هستم از دکاتلون و رزومهت جالب بود و وقت داری چند تا سوال بپرسم که گفتم در خدمتم و آخرشم گفت جمعه بیا مصاحبه حضوری. شب قبلش رفتم سوال جوابهای تیپیکال مصاحبه کار فروش رو دیدم توی یوتوب و یادداشت کردم و تمرین. فرداش رفتم مصاحبه 90 درصد سوالا که همونا بود، خوب از خودت بگو، چرا این شغل رو اپلای کردی، رابطهت با ورزش چیه، سابقه کار فروش داری، یه مشتری بیاد عصبانی باشه چجوری باهاش برخورد میکنی، الی آخر. یعنی وسط سوال من جواب رو آماده داشتم بکوبونم توی صورتش. یکی دو جا هم سوالش تموم شد چند ثانیه مکث کردم فکورانه خیر شدم به افق مثلا سوال چالشیای بود من دارم فکر میکنم، بعد جوابو کوبوندم تو صورتش گل از گلش شکفت گفتن دقیقا همینطوره. رمز کار اینه جوابایی بدی که طرف میخواد بشنوه. گفت ورزش چی میکنی؟ جز کوهنوردی و فلان اسکی رو هم گفتم. گفت چه جالب کجا اسکی کردی راکی؟ گفتم نه یکبار پیست پارک المپیک توی شهر. حالا یبار با همخونه قبلیم و دوست دختر فیلیپینش رفته بودیم تویوب بازی.
یکسری تک تصمیمهای ریز میتونن باعث اتفاقهای مهمی توی زندگی آدم بشن. مثلا من گاهی فکر میکنم، اگه همخونهی ایرانی الانم رو نگرفته بودیم من کلا پام به دکاتلون باز نمیشد (اینکه الان دارن میندازنم بیرون مسالهی ثانویه و از ارزشهای گشوده شدن پام به اونجا و این تجربهای که داشتم کم نمیکنه)، چون اساسا اون اولین بار با دکاتلون من رو آشنا کرد و آگهی کار رو هم اون بهم گفت که همچین چیزی زده بودن. حالا بعضی زمانها هست که به من این فکر میکنم که عجب خبطی کردم به اون دختر ایرانی یا دختر فرانسوی که برای اتاق ابراز تمایل کرده بودن از روی پرنسیپ گفتم نه من قبلا قول اتاق رو به نفر دیگهای دادم که زودتر از شما ابراز تمایل کرد و یک پسر ایرانی گرفتم، مخصوصا در بعضی لحظههای خاص مثل اون دفعهای که در حالیکه لنگش رو روی صندلی دراز کرده بود و در حالیکه سرش توی گوشی بود برگشت با یک لحن کنفوسیوس واری بهم گفت "قبول داری اسلام کلا کسشعره؟". در این زمانها من بعد اینکه به اون عجب غلطی کردم فکر میکنم به گزارهی اول هم فکر میکنم، که نکنه واقعا در هر پیشامدی حکمتی نهفته است و در هر حال مثبته که اون پرنسیپ رو حفظ کرد.
اون یکی دو هفتهی اول که تازه رفته بودم یکبار یه دختر زیبای کانادایی اومد گفت یه شلوار ساپورت طوری رو میخواد که تنها سایز موجودش پای مانکنه. منم گفتم بسمالله، بریم که شلوار رو از پای مانکن دربیاریم و تقدیم ایشون کنیم. این اومد وایساد تماشا منم افتادم به جون مانکن، حالا این شلوارم سایزش اکسترا اسمال مگه در میومد. اول اومدم خیلی کلاسیک شلوارو از کمر بگیرم بکشم پایین در محدوده باسن گیر کرد دیگه پایینتر نیومد. یه کم اومدم زور رو چاشنی کار کنم دیدم حالا جر میخوره بیا و درستش کن. بعد یه کم فکر کردم لنگ مانکن رو گرفتم برعکس گذاشتمش زمین دوباره شروع کردم کشیدن، انگار حالا فرقی میکنه از کدوم سمت بکشی. حالا این دختره هم وایساده بود خیلی معذب در سکوت تماشا، منم کمکم داشتم سرخ میشدم و از صورتم عرق میریخت. اون تلاش آخرم که دیگه سوپرمذبوحانه بود یه دست انداختم لای پای مانکن شروع کردم تو هوا شلوارو کشیدن، خوشحالم جز اون یک نفر کسی دیگهای نبود ببینه اون صحنه رو. اینجا به دختره گفتم یه لحظه من الان برمیگردم، رفتم دنبال فلوریان گفتم دستم به دامنت بیا سر جدت یه شلواره از لنگ این مانکن بکشیم بیرون برای مشتری آبرو حیثیتم رفت. هیچی اومد دوتایی به کم بکش بکش کردیم آخر سر دراومد. منم خیس عرق پیروزمندانه شلوار رو تقدیم طرف کردم اونم یه لبخند معذب زیبایی زد تشکر کرد رفت.
یک آخر هفتهی شلوغی بود یکبار، دیدم یه مردی مستاصل طور اومد بهم گفت دستمال از کجا میتونم پیدا کنم؟ یک جایی رو میخوایم پاک کنیم. اول دستگیرم نشد چی میگه، بعد فهمیدم که میگه خانمم بالا آورده روی زمین، دستمال رو برای پاک کردن اون میخواد. بعد خانمش هم اومد خیلی پریشون مرتب میگفت ببخشید ببخشید. گفتم بابا شما غمتون نباشه، فقط بگین کجاست ما ردیفش میکنیم. با یک حالت قدردانی و شرمندگیای رفتن. دلم براشون سوخت، مخصوصا برای خانمه. بعد فکر کردم کاش بهشون یه آبی چیزی تعارف میکردم. توی گروه چت فروشگاه نوشتم "مشتری توی دوچرخهسواری بالا آورده"، کاپیتان زنگ زد نظافت مال اومدن رفع و رجوعش کردن نهایتا. بعدش که فکر میکردم به نظرم اومد شاید یه کم هم قضیه فرهنگی یا شخصی باشه، خیلی موارد شاید طرف اصلا به روی خودش نیاره و سریع از محل وقوع حادثه دور بشه جای اینکه مسئولیت شخصی احساس کنه.
یک آقای ایرانی هست، زیاد میاد معمولا آخر هفتهها. یه دختر کوچکی هم داره که معمولا داره برا خودش دوچرخه یا اسکیت تست میکنه. با هم یه معاشرتی میکنیم هر دفعه که میاد، به من میگه دانشجوی خط امام. همینجوریا، نه که مثلا فک کنه بسیجیای چیزی هستم. یه کم ایرانی تیپیکال دور از وطنه، ازینا که پارسال فکر میکردن داره انقلاب میشه. دفعه آخر ازم پرسید این کنسرتا رو رفتی دیگه؟ معین و ابی. یجوری پرسید انگار پیشفرضش این بود منطقا هر کی ایرانیه اینجا باید کنسرت ابی و معین رو بره. گفت من انقدر رفتم دیگه برام تکراری شده. گفتم نه والا من نرفتم، خیلی علاقهای بهشون ندارم. باید اضافه میکردم تنها کسی که اگه بیاد حاضرم پاشم برم کنسرتش تتلوئه تا یه کم ذهنیتش باز بشه. کلا نسبت به هموطنها حس دوگانه دارم. شک دارم به رو خودم بیارم یا نه. یه مرد ایرانیای رو یک شبی با علی بودیم بیرون مکدونالد دیدیم یه گپی باهاش زدیم، میگفت اینجا رابطهی ایرانی با ایرانی عشق و نفرته.
یه پسری اومده بود یکی دو هفته پیش کفش میخواست بگیره. میگفت یه کفش میخوام برای کار، روزی 7 8 ساعت راه میرم راحت باشه. قیافه و رنگ پوستش خاورمیانهای میخورد، بدن ورزشکاریای داشت و خیلی هم خوشرو بود، دست و پا شکسته انگلیسی حرف میزد و میخندید. بهش گفتم کجایی هستی؟ گفت اصالتا فلسطین، ولی ابوظبی به دنیا اومدم. گفت تو کجایی هستی؟ گفتم ایران. گل از گلش شکفت و گفت ماشاالله! اومده بود کانادا ارشد بخونه، میگفت از ماه دیگه هم کلاسای زبانم شروع میشه. ازش پرسیدم اینجا رو بیشتر دوست داری یا ابوظبی؟ گفت حبیبی معلومه ابوظبی، اینجا اصلا آدم نمیبینی! پاسپورت بگیرم فاک آف کانادا! گفتم امارات ایرانی هم زیاده، گفت آره حبیبی تو ماچ فارسی! آخرش گفت برم یکی دو جا دیگه هم کفش ببینم تا تصمیم بگیرم. توی ذهنم مونده که چقدر خوشبرخورد بود و مدام لبخند داشت.
دو تا پسر فرانسوی سی و خردهای چهل ساله اومده بودن کفش کوه بگیرن. داشتن میرفتن پاتاگونیا، جنوب شیلی و آرژانتین. گفتم پاتاگونیای شیلی میرین یا پاتاگونیای آرژانتین؟ گفتن هردو، میریم کلمبیا یه ون میخریم ازونجا میندازیم میریم پایین. یه کفش ترکینگ ضدآب سبک بهشون پیشنهاد دادم که تخفیف خورده بود. گویا بارون زیاد میاد اونجا. گفتن تو کجایی هستی؟ گفتم ایران. گفتن کدوم شهر؟ گفتم پایتخت گهگرفته، تهران. خندیدن. 2017 سفر کرده بودن، بیشتر شهرهای توریستی رو رفته بودن. شیراز و اصفهان رو بیشتر از بقیه پسندیده بودن. نمیدونم صرفا رفیق بودن یا رابطهی عمیقتری داشتن. معمولا تو فرهنگ ما دو تا پسر مدام با هم اینور اونور میرن رواله، فرهنگ غربی خیلی کمتر رواله و غالبا تو کار همدیگه هستن. من با علی که کار پراپرتی منیجمنت میکردم یباری با ماشین رفتیم یکی از خونهها، یه زن میانسال کانادایی که خودش یکی از مستاجرها بود رو گذاشته بود کنار کاستیو (اسطورهی ونزوئلایی) مدیریت کنه خونه رو، اجاره و اینها جمع کنه. من بیرون وایساده بودم، ازش سیگار گرفتم وایسادیم گپ زدن. گفت شما دو تا چیزه، با هم چیزین؟ با همین؟ گفتم نه به خدا ما گی نیستیم.
یه زوج دور و ور ۷۰ ساله داشتن کفشها رو نگاه میکردن، یک مرد حدود ۴۰ ساله هم همراهشون بود که فکر میکنم پسرشون بود، کنار موهاش سفید شده بود. روی نیمکت نشسته بود و با خودش با حرارت حرف میزد. یک چیزی شبیه آلبوم یا کتاب تصویری هم دستش بود. اول فکر کردم داره تلفن صحبت میکنه، بعد دیدم نه با خودشه. نمیدونم چی شد باباش اومد یه چیزی با نیمچه پرخاش گفت رفت. این ولی خیلی به جاییش نبود، همچنان با خودش در حال مکالمه بود. دو سه تا تیکه خرده کاغذ از رو زمین برداشت و انگار دونه دونه براشون اسم گذاشت و وارد مکالمهشون کرد، این تیمه، این مک، این پیت. باباش دوباره پیداش شد، دیدم اومد وایساد یه دستی به سر پسر کشید.
خواب دیدم زمستان است و در یک فضای باز، جایی ایستادهام. کنارم انگار دو تا تیر و تختهی چوبی بود. از دور دیدم یه گرگ سفید در حالی که بهم خیره شده داره به سرعت سمتم میاد. فهمیدم به زودی کارم تمومه، با گامهای سریع و مصمم انگار فقط داشت میومد که کار من رو بسازه. یه نگاهی به تیر و تخته انداختم ببینم میشه پناهی ازش درآورد یا نه، که دیدم نه، فایدهای نداره. پس فقط وایسادم تا بیاد، کاملا بیدفاع و تسلیم محض، منتظر.