صبح مصاحبه داشتم. سه نفر بودن از آفیس ادمونتون. احساس میکنم خون راه انداختم، کارام رو که توضیح میدادم گوش بودن فقط. معدود سوال. سر دو تا کار هم زبان به تحسین گشودن. آخرش گفتن دفترای معماری جایی اپلای کردی؟ گفتم نه اولینه این مصاحبه. دمیر گفت خوشحالیم که اولین ما هستیم، خیسم کرد این حرفش. آخرش گفتم ادمونتون میتونی بیای؟ گفتم ترجیحم کلگریه چون بالاخره دو سال اینجا بودم و دوستام اینجان و فلان ولی فلکسیبلم لازم باشه ادمونتونم میام. گفتن سوالی داشتی بپرس ما هم در تماسیم با همم صحبت میکنیم خبر میدیم. نظر خودم که خیلی مثبت بود همه چی حالا ببینیم چه میشه. خیلی باورنکردنی همه چی داره پیش میره، خدا بزرگیتو واقعا.
یک اتاقی هست که کسی نمیاد توی دانشکده کلید داشتم و رفتم لپتاپ رو برای مصاحبه اونجا آتیش کنم. نیم ساعت چهل دقیقه مونده احساس کردم قلبم تند داره میزنه، کاپشنمو پهن کردم رو یه میز، میزا بلند و آتلیه طورن. رفتم بالا و دراز کشیدم روی میز و چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم. ضربانم آروم آروم اومد پایین.
من والا باشگاههای تکجنسیتی ایران رو ترجیح میدادم به باشگاه رفتن اینجا. انصافا اکباتان باشگاه میرفتیم همه مرد و مشتی هوای همدیگه رو هم داشتن موزیک خوب نیگا میکردی وزنه زدن ملت رو تستوسترونت میزد بالا همه هم مشتی اومده بودن ورزش کنن نه خودنمایی. اینجا دختر مخترا میان مخصوصا این سفیدهای کانادایی، یه جوری شورت یا ساپورت تنگ میپوشن و کس و کون رو میندازن بیرون که حواس رو از آدم میگیرن، کسکشا به قصد هم اینجوری میپوشن و میان. همش هم دارن اسکات و کون و پا میزن همشون.
یک ساعت مونده به مصاحبه ایمیل زد که ببخشید میلاد پنجشنبه ساعت 11. خوب شد الکی ساعت 7 صبح پانشدم برم استخر شبیه کسخلا. حالا پنجشنبه صبح میرم جاش ساعتشم مناسب تره.
آدرس جدید ستون تراویس: https://travisbickle2.blogsky.com/
اینجا یه شرکتی هست شرکت گردن کلفتیه در کانادا و آمریکا. سه هفته پیش اینطورا از طرف دانشکده یک جلسهای با اینا هماهنگ شده بود به عنوان پورتفلیو ریویو که ما بریم و یکسری آدم از اون شرکت باشن که فیدبک بدن به کارها. یک آرشیتکت 50 60 سالهای بود گفت کرواسی به دنیا اومده، انگلیس بزرگ شده، نهایتا هم اومده کانادا. لهجهی بریتیش سکسیای هم داشت. این مخصوصا از اون کار بیابون من خوشش اومد، یادم نیست اون 9 ماه یکسالی که بیابون بودم وبلاگ مینوشتم یا نه. پنج سال پیش بعد سربازیم. انیویز، این رو یک هفته اینطورای بعدش لینکدین اد کردم. در همون اثنا یک شب خواب دیدم اون شرکت استخدام شدم و رفتم پروفایل لینکدینم رو ادیت کردم اسم اون شرکت رو نوشتم. فرداش دیدم لینکدین بهم پیام داده طرف که میلاد رزومه و پورتفلیوت رو برام بفرست. عجیب بود. دو سه روز مهلت گرفتم ادیت کردم و براش فرستادم، نوشت با همکارها میبینیم هفته دیگه میتینگ آنلاین هماهنگ میکنیم. هفته گذشت و به جمعه رسید و خبری از این نشد، منم داشتم فکر میکردم ایمیل پیگیری بزنم یا نه، که عصر جمعه لینک میتینگ برام فرستاد برای سهشنبه صبح. خلاصه فردا صبح مصاحبهطور دارم با اینها. داشتم فکر میکردم صبح زود پاشم قبلش برم استخر دانشگاه دو تا طول شنا کنم تا استرسم بریزه بعد برم سر میتینگ. ببینم چی میشه.
یک ارائهای هم دارم شهرداری آخر این ماه، یک خانمی هست که فیلد من کار میکنه پیام دادم و بالاخره جواب داد و گفت یه زمانی ست کنیم و گفتم بکنیم برات هر وقت خوبه و گفت راستی دیدم اینجا ارائه داری 27 مارچ، بعدش اگه اوکی بودی بریم یه قهوه بخوریم. گفتم بریم. باید نگرش رو عوض کرد و زیاد نگران این داستانها نبود و با اشتیاق پذیراشون شد جای استرس کشیدن، دنیا دو روزه تهش برمیگردیم ایران ارزش نداره اسید معده بالا بیارم از نگرانی مصاحبه و ارائه و فلان، باید چیل کرد. فردا هم میزنم به دل خطر با این نگرش که هرچه بادا بادا.
من وقتی میام از یکسری اصطلاحا "اینسکیوریتیهام" یا افکار و اعمال روزمرهم به کسی میگم یا جایی مینویسم باید حساب این رو هم بکنم که همهی اینها بعدا میتونه علیه خودم استفاده بشه. مثلا فرض کنید من هی به یکی از کشیدن وید بگم، این یبار که کار بالا بگیره برمیگرده بهت میگه اینقدر علف زدی مغزت پوک شده. یا بیام اینجا از تنهایی و فلان بنویسم، یکی میخواد برینه بهت میاد مینویسه تو که سگم بهت پا نمیده. غریبه و آشنا هم نمیشناسه، حواستون باشه هر چیزی که میگین به آدما بعدا میتونه علیه خودتون استفاده بشه و خیلی مطالب رو در سینهی خودتون نگه دارید. مرد مخصوصا در دنیای واقع خیلی نباید ضعف بروز بده، مرد ضعیف کیر کسی نیست و هیچکی براش دل نمیسوزونه. اما این وبلاگ قضیهش برای من اینه که دلم میخواد بدون سانسور و محافظهکاری بنویسم، کسانی هم که اینجارو میخونن که نمیدونم اساسا تعدادی هستن یا نه هم نه اونا من رو میشناسن در دنیای واقع و نه من اونها رو، هر قضاوتی هم میخوان بکنن بکنن. یه بابایی هم بود این اخیرا گیر داده بود به لیچار گفتن به من، حالا بگو آقا باز سوشیال مدیا میگی توییت یکی ناخواسته میاد تو تایملاینت یا چی، مجبوری وبلاگ من رو باز کنی و بخونی اگه به نظرت حرفام کسشره؟ یعنی طرف هر روز وبلاگ ما رو باز میکرد که بیاد یه فحشی بده بره، اینقدر بیکار و تباه.
در انتخابات نمایشی نباید شرکت کرد و با عدم شرکت میبایست جمهوری اسلامی رو به این وادار کرد که بره یه گوشه و به کارهای بدش فکر کنه و رویهش رو اصلاح کنه و تا زمانی که رویهش رو اصلاح نکرده باید به عدم شرکت و مشروعیتزدایی از انتخابات نمایشی ادامه داد به عنوان یک مبارزهی مدنی خوب.
خیلی خوشحال میشم وقتی سایت ventusky رو چک میکنم و میبینم اینطور در نقاط مختلف ایران و مخصوصا در کویر مرکزی داره بارش اتفاق میفته.
جدیدا گاهی که یه کم دلم میگیره گوگل مپ رو باز میکنم و میرم رو اکباتان و این مغازههای سر فاز 3 که ورودی خیابان بلوکمون بودن رو نگاه میکنم، دیدم خیلیاشون جدیدن. مثلا بستنی نعمت شده یه بستنی فروشی دیگه، اون پیتزایی بغلش شده حاجی ارزونی، یه شیلا و چند تا چیز جدید دیگه هم اومدن تو ردیف اون مغازههای رو به خیابون. بعد میرم شروع میکنم گوگل ریویوهاشون رو میخونم.
https://soundcloud.com/paryysf/darya-heydoo-hedayati
یک پارتنر یا حتی دوستی میخوای پیدا کنی درک مشترک از مسائل اجتماعی و سیاسی و اعتقادی خیلی مهمتره تا اینکه سلیقهی چه میدونم فیلم و موسیقی و فلانتون شبیه هم باشه، پشیزی مهم نیست دومی اگه اولی نباشه. سطح عقل و عیار فکری طرف رو اساسا از رو اولی میشه فهمید. سوشیال مدیا هم یک خوبی داشته باشه اونم اینه میتونی شناخت سریع از آدمها به دست بیاری، یه نیگا به لایک و فالویینگهای طرف بنداز فقط دستت میاد. مثلا طرف پوریا زراعتی و علی کریمی دنبال و لایک بکنه برای من این کلا کنسله. البته اگه تو هم اینهارو دنبال میکنی که شک نکن برو دنبالش خوشبخت میشین با هم، من در مورد خودم دارم صحبت میکنم.