من خیلی به خاطر وضعیت ایران و از سختی کشیدن این مردم ناراحتم. درسته که باید به خود رجوع کنیم که بفهمیم چی شد اینجوری شد، ولی به نظرم اینقدر مردم بدی نیستیم که این وضع حقمون باشه. از خدا میخوام که زودتر یه روزی بیاد که لبخند روی لبای این مردم باشه، از اون کارگر معدن تا بقال سرکوچه تا پدر و مادر و خانواده‌ و دوستای خودم خوشحال باشن از زندگی توی ایران.

البته من یک نکته‌ی دیگه رو هم اضافه کنم. یک سال اخیر به من آموخت چقدر انسان گاو و کم‌عقل در دور و اطراف ما زیاده. اینها به خاطر شعور پایین شایسته‌ی بدترین‌ها هستن که سرشون بیاد. اساسا حضور من در توییتر باعث شد هر آدم جدیدی که میاد سمتم، مثلا شما فرض کن یک ایرانی‌ای سر کار میاد سمتم ازم سوال میپرسه، به خودم بگم ببین همین ممکنه یکی از اینا باشه که توی سوشیال مدیا کامنت میگذارن "پهلوی تنها امید ملت"، یا مثلا تاج‌زاده یک صحبتی میکنه کوت میکنن که "اصلاح‌طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا"، یا هر هفته اینجا تو کانادا برای خودشون میرن تظاهرات با شعار "تا آخر ایستاده‌ایم".

انسانه و تناقضاتش دیگه، چه کنیم.

موقت

بلاگ‌اسکای قفلی زده روی تراویس و پستهاش رو پاک میکنه، حالا هم وبلاگش رو بستن :)) ستون تراویس، برین تو بلاگ‌اسکای و برو وردپرس.

یه پیرزنی این نزدیکیای ما هست من خیلی تو ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه می‌بینمش. از این مدل‌هاست که اینقدر پیرن که دیگه حقیقتا روی فرم نیستن، شیرین 85 90 رو داره. خیلی اوقات که میرم خرید اون رو هم می‌بینم که داره میره خرید یا میاد. دفعه‌ی اول توی اتوبوس نمیدونم چی شد سر صحبت باز شد، ازم پرسید کجایی هستی؟ گفتم سمت جنوب روسیه، آبخازیا. نمیدونم چه مرضی توم افتاده بود سرکار بگذارم بنده خدا رو. اون اول‌ها گاهی ملت رو سر کار می‌گذاشتم، یا حوصله نداشتم بگم ایران.


اون دو سه ماه اولی که اومده بودم یک‌بار با همخونه‌م پاشدیم رفتیم کلاب ببینیم چه خبره. من رفتم گوگل کردم، نوشته بود ساعت 9 باز میشه. راس 9 دم در کلاب بودیم، شبیه این مهمونا که 1 ساعت قبل اینکه صاحبخونه شروع کنه آماده شدن زنگ خونه طرف رو میزنن. هیچی نفری 10 دلار دادیم رفتیم تو، اغراق نمی‌کنم، یک نفر هم تو نبود جز ما. یه فضای تاریکی بود با یه استیج خالی و یه پله‌ای که می‌پیچید میرفت پایین. بیشتر شبیه صحنه جرم متروکه بود میزانسن. به دوستم (علی) گفتم حاجی بیا بریم ببینیم پولمون رو پس میده یا نه. رفتیم گفتیم ما نظرمون تغییر کرد، میشه پولمون رو پس بدین؟ یه دختره بود پشت دخل، گفت نه. بشینید حالا شلوغ میشه. دیگه ما هم دیدیم چاره‌ای نداریم، رفتیم نشستیم چشم به انتظار. حدود سه ساعت بعدش، کم مونده بود علی رو جمعیت به حالت دراز روی دست رد کنن. من ولی 20 سالمم بود از رقصیدن و حرکت دادن خودم بدم میومد، چه برسه الان که یه چیزی حدود 15 سال از متوسط سن جمعیت بزرگتر بودم فک کنم. علی هم البته از لحاظ سنی در وضعیت مشابه من به سر می‌برد، ولی کلا صحبتش این بود "بابا حالا که اومدیم خوش بگذرون". من فقط هر نیم ساعت یبار می‌رفتم از در پشتی تو یه حیاط شکلی که سیگار بکشم، به یک کاری سرم گرم باشه حداقل. یه دختری بود که خیلی خوشگل هم بود انصافا. تنها وایساده بود. بهش سیگار دادم، صحبت شد گفت کجایی هستی، گفتم نروژی. فک کنم باورش شد. بهش گفتم رفتیم تو اگه پایه باشی با هم برقصیم. انگار دارم قرارداد شفاهی نشر کتاب مثلا باهاش میبندم. گفت باشه. بعد یکی از دوستاش اومد دنبالش رفتن تو، من تا اومدم بجنبم به خودم برم دنبالش تا مفاد توافق رو پیگیری کنم دیدم توی سیاهی گم و گور شده.

حدود ساعت 2:30 بعد از نصف شب در حالی که تک تک سلول‌های بدنم داشتن شیون می‌کشیدن که ما رو به تخت برسون، تو ماشین یه دختر مکزیکی 20 21 ساله‌ی دو برابر مجموع هیکل من و علی بودیم به سمت خونه‌شون. از تو کلاب تور کرده بود دوستم. یه خونه تیمی مانندی بود، یه سری پک و پاره‌ی سنین اوایل دهه‌ی 20 ول بودن کف زمین و مبل. ما هم شبیه عیددیدنی رفتیم نشستیم یه گوشه‌ای، کسی هم نگفت اینا از کجا پیداشون شد بس که طویله و بی در و پیکر بود خونه. باز من به عنوان راه فرار، رفتم بیرون سیگار بکشم، سه چهار تا از اون گنگ خونه هم وایساده بودن. حالا دما هم مثلا منفی بیست. یکیشون پرسید کجایی هستی، گفتم نروژی. گفت جدی؟ من هلندیم. دیدم بد هچلی افتادم. یه کم پته مته کرد گفت نمی‌خوام ریسیست باشم، ولی خیلی شبیه نروژی‌ها نیستی. منم دیدم راست میگه زبون بسته، آخه نروژ الدنگ با این سیس؟ بیشتر ازینکه احساس ناامنی بکنم بابت گفتن اینکه ایرانیم، واقعا یه مرض بی‌علتی برای سرکار گذاشتن بود. وگرنه مشکلی با گفتن اینکه ایرانیم ندارم. سرکار مشتری‌ها زیاد ازم می‌پرسن کجایی هستی. دو مورد مرد کانادایی مسن گفتن ما از ایرانیها که می‌پرسیم کجایی هستین میگن پرشین، نمیگن ایران. گفتم بیخود میگن. پرشین قوم و زبانه، اسم کشور ایرانه. اونا احتمالا از قضاوت شما میترسن که نمیگن ایران، برای من خیلی مهم نیست. فقط یکی دوجا بود که یه کم احساس بدی پیدا کردم از برخورد خارجی‌ها. یکی یه مرد نسبتا مسنی بود، گفت فرانسوی هستی؟ گفتم نه ایران. یه کم لحنش برگشت، گفت اوه. احتمالا اینجا رو خیلی دوست داری. باید خیلی دوست داشته باشی اینجا رو. تو بحبوحه‌ی شلوغی‌های ایران هم بود. اونجا ناراحت شدم. باید مثلا می‌گفتم هی جای بدی نیست، طبیعت خوبی داره. خیلی شهر نیست ولی. کلمبیا یا پاراگوئه رو ندید ترجیح میدم. ولی چیزی نگفتم.


خلاصه اون خانم. بعد اون دفعه توی اتوبوس دیگه با هم سلام و علیک می‌کنیم وقتی می‌بینیم هم رو. فقط خوشبختانه حافظه‌ش نسبت به اهل آبخازیا بودن من ریست شد. دفعه‌های بعدی که پرسید کجایی هستی گفتم ایران. خودش پدر و مادرش از لیورپول اومد‌ن کانادا، نمیدونم 80 90  سال پیش لابد. یه بار پرسید چیکار می‌کنی؟ گفتم دانشگاه میرم یه کار ریتیل هم دارم آخر هفته‌ها. گفت اوه، پس زندگی نداری. دفعه‌ی بعدی هم همین مکالمه تکرار شد، دوباره تاکید کرد که زندگی نداری. گفتم نمیدونم والا بستگی به تعریفت داره. یه سری تکون داد گفت آره اینم هست. خلاصه اینم وضع ماست، یه خانم ۹۰ ساله اینجا قفلی زده روی من و تاکید که "you don't have a life".


من ایده‌م این بود که بیشتر چیزایی که اینجا مینویسم رو تو کانالم هم بگذارم، حالا اگه هم اینجا رو میبینید هم کانالم رو ممکنه خیلی چیزا تکراری باشه که پوزش میخوام. اگه پیشنهادی دارین بدین.


ضمنا، تراویس کجایی؟

کانال تلگرام

من یه کانال تلگرام درست کردم که گاهی نوشته‌های کوتاه، موسیقی، لینک یا همچه چیزهایی درش میگذارم. شاید بعضی پست‌های وبلاگم رو هم گذاشتم. آدرسش این هست: https://t.me/DomesticatedStrawberries


تراویس اگر اینجا رو میخونی جواب بده، هرکسی ارزش ادبی و هنری وبلاگ تو رو متوجه نمیشه و من معتقدم که تو مارسل پروست یا همینگوی‌ای هستی برای خودت. امیدوارم نمرده باشی و به نوشتن برگردی.

خواب پاییزی

یه عصری گفت با هم از دانشگاه بریم کوله لپ‌تاپ بگیره. منم فکر کنم یه چیزی میخواستم بگیرم. رفتیم پیاده از دانشگاه به چهارراه ولیعصر و به بالا. یه کوله گرفت عین مال من. روی پله‌برقی وایساده بودیم گفت فلان چیز رو برات میفرستم، گفتم شماره من رو که نداری؟ گفت نه. گفتم خوب اینه.

چهار پنچ نفری قرار بود بریم سینما سپیده غروب از دانشگاه، دو سه ساعتی وقت داشتیم. من یه وقتی داشتم از کلینیک 16 آذر، یادم نمیاد چی بود دقیقا. گفتم من وقت کلینیک دارم، میرم و برمیگردم تا شما اینجایین. بعد چند لحظه مکث یکدفعه گفت من هم باهاش میرم، احساس میکنم همه جا خوردن. با هم رفتیم کلینیک، نشست منتظر تا من برم داخل و برگردم. کارم که تموم شد از راهرو پیچیدم سمت ورودی و با دیدنش قلبم گرم شد، مشکی پوشیده بود یادمه که بهش خیلی می‌اومد، بوت‌های بلند و شال مشکی که موهای روشنش رو ریخته بود بیرون از زیرش. روی صندلی نشستیم تو حیاط رودکی و کلینیک که یادم نمیاد چی شد حرف به این کشید که من بهش گفتم من خوب نیستم، گفت تو خیلی خوبی.

اون آخرین بارهایی که دانشگاه بودیم، فکر کنم بزرگداشت یکی از استادامون بود تو سالن هنرهای زیبا. تموم که شد شب شده بود دیگه، با دو تا از پسرا نشسته بودیم روی نیمکتای وسط حیاط اصلی. دیدمش که تنها داره میره، گمونم یه مکثی کرد که بیاد سمت ما، ولی منصرف شد و رفت. یه کم شب دلگیری بود کلا. اومدم سمت مترو که بیام خونه، دیدم پیام داده "من دلم نمیخواد برم خونه، کجایی؟" اومدم حین از پله‌برقی پایین رفتن جواب بدم که دیدم پایین پله‌ها وایساده. رفتیم تو حیاط رودکی نشستیم و سیگار کشیدیم. یکسری از بچه‌ها رفته بودن یه کافه‌ای، نمیدونم چی شد که رفتیم اونجا. من که حوصله‌ی جمع نداشتم، اومدیم بیرون. گفت تا متروی هفت‌تیر باهام میای؟ گفتم بریم.

اون زندگی و شور بود و من سکوت و خستگی. من از یک دنیا بودم و اون از دنیای دیگه‌ای.

من به قصد مهاجرت دائمی تا آخر عمر نیومدم کانادا، هنوزم نظرم همونه. چند روز پیشم یه صحبتی با مامانم میکردم که فلان آپارتمان رو بفروشین یه زمینی بگیریم من اگه برگشتم باهاش کار کنم. نمیدونم با مدرک ریسرچ طراحی اینجا کار درست و حسابی میتونم پیدا کنم یا نه. برای اقامت فکر کنم مجبورم پیدا کنم. دیروز پریروز با مامان بابام صحبت میکردم بابام اینجوری بود که حتما اقامت رو بگیر. فکر کنم ایران برگشتن کنسله تا قبل اینکه اینجا (اگر بشه) اقامت بگیرم، حداقل 2 3 سال دیگه. توی ذهنم بود شاید سفری برم توی این یکی دو سال، که خوب منتفیه. کاری ندارم. اگرم اینجا اقامتی نتونستم دربیارم جدی دارم فکر میکنم برم خودم رو بندازم توی خلیج مکزیک که دیگه ایران برگشتن به شکل ابدی منتفی میشه. گیری افتادیم توی این زندگی انصافا.

من مامانم رو خیلی دوست دارم. به نظرم خیلی آدم خوبیه و ندیدم تا حالا کسی رو ناراحت کنه و قطعا جاش در بهشت هست. اینقدر آدم خوبیه و بهش سمپاتی دارم که بچه بودم توی مدرسه وقتی اتفاق بدی برای خودم میفتاد به جای اینکه دلم برای خودم بسوزه برای مامانم می‌سوخت، منطق عجیبیه ولی احساسم این بود. مثلا دبستان بیشتر بچه‌ها از مدرسه غذا می‌گرفتن من از خونه غذا می‌بردم، از این ظرف غذا آهنی مستطیلی زشتا بود میبردم میدادم آشپزخونه گرم کنن یارو یادمه صاف مینداخت رو شعله زیاد آتیش این غذای منم میسوخت. یبار زیاد سوخت معلممون که یک خانمی بود اومد دید گفت غذای این بچه رو چرا اینجوری کردین. اونجا یادمه دلم خیلی برا مامانم سوخت، گفتم بیچاره غذا درست کرده داده من آوردم اینا سوزوندن. اون روز خانم معلممون از غذای مدرسه بهم داد یادمه، الویه و نوشابه زرد بود.

در باب ریتم

گاهی آدم به زندگی بقیه نگاه میکنه و میبینه زندگیشون زیر و رو شده، ولی زندگی خودت انگار خیلی فرق نکرده. یعنی من خیلی اینجوریم. یه چیزی هست اسمش رو میگذارم تغییرات منفعلانه. یعنی نسبتا روتین زندگیت رو بری، ولی اتفاق هایی بیان توی مسیرت که زندگیت رو زیر رو رو کنن. یعنی تو خیلی عامل این تغییرات نیستی، برات اتفاق میفته، مفعولی به نوعی. حالا مخصوصا در مورد رابطه و ازدواج و اینها این تغییرات شدید خیلی بیشتر در مورد زن‌ها صادقه تا مردها. یه دختری بود همکلاسی ارشدمون، صدیقه. این بچه شهرری و مشخصا از خانواده‌ی سنتی و سطح پایینی بود. خودش البته شورشی میزد. در به تخته خورد این اپلای (فرار) کرد رفت آمریکا 6 7 سال پیش، چند وقت پیش اتفاقی فیسبوکش رو دیدم شده "میس لورنس"، آلبوم عکس‌های عروسیش که یه مرد آمریکایی خوشتیپ تو هوا از کمر بغلش کرده دارن لب میگیرن. یعنی توی کمتر از 10 سال، زندگی یجوری براش چرخیده که فک کنم توی خوابم نمیدیده. اما مردا که یکیش ما باشیم، شما اگر دنبال چرخش شدید توی زندگی هستین باید خودتون دست به کار بشین. بزنید به دل یک کاری، یا زانو بزنید جلوی فلان دختر. وگرنه اگه مرد منفعلی باشی با یه ریتم ثابت همینجور فقط میری جلو.

تکه زمین‌های معلق در کاستاریکا

چهارشنبه 7 تیرماه. خواب دیدم آمریکا رو دیدم و قراره برم یونان و فرانسه. خوشحال بودم که لیست کشورهایی که دیدم داره پربار میشه، چون این روزا توی بیداری یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هام اینه که زمان داره به سرعت میگذره و کلی جا هست که من هنوز ندیدم: اروپا، آمریکای لاتین، آفریقا، الی آخر. رفته بودم کاستاریکا، جزیره‌ی استوایی. دو تا جزیره‌ی خیلی کوچیک، چیزی شبیه دو تا تیکه زمین سبز بزرگ توی آسمون کشور معلق بودن، ارتفاع کم حدود 100 متری مثلا. هر کدوم هم درخت نیمه‌جونی روشون بود، توی خواب فکر میکردم لابد به خاطر ارتفاع اون بالا یه کم سردتره و درختا جون ندارن. ریشه‌هاشونم از زیر پیدا بود. توضیحشم این بود که کاستاریکا یکسری آزمایشات نظامی یا همچین چیزی انجام داده و این دو تا تیکه زمین شوت شدن رفتن بالا و به خاطر جاذبه همینطور معلق موندن اون بالا (در حالیکه دقیقا به خاطر جاذبه نباید معلق میموندن ولی خوب توی خواب گاهی منطق برعکس میشه).

5

عمده‌ی جذابیت این کار من در دکاتلون همین برخورد با آدمهای مختلف هست. حالا با بعضی مشتری‌ها گاهی گپی شکل میگیره، یا داستان متمایزی دارن که توی ذهنم میمونن.

یه خانمی اومده بود با دو تا دختر تینیجر 12 13 ساله که براشون مایو بخره. قیافه‌شون خاورمیانه یا جنوب اروپا میخورد، یه ته لهجه‌ی فرانسوی هم داشتن. فکر کردم احتمالا اهل کبک باشن. ازم پرسید عربی صحبت میکنی؟ به خاطر اسمت، میلاد رو از روی جلیقه‌ی کارم خونده بود. گفتم نه فارسی، ایرانی هستم. گفتن ما مصری هستیم، اسکندریه. خون‌گرمیشون توی ذهنم مونده. وقتی داشتن میرفتن هم من رفته بودم صندوق، هر سه تاشون سر گردوندن برام دست تکون دادن و رفتن.

من نمیدونم قیافه‌س لهجه‌س چیه خیلیا فکر میکنن فرانسوی هستم. البته دکاتلون کلا فرانسویه، خیلی از تیم هم فرانسوی هستن. شاید بخشی به خاطر اینه. قیافه هم خوب ایرانی‌ها متنوع هستیم و خیلیامون تیپیکال خاورمیانه‌ای نیستیم، برا همین تشخیصش راحت نیست برای بقیه. صندوق وایمیسادم اسپانیایی و یونانی و کلا جنوب اروپا هم زیاد میگفتن. لهجه هم لابد از این فلوریان یه کم ناخودآگاه تاثیر پذیرفتم ملت رو به اشتباه میندازم. یه خانم حدود چهل سالی بود اومد یه سوالی کرد، خیلی استایل ورزشکاری هم داشت، کلاه کپ و لگینگ تا زانو و رکابی. من تا زبون باز کردم این نیشش تا بناگوشش باز شد، با یک لبخندی خیره شده بود به من. منم یه کم ظاهر حفظ کردم ولی نشد خنده‌م گرفت. گفت فرانسوی کبک هستی؟ گفتم نه خانم ایرانیم. باز هفته پیش تو فروشگاه دیدمش با یه مردی بود، خواستم برم سلام کنم گفتم ولش کن.

گاهی حتی دیگه نمیپرسن منم توضیح نمیدم، استهلاکه هر دفعه توضیح دادن. یه یارو کانادایی بود اومد گفت فلان‌جا کجاست. زبون باز کردم توضیح دادم دیدم انگار طوطی زبون باز میکنه صاحبش با ذوق تماشاش میکنه چجوری، اونجوری، آخرشم گفت به به مقسی بوکو! گفتم خواهش میکنم خوش بگذره، خدا شفات بده.

دو تا مرد 40 50 ساله بودن، یه کانادایی سفید و یه آسیایی. گفتن ما تو صنعت فیلم هستیم و داریم میریم اسپانیا فیلم‌برداری. فکر کنم گی هم بودن، یه کم جلف بودن و یه صحنه هم آسیاییه یه شلوار امتحان کرد و از اتاق پرو اومد بیرون گفت نظرت چیه؟ سفیده هم گفت خیلی بهت میاد و یکی کشید در کون طرف. خیلی هم چیز میز میخواستن، برای کفش ازم پرسیدن اونجا گرم و خشکه، لازمه ضدآب بگیریم؟ که نهایتا یه ضدآب گرفتن چون سفیده پوشید و ذوق کرد که احساس میکنم هیچی پام نیست بسکه راحته. گفت قراره روزی 7 8 ساعت راه هم بریم و راحتی هم خیلی مهمه، انتخاب بدی نبود. بعید میدونم از این دوتایی که من دیدم اثر فاخری دربیاد، شبیه این زردساز حرفه‌ایا بودن. شایدم سوپری چیزی میخواستن برن بسازن، اصلا بعید نیست.

اون دوراهی کفش هایکینگ ضدآب یا "تنفس‌پذیر" رو با یه مشتری دیگه‌ای هم داشتم. یه مرد 60 70  ساله کانادایی بود که با خانمش اومده بود، گفت داریم میریم آلاسکا. آلاسکا هم گویا زیاد بارون میاد، پرسیدم گفت تو مایه‌های ونکووره. گفت بعدش هم داریم میریم مراکش. جمع اضداد بود. نهایتا اون تنفس‌پذیره رو برداشت که طبعا برای مراکش گزینه‌ی خیلی بهتری بود، گفت حالا یه کم هم پامون توی آلاسکا خیس بشه اتفاق خاصی نمیفته که درست هم میگفت. آخرش هم گفت کجایی هستی؟ گفتم ایران. که گفت داره یه کتاب میخونه از یه کرد که از انگلستان رفته بوده عراق با داعش بجنگه. یه توضیحاتی داد که بخشیش رو فهمیدم ولی صد در صدش رو متوجه نشدم و الکی فقط تایید کردم. از این غربی‌های مسن‌ فرهیخته بود که سواد خوبی دارن در مورد امورات دنیا و بقیه‌ی کشورها و خیلی هم راغبن باهات گپ بزنن، معمولا هم از موضع بالا وارد صحبت نمیشن و متواضع هستن، به صرف اینکه تو ایرانی هستی و اون کانادایی حس خودبرتربینی ندارن.

گاهی بچه مچه‌هام جالبن. بعضی اوقات مادر پدرها این مدلین که بچه رو میفرستن جلو سوالش رو خودش بپرسه تا تعاملات اجتماعی رو تمرین کنه. خیلیاشون هم با تته پته و خجالت و بدون اینکه توی چشمات نگاه میکنن سوالشون رو میپرسن. همین امروز یه دختربچه‌ای اومد پرسید تور پروانه‌گیری دارین؟ که نداشتیم. یکباری دو سه تا تینیجر اومدن گفتن زیر 300 دلار دوچرخه دارین؟ که نداریم، ارزونترین 390 دلار. بهشون گفتم برن کنیدین تایر اونجا 250 هم گیر میاد.

یکبار هم صندوق وایساده بودم دیدم سه تا دختر حدود 13 14 ساله اومدن یکیشون هم داشت هق هق گریه میکرد. اون بزرگترینشون که همچین به خودش مسلط هم بود یه توضیح سریعی داد تو این مایه‌ها که ما دو سه تا پسر آلمانی و اوکراینی دیدیم این دوستم (همون که داشت گریه میکرد) خواست براشون تردستی کنه و کیفش رو غیب کنه، بعد نفهمیدیم چی شد دیدیم پسرا نیستن کیف دوستم که در اصل کیف مامانشه و کلی چیز میز توش بوده هم نیست، میشه دوربین مداربسته رو برامون چک کنید؟ حالا منم که زبان الکن و اینم کلامش سریع، یه دو سه باری گفتم باز بگو تا شرح ذکر شده کم‌کم دستم اومد. گفتم پسرارو میشناختین؟ گفتن نه. دختره همینجور داشت اشک میریخت. دو نفری از همکارا رو خفت کردم گفتم بیاین ببینین چه گلی به سر بگیریم با اینا، یکیشون که اسمش جیکوبه و خیلی هم بچه باعشق و بامرامیه برداشت بردشون دفتر سکیوریتی مال شرح ماوقع ثبت کنن، یکی دیگه که اسمش مایکله و اونم بچه باعشقیه رفت یه چک کنه ببینه شاید کیف رو جایی توی فروشگاه جا گذاشته باشن. 5 دقیقه بعد مایکل با کیف برگشت. جیکوب هم برگشت بگه گزارش رو ثبت کردن که کیف رو بهش دادم گفتم پیدا شد برو بهشون بده. دلم میخواست خودم میدادم و واکنششون رو میدیدم.

گاهی هم آدمایی میان که فکر میکنی دنیا چقدر ناعادلانه‌ست. یک باری یک زن میانسال سیاهپوست که 3 زن سفیدپوست سندروم داون دنبالش میکردن اومد سمتم و از توضیحش اینطور متوجه شدم که یک چیزی تو مایه‌های مددکار اجتماعیه و اون سه زن دیگه مددجوهاش هستن که میخواد براشون مایو بخره و ببرتشون استخر. تشخیص سن افراد سندروم داون یک مقدار سختتره، ولی فکر کنم بازه‌ای بین 30 تا 50. دنبال سایز ایکس‌لارج هم بودن. اون فضای اتاق‌های پرو گشوده به فروشگاهه، موقع امتحان کردن مایوها خیلی آوکوارد تک تک اومدن بیرون تا نظر مددکار و احیانا بقیه رو بگیرن. یک باری هم دو نفری رو دیدم توی بخش کوله‌پشتی‌ها که نسبتا حیران بودن و با چشماشون دنبال کمک میگشتن. یه مرد حدود 60 70 ساله که بازوی یه پسر جوان معلولی رو گرفته بود، پسر عینک آفتابی به چشمش بود و به گمونم نابینا هم بود. مرد گفت چندوقت پیش برای پسر یه کوله‌پشتی و درای بگ گرفتیم که وسایل استخرشو بگذاره توشون، ولی کوچیکه و الان یه چیز بزرگتر میخوایم، راهنمایی میخواست که چه کوله‌ای بگیرن. وقتی باهاش صحبت کردم گفت من یه کم مشکل شنوایی دارم، بلندتر کنار گوشم صحبت کن تا بشنوم. لحنش توی ذهنم مونده که خیلی سینمایی و آروم بود و یک لبخندی هم داشت که کلا روی صورتش بود. یک ریش جوگندمی‌ای هم داشت، یه کم آدمو یاد آلن واتس مینداخت طرف با اون صدای عمیق و لبخند مذبوحانه و ریشش. یا این رهبر فرقه‌ها که با کاریزما کلی آدم جذب میکنن ولی پشت پرده قضیه شیادیه. یه کیفی بهشون پیشنهاد کردم که رفتن نشستن روی یک نیمکت ببین آیا میشه همه‌ی وسایل پسر رو درش جا داد یا نه، که شد. وسط کار هم در حالیکه ما داشتیم وسایل رو توی کوله میچپوندیم سر پسر افتاد روی شونه‌ی مرد، مرد با همون لبخند گفت اینم دیگه خوابش گرفته. وسایلشونو من تا صندوق براشون کشیدم، مرد پسر رو هم با زحمت با خودش میکشید چه برسه اون همه بار. آخرشم کوله رو کامل بست انداخت رو دوشش و با پسر رفت. فقط ارتباطشون رو دقیق متوجه نشدم، اگه اینم مددکار یا داوطلب بود که یک مقدار حکایت کوری عصاکش کور دیگر شود بود.

 چند هفته پیش هم یکی اومد، مرد حول و حوش 40، صورت هم مدل اینایی که زخم‌خورده و خسته‌ی ورزش و ماجراجویین آفتاب‌سوخته و نیمچه ریشی و چین. این آدمایی که خیلی وقف ورزش و کوهنوردی و سفر و ماجرا هستن آدمای شفاف و خوب و صمیمی‌ای هستن، انگار چشماشون دروغ نمیگه. این هم خیلی گرم اومد شروع کرد سوال پرسیدن و صحبت. دنبال یه شلوار محکم بود. گفت تو خودت هم کمپینگ و سنگ‌نوردی و اینا میکنی؟ گفتم بیشتر هایکینگ و کوهنوردی و اینا. البته صادقانه‌ش این بود که میگفتم ببین من تازه یک سال و خرده‌ای هست از ایران اومدم بیرون. اونجام مخصوصا یکی دو سال آخر دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. اینجام که به قول خودتون نیوکامرم و هیچی ندارم، انتظار نداری که امکانات تفریحم با تو کانادایی یکی باشه. خلاصه. گفتم سنگ‌نوردی میکنی؟ گفت میکردم، 30 سال پیش. یخ‌نوردی هم میکردم. گفتم دیگه نمیکنی؟ دستشو آورد بالا و یکی از انگشتاشو نشون داد که از یک بند قطع شده بود، گفت اینجوری سخته، سر همین یخ‌نوردی اینجوری شد. گفت الان از درخت میرم بالا. کلا اصرار داشت از یه چیزی بره بالا انگار. البته گفت این یکی کارمه، چوب موب میبرم. خوب الگویی بود یارو. به قول اینایی که میخوان جالب باشن منم بزرگ شدم میخوام شبیه یارو شم. ولی نه انصافا بهار دیگه که مدرک دانشگاهمو بگیرم فعلا توی ذهنم اینه 6 ماه ببندم برم مکزیک، تا چشمام بیشتر شفاف شه.

یک مقدار علف کشیدم. آخرین باری که تنها علف کشیدم یادم نمیاد. شاید ماه‌ها پیش بود. الان که علف کشیدم برنامه‌م این بود که یک انیمه از خالق "نام تو" ببینم. ولی الان دارم به این فکر میکنم که 25 سالگی تا 35 سالگی انگار همه‌چیز خیلی تغییر میکنه. بگذریم. حدود 12 سال پیش، سال سوم چهارم لیسانس، با یه دختری توی اینترنت آشنا شدم به نام مهدخت. یادم نمیومد چطور، یا از روی فیسبوک همینجوری پیداش کرده بودم یا از گودریدز. خلاصه با هم صحبت زیاد میکردیم. قیافش خیلی به نظر من ظریف و زیبا میومد، بینی و صورت ظریف، موهای مشکی، و چشم‌های زیبا. اسمش هم که مهدخت بود. 3 4 سالی از من بزرگتر بود یعنی من مثلا 22 سالم بود اون 25 6 سالش بود. من اون موقع کلا خیلی میترسیدم. الانم میترسم، ولی کمتر. الان بیشتر خسته‌م. خلاصه میترسیدم به دخترها بگم میخوام ببینمت. یا بیا بریم بیرون. چون اینسکیور بودم. الانم هستم، ولی کمتر. خلاصه هیچ‌وقت به مهدخت نگفتم میخوام ببینمت. یا بریم بیرون. فقط یکبار به شماره‌ش که یادم نیست از کجا کش رفته بودم (فکر کنم از یه‌جایی از تو همون فیسبوکش پیچونده بودم) زنگ زدم. صداش خیلی قشنگ بود. به اسمش و چهره‌ش میومد. من ولی سریع قطع کردم. من خیلی میترسیدم.  از بچگی فکر کنم میترسیدم. از این پسربچه‌ها بودم که عینکی هستن و با دهن باز زل میزنن به بقیه و وقتی وارد یه فضایی پر از غریبه‌ میشن با دست مانتوی مامانشون رو میگیرن و پشتش پنهان میشن. دوم دبستان که بودم مینی‌بوس مدرسه یهو زد رو ترمز، منم وسط مینی‌بوس وایساده بودم که با سر رفتم خوردم تو پایه‌ی صندلی راننده. یعنی این تصویریه از توی ذهنم دارم. عجیبه نمردم. هیچی مامانم خونه نبود زن‌عموم یه گاز استریلی چیزی چسبوند به سرم. قاعدتا باید میبردنم بیمارستان بخیه بزنن. هنوز جاش روی سرم هست، یه لکه‌ی کوچیک سفید وقتی موهام رو خیلی کوتاه میکنم. بعد شبیه اون داستان شل سیلور استاین تا یه سنی فکر میکردم موهام تاب دارن، که یه موقعی موهام رو خیلی کوتاه زدم دیدم نه همچین متقارن نیست. یعنی اون بادی که سر بعد از ضربه کرده بود دیگه هیچوقت نخوابید، فکر کنم میبردنم بیمارستان میخوابید.

مهدخت رو میگفتم. آره هیچوقت ندیدمش. ارتباطم هم باهاش همون موقع‌ها قطع شد. گاهی فکر میکنم کاش میدیدمش. دختر مخترهایی که بعدا باهاشون شروع کردم بیرون رفتن هیچ‌کدوم اون حس رو بهشون نداشتم. الانم اسمش انگار اصلا نیست توی اینترنت.

کلا سالهای لیسانسم سالهای عجیبی بودن. یه جایی میگفت آدما چیزای بد یک خاطره رو فراموش کنن و چیزای خوبشو یادشون میمونه. من ولی اینجوری نیستم. سالای لیسانسم سیاه به نظرم میان. سیاه و خسته.  18 تا 22 سالگی. علم و صنعت. اینسکیور بودم و در تنهایی خودم غوطه میخوردم. دوستای هم‌ورودیم هم عجیب و خسته بودن. دلم نمیخواد برگردم به اون سالا، جدیدا احساس میکنم دوست دارم از آدمهاش هم فاصله بگیرم تا بتونم بیشتر از اون سالها فاصله بگیرم و دور شم. البته در عین حال گاهی خاطرات خسته و شیرین هم هستن. بهرحال ذهن اون سالها کلا جور دیگه‌ای فکر میکنه. به آینده خیلی فکر نمیکنی. به پوچی ممکنه فکر کنی، ولی هیچ‌موقع به استیصال وجودی نمیرسی. اینکه صبح پاشم چطور سر کنم تا شب شه. توی زندگیم چیکار کنم تا روزا به آخر بیان. میای خونه یه گیم باز میکنی شروع میکنی تا شب بازی کردن. فرداشم میری دانشگاه بچرخی. تابستون هم که شروع بشه محوطه سبز میشه، ستون‌های پیلوتی‌های اکباتان هم که انگار مدام برات مستطیل‌های سبز و تابلوهای بهار قاب می‌کنن. بعد با پوریا میری بیرون، میرین توی محوطه، سوپری یه سیگاری میگیرین، دو تا دلستری میگیرین، میشینین راجع به دخترهای دانشگاهتون صحبت میکنین یا با خوشحالی در مورد مسائل پیش‌افتاده‌ی دیگه بحث و تبادل‌نظر میکنید. بعد دم غروب هم که میشه صدای جیرجیر اون پرنده‌ها میاد که معمولا بهار و تابستون دم غروب دسته‌ای پرواز و جیرجیر میکنن. فکر کنم سار باشن.

یا با فرزام میری آپادانا سیگار میکشی. اون عصرهای تابستون 88 هم بود. همون ون آپادانا. همیشه منتظری ببین دخترمختر چی هست توی ون کنارت بیفته. دیگه خیلی چیزی یادم نمیاد. یعنی نه که یادم نمیاد همین دیگه. دانشگاه که تاریک بود. بقیه‌ش اوکی بود.

برم این انیمه رو ببینم. میخوام این چتی همش به تولید محتوا نره، یک بخشیش هم به دریافت محتوا بره.