"فکر نکنید بنده با سیستم روشنفکری و اینا اصلا آشنا نیستم.نه خیر بنده خودم یک زمانی بسیار روشنفکر بوده ام.سالهای سال به جاهای به اصطلاح هنری رفت و آمد داشته ام و همه جور کار هنری کرده ام.ساعت ها را به بحث در مورد چیزهایی که کلا نمی دانستم چیستند گذرانده ام و کتاب هایی که کلا نمی فهمیدم چی چی می گویند خوانده ام.پیش این و آن از مکاتب و فلسفه هایی گفته ام که اصولا شعورم نمی رسید چی هستند اینا کلا.کلی به شب های شعر و گالری های نقاشی و کنسرت منسرت رفته ام و ادای فهمیدن در آورده ام.کلی بردباری کردم تا بتوانم سیبیل نیچه ای در بیاورم و در خیابان باهاش جولان بدهم.در آن واحد با تعداد قابل توجهی دختر مختر پریده ام و قس علی هذا.آها راستی این را هم بگویم که تا دلتان بخواهد موسیقی کلاسیک گوش داده ام."
"از متن یادداشت
چگونه از مرتضی کامران و از کامران دوباره مرتضی شدم نوشته مرتضی(کامران) الف"
اندکی دخل و تصرف در متن گفته ی ایشان انجام دادم (رجوع شود به آنجا که درباره ی جوانیشان
میگویند).نکته ی مبرهن این است که یک لحظه از ذهن آدم خطور کنه شاید اشکال از خود
آدم بوده نه از نیچه و هربرت مارکوزه و گالری های نقاشی.اینکه یه سری متظاهر پوک
مغز آب بسته اند به یه چیزی دلیل نمیشه اون چیزو از هستی ساقط بدونی برو ببین
اشکال کار کجاست.
حکایت ما هم شده از این مانده و از آن رانده ، از هر دو جماعت فراری یا به قولی از
هر طرف که رفتم رسما جز وحشتم نیفزود یا چنان که خیام گوید:
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی کای بی خبران راه نه آنست و نه این
امروز قصد دارم در مورد
اتفاق اجتماعی تلخی به نام کودکان کار بنویسم.
فیلسوف دانمارکی قرن هفدهم آندریاس افنبرگ میگه : "بچه کار نکنه پس چی کار
کنه".معنا و مفهوم عمیق این جمله ی پرمحتوا هنوز که هنوزه کاملا دریافت نشده
و می بینیم که هرجا کودکانی مشغول کار هستند یکسری کاسه ی داغ تر از آش دارند دم
از حقوق کودکان و این که بچه ها نباید کار کنند و باید کودکی کنند می زنند.این
مدافعان کودکان کار اغلب خودشون بیکارند چون اگه کار و زندگی داشتند ذهنشون به
مسائل مهم تری مشغول بود.اصلا بهتره به کودکان کار بسپرند یه کاری هم برای اونها
جور کنند از این وضعیت درآند.جدا چرا بچه ها نباید کار کنند.مگه خونشون از ما
رنگین تره.میگن بچه باید کودکی کنه.اولا از کجا معلوم کار نکنه میره کودکی می کنه.شاید
رفت دزد شد یا مزاحم نوامیس و اینا.همین بچه هه مصداق خوبیه که کار نکردن بچه ها
داره آینده ی بشریت رو تهدید می کنه.تازه این بچه هایی که همش دنبال چرخ بازیو
شادین رو ببینین.چند روز پیش داشتم از کنار یه زمین بازی پارک رد می شدم کلی بچه
دیدم که داشتند مثل زامبی نوبت همو سر تاب بازی می خوردن.خوب اگه همه ی این بچه
های لوسو سوار وانت کنید ببرین معدنی جایی کار کنند به جای به مشت آدم تن پرور
پرادعا یه سری انسان فهیم سختی کشیده خواهید داشت که شاید رفتن موزیسینی نویسنده
ای چیزی شدن.بله آقاجان همین داستایفسکی فکر می کنید چجوری بزرگ ترین رمان نویس
تاریخ ادبیات شد با پشمک گاز زدن توی زمین بازی؟خیر با سختی کشیدن در سالهای کودکی
و نوجوانی.تازه صرع هم داشت.الان کی صرع داره؟هیچ کی.
از زوایه ای دیگر اگه یک مقدار نگاه پراگماتیک داشته باشیم می بینیم حداقل در
جامعه ی امروز خودمون این که بچه دوازده سال وقت تلف کردن در مدرسه رو فاکتور
بگیره و بره کار کنه بهتر از اینه که دوازده سال وقت تلف کنه(چهار پنج سال دانشگاه
هم اضافه شود) و بعد باز بره همون کارو بکنه.سوال خیلی ساده ست : فارغ التحصیل بیکار
مفیدتر است یا بچه ی کار(دار)؟بچه ی کار(دار).
"تقدیم به محمدحسین کرم کِش از اعضای اتحادیه به کار گیری کودکان"
پیوست اول:تصمیمم مبنی
بر پاسخ دادن به همه ی کامنتها رو ملغی اعلام می کنم.جدا کار طاقت فرسائیه و بعضا
نیازی هم نیست مثلا کسی مینویسه جالب بود یا مزخرف ننویس احتمالا پاسخ من چندان
براش مهم نیست و اصولا پاسخی وجود نداره.
پیوست دوم:میگم کدومشون درسته مثلا "اتفاق اجتماعیه تلخ" یا "اتفاق
اجتماعی تلخ"؟ من خودم از دستور اول پیروی می کردم یکی از رفقا گفت بی سوادا
اینجوری می نویسن ولی دومی جدا مضحکه آدم موقع خوندن دچار مشکل میشه.
هیاهوی گم ماشین ها و
وزوز پشه ها و فریاد فحش های کاف دار مرد طبقه پایینی و دنگ دنگ پیانویی از ناکجا
و تیک تیک ساعت.نیمه شبی داغ دراز کشیده روی تخت خیره به سقف.بدنی که عرق کرده و
با باد سرد کولر یخ می کند.چشمانم را که می بندم باد می پیچد لای برگ درختان و نیم
خیز می شوم لب پنجره.گردابیست آن پایین که مرا به خود می کشد.استخوانم درد می کند.می
پرم.
در آسانسوری شیشه ای هستم که با سرعت بالا می رود و می گریزم از آنها.همهمه ی
تعقیب کنندگانم بیخ گوشم است انگار.به پایین نگاهکی می اندازم که یک سو خشکی ای بکر
است و یک سو اقیانوسی آرام.آسانسور بالا می جهد.کیلومتری شده است گمانم.می پرم.
با سر سقوط می کنم به جایی که انگاری مرز خشکی و اقیانوس باشد.سقوط و سقوط و
سقوط...صدها متر سقوط.نفسم بند می آید.جایی که قرار است بیفتم آب عمقی ندارد و
نگرانم.مثل ماهی چرخی به بدنم می دهم و جهشی می کنم به اعماق.آب سرد اقیانوس حالی
به حالی ام می کند و تا چشم کار می کند ماهی های رنگارنگ می بینم.یکی از آنهایم شاید.
لذتی شاعرانه شاید.مانند دویدن در گندمزاری بی انتها و باران خورده.تو چه می دانی از
مرگ.
از اونجایی که متاسفانه
من هم جزئی از جامعه ی ایران هستم لازم می بینم در مورد مسائل سیاسیه روز و
انتخابات و اینا یک مقدار شفاف سازی کنم.
با اینکه هفته ها تلاش کرده بودم یک ناامیدیه سیاسی در اطرافیانم و بالاخص اعضای
خانواده ایجاد کنم نمیدونم چی شد یه دفه همه رو شور انقلابی برداشت و در مقابل
چشمان حیرت زده ی من حتی پدربزرگم هم که تا هفته ی پیش عصرا با هم می نشستیم فوتبال
می دیدیم به همه فحش می دادیم تسلیم این جوسازیه سیاسی شد.دیروز صبح تازه می
خواستم یک روز نشاط آور رو شروع کنم و داشتم برا خودم صبحانه درست می کردم که دیدم
خانواده دارن میرن رای بدن و به منم گفتن حالا که اینا ائتلاف کردن و اینا بیا
بریم رای بدیم و آدم باش و یک مقدار نسبت به جامعه و آینده احساس مسئولیت داشته
باش و فکر می کنی بی خیال باشی چیزی عوض میشه و تو واقعا مایه ی سرافکندگی هستی و
جور و پلاستو جمع کن چون اگه کسی جز این آقا ائتلافیه رئیس جمهور شه باید از خونه
بری بیرون.باران تهمت و افترا بود که به سر من می بارید و من اول سعی کردم خودم رو
با شکستن پوست تخم مرغ سرگرم کنم ولی جدا قصد نداشتند دست از سرم بردارند.
اول بهشون گفتم پام خیلی درد می کنه و نمی تونم خیلی راه برم مضافا هوا خیلی گرمه
و من از خورشید بدم میاد و آب بدنم سریع تبخیر میشه.
عصر هم خاله م اینا زنگ زدن گفتن ما میخوایم بریم رای بدیم تو هم بیا بریم.همچین
انگار میخواستن برن پیک نیک.نمی دونم تو این فیس بوک چه خبره ولی هرچی هست از
اونجا آب میخوره.
کسی نمیتونه من رو به بی خیالیه سیاسی محکوم کنه چون چهار سال پیش جدا کم نذاشتم و
نزدیک بود در اثر اصابت ضربه ی سهمگین باتوم زانوم به اطراف کمرم نقل مکان کنه (از
صنعت ادبیه اغراق استفاده کردم فقط دو بار گرفت به پاچه ی شلوارم).ولی خوب آدم
نباید به هر سازی برقصه و مدام سطح توقعاتشو بیاره پایین که.مضافا اینکه رئیس
جمهور شدن روحانی مثل این میمونه که برا یه اسکی باز که داره میفته تو دره
زنجیرچرخ بندازی.
حتما حدس میزنید که این استدلالهای منطقیه من اندک تاثیری در مخاطبانم نداشت و سر
میز شام هم دست از سر من برنداشتند و تهدیدها به قدری جدی شد که مجبور شدم بین
پذیرفتن ننگ مهر انتخابات و توی کوچه خوابیدن یکی رو انتخاب کنم و هر انسان عاقلی
خوب تصمیمش مشخصه.فقط چند تا مشکل اجرائیه کوچیک پیش اومد اینکه رفتم تو حوزه اون
چیزی که فکر می کردم شناسناممه ولی پاسپورتم بود رو کوبیدم رو میز یکی از این
خواهرا و طرف گفت این پاسپورته منم گفتم ای دل غافل حالا نمیشه یه مهر تو همین
بزنین چه فرقی داره من که بیکار نیستم دوباره پاشم بیام با شناسنامه رای بدم و
مضافا اصلا نمی خواستم رای بدم و مجبورم کردن رای بدم.ولی نشد که بشه و مجبور شدم
برم شناسنامه ام رو بردارم.
الان هم که دارن نتایج رو اعلام می کنن حس می کنم در یک سیرک بزرگ زندگی می کنم.اگه واقعا انتخابات قبلی شونصد میلیون رفتند به اون ازگل رای دادند الان هم دیگه این یکی ازگل(جلیلی) حداقل باید پونصد میلیون رای می اورد که تازه این یکی یه خورده از اون یکی خوشگل ترم هست.ولی کسانی که الان مسرورند از پیروزیه احتمالیه این جناب روحانی یادشون نره چهار سال پیش بعضیا جونشونو از دست ندادند تا یه سازشکاره تو سری خور بیاد بشه رئیس جمهور.
پیوست:میگم امکان داره اقتدارگرایان بخوان وبلاگ من رو فیلتر کنند و خودم رو هم دستگیر و تبعید کنند اگه اونجوری نکردند که نکردند اگه کردند بدرود.
پیوست دوم:یکی از رفقام گفت خیلی بی شعوری کامنت میذارم جواب نمیدی منم دیگه همه کامنتارو ولو چرند(!No Offence) جواب میدم فقط فحش جواب نمیدم ولی این به این معنا نیست که نمیتونید فحش بدید.
هولدن من رو به یک قرتی
بازیه وبلاگی دعوت نمودند و من هم اجابت می کنم و اون اینه که در مورد علایقم صحبت
کنم.البته اصولا علایق من بسیار پیچیده می باشند طوری که خودم هم هنوز بعد بیست و
اندی سال دقیقا نمی دونم چی به چیه و اگه سوال این بود که از چیا بدت میاد برا من
خیلی راحت تر بود.ولی تا جایی که یادمه یکی از تفریحات بسیار محبوب کودکیم انجام
آزمایشات سادیستیک روی مورچه ها و پشه ها بود.مثلا بال پشه ها رو می کندم می
ذاشتموشون زیر میکروسکوپ.یکی از عزیزترین وسایلم همین میکروسکوپم بود که اون اولا
هرچی بدستم می رسید می ذاشتم زیر میکروسکوپ که بعضا عناصر چندان مطبوعی هم نبودند.
یکی دیگه از علایق مهم کودکیه من معلم زبان چهارم دبستانمون بود که متاسفانه هیچ
وقت فرصت ابراز کردن علاقه ام رو پیدا نکردم و همون بهتر که نکردم چون احتمالا از
مدرسه پرتم می کردند بیرون.
کتابایی که مخصوصا در دوران نوجوانی خوندم سهم بسزایی در ساختن ابعاد مختلف
شخصیتیه من داشتند مثلا کتابای رولد دال که واقعا طرف اسطوره ی کودکیه من بود و
اگه بچه مچه دور و برتون هست حتما بهشون بدین بخونن چون یاد می گیرند متفاوت فکر
کنند و اگه خودتون نخوندین بخونین چون باعث میشه متفاوت فکر کنید.خوب وقتی بچه
بودیم دور و ورمون پر بود از این کتابای حال بهم زن در مورد خوب بودن و کمک کردن و
منظم بودن و اینا و رولد دال از لحاظ گشودن افق های فکریه جدید به روی بچه مچه ها
اسطوره است.مثلا تو کتاب داروی معجزه گر یارو پسره یه مادربزرگ بسیار بی رحمی داره
و یه پاتیل میاره هرچی میاد دستش خالی می کنه تو اون پاتیله و داروش غل غل می کنه
میده مادربزرگش می خوره و مادربزرگه شروع می کنه بزرگ میشه سقف خونه رو میشکنه بعد
آب میره و ناپدید میشه.
از اونجایی که مادربزگمو خیلی دوست داشتم سعی کردم داروی مشابه رو درست کنم و بدم
دخترخاله هام بخورند ولی از خوردنش سر باز زدند و با این عمل هوشمندانه جان خودشون
رو نجات دادند.
یه کتابی ام بود حماسه ی دارن شان یا داستانهای سرزمین اشباح که اوایل دبیرستان می
خوندم و عالی بود این انصافا راجع به ومپایرا و اینا بود.اگه نخوندین حتما
بخونین.با چند دوست سبک مغزم در مدرسه سعی کردیم مثل ومپایرا پیوند خونی برقرار
کنیم و تلاش کردیم با کلید ساعدمونو ببریم ولی خوشبختانه منصرف شدیم وگرنه ایدزی
چیزی می گرفتیم حالا بیا و ثابت کن که ما برای ومپایر شدن سعی کردیم پیوند خونی
برقرار کنیم و ایدز گرفتیم نه چیز دیگه.
از کودکی عاشق تاریخ و جنگ و جنون بودم و یکی از حسرت هام اینه که کاش زمان جنگ
جهانیه دوم ساکن حومه ی پاریس بودم و با لگد می فرستادنم جنگ و تراژدی و درد بشری
رو با تمام وجودم حس می کردم چون بشر قدر زندگانی رو در چنین موقعیت هایی می فهمه
و مضافا جدال زندگی و مرگ ، عشق و نفرت ، رنج و کامیابی و این قضایا رو عمرا نمی
تونیم در زندگیه ی کسالت بار کنونیمون تجربه کنیم و باید آرزوش رو به گور
ببریم.واقعا حس فوق العاده ای باید بوده باشه مارش نظامی آلمانها در شانزلیزه و
اشک فرانسویهای بی عرضه یا به زیرپا گرفتن برلین توسط چکمه های سربازان ارتش
سرخ.آه عجب وضعیتی.
خوب سفر رو هم خیلی دوست
دارم و کلی خاطره ی خوش از سفرهایی که توی کودکیم داشتم دارم.مثلا یه بار سوم
چهارم دبستان بودم با مامان و خواهر و پدربزرگ مادربزرگم با اتوبوس رفتیم
سرعین.توی راه من کنار آشپز گروهمون نشسته بودم که چهره ی بسیار فتوژنیکی داشت
سبیل فرچه ای و کلاه پشمی و مقادیر متنابهی خالکوبی روی بازوش داشت و خیلی از این
امر متاسف بود و بهم می گفت جوونی کردم اینارو کشیدم تو از این کارا نکن برو برای
خودت کسی شو.توی سرعین هم محل اقامتمون یکی از این آپارتمانهای بالکن دار کشیده
بود (شبیه این خونه های چند خانواره ایه فیلمای قدیمیه بهروز وثوقی) که تهش یه جوب
بزرگ داشت و جای فوق العاده ای بود البته از نظر من چون مامانم اصلا خوشحال به نظر
نمی رسید.از اونجا یه نی خریدم که ظهرها می نشستم تو حیاط یه بند نی میزدم که به
جز یه دختره که اسمش ساناز بود هیچ کس از نی زدن من خوشش نمیومد.می خواستم بهش
پیشنهاد ازدواج بدم ولی حیف فرصتش پیش نیومد.تازه شم پیش خودم فکر کردم چوپون که
نیستم من.
امروز واقعا روز فوق العاده ای برام بود چون صبح از رختخواب به سمت آشپزخانه در
حرکت بودم که تو راه دیدم یه کارت عابر بانک رو میزه و رمزش هم توش بود و در بررسی
های ثانویه متوجه شدم کارت متعلق به پدرم می باشد که در مسافرت به سر می برد.من هم
خوب مدت مدیدی هست که در مضیقه ی مالی به سر می برم و کارته رو انداختم تو جیبم
رفتم بیرون توی یک ساعت حدود 670 هزار تومن کارت زدم از کلاس اسکیس گرفته تا
شیرینی و مداد رنگی و تیغ اصلاح.بعد از ظهرم دارم میرم بیرون یه سری خرید دیگه
دارم(عجب جمله ی باحالیه مامانم با خاله ام تلفنی صحبت می کنه هر دفه میگه) شما هم
خریدی داشتید بگید من یدفه دارم می رم بگیرم دیگه.
میگم پیانو چنده از بچگی دلم میخواست یکی داشته باشم.
نفیسه و هولدن من رو به یک قرتی بازیه وبلاگیه دیگر هم دعوت نموده اند که عکس کتابخونم رو بذارم من اجابت کرده منتها با اندکی دخل و تصرف در موضوع و اون این که به جای عکس کتابخونه ام که چندان مهیج نیست و بعید می دانم علاقه ی کسی را برانگیزد دو تا عکس از روستای نامبرده در دو پست پیشم میذارم امید است که مقبول افتد تقدیمی به دوستان و علی الخصوص این دو دوست عزیز.
توضیحات اینکه عکس اول که چندان نیازی به توضیح نداره کوچه باغ میباشد عکس دوم هم دریاچه ی فصلیه طرق پلاس قلعه ی قدیمیه روستا که گویا به ساسانیان می رسد و در بک گراند هم رشته کوه کرکس.
همه ی پیش بینی های جامعه شناسانم در مورد اوضاع مملکت داره درست از آب در میاد و از طرفی سنم هم روز به روز داره افزوده میشه بنابراین کم کم باید خودم رو برای انجام دادن رسالت تاریخی ای که بر گردنم هست آماده کنم.بعد از یک خل زشت قدرت داره به یک افلیج عقب مانده منتقل میشه و خیلی ها ممکنه بخوان از این اوضاع سر به بیابون بذارن ولی من هرچی ممکلت بیشتر در باتلاق فرو میره خوشحال تر و با روحیه تر میشم چون هرچیزی پایانی داره و این روند نزولی باعث سریع تر شدن پروسه ی گذار میشه.(خیلی پیچیده است یه بار باید مفصل توضیح بدم.)
ولی مسئله ای که جدا آزارم میده طرز فکر بعضی افراده.با یکی از این
افراد معلوم الحال که خودشو از دوستان دبیرستانم معرفی کرد(حافظه ام داره پاک
میشه) داشتم صحبت می کردم که می گفت آره چند تا از رفقای دبیرستان رفتن زن گرفتن و
عجب کار جالبی کردن اینا.بهش گفتم بابا چه فازیه آدم فشارش میفته با شماها صحبت می
کنه برا چی ازوداج می کنین پس فردا بچه تون منگل میشه میخواین چی کار کنین یا اگه
پسر باشه هی میاد از جیبتون پول می دزده باید وایسین دم شلواراتون شبا کشیک بدین (کاری
که بابای من میکنه) اگه دختر باشه مایه ی دق بزرگ شد باید خودتونو سبک کنین براش
بگردین دنبال شوهر.بعدشم اگه زن بگیری طرف آدم
درستی از آب در نیومد میخوای چی کار کنی؟تازه شانس بیاری طلاق بگیری وگرنه تا آخر
عمرت مجبوری بردگی کنی.بهم گفت میخوام تشکیل خانواده بدم و تا کی گیم بازی کنم و
میخوام پیر شم بچه داشته باشم برام چای بیارن.
واقعا یه استدلال از اون یکی رقت بارتر.بهش گفتم مگه الان خانواده و پدر مادر
نداری برا چی میخوای یکی دیگه تشکیل بدی مورچه که نیستی هی خانواده تشکیل بدی.در
مورد گیم هم بیا چند تا گیم استراتژیک عالی بهت میدم که خودم از دوم راهنمایی دارم
بازی می کنم و تضمین می کنم اگه نود سالم رد کردی باز میتونی اینارو بازی کنی و
حوصلت سر نمیره.اگه نگران چگونگیه سپری کردن اوقات فراغت در زمان پیری هستی اولا
اگه بخوای توی تهران زندگی کنی نهایتا 20 30 سال دیگه زنده ای و خیلی نگران پیر
شدن نباش ثانیا برو یه ساز بگیر چند تا پیرمرد دیگه هم جمع کن جمعه ها خونه هم چای
بخورین ساز بزنین و حیاطو آب بدین.
بهشم گفتم تازشم اصلا برا چی میخوای پیر بشی من خودم 40 سالگی بعد از انجام دادن
رسالت تاریخیم خودمو با گاز خفه می کنم و قبل اون موقع اگه خواستی میتونم برا تو
هم یه سیستم گاز را بندازم.چون وقتی پیر میشی کم کم آب میری و قدت میشه یک و نیم
متر و جوونا بهت می خندن.گوشهات بزرگ میشه و مو در میاره و موهای سرت می ریزه و تو
هم الان که جوونی اینقدر حوصله سر بری پیر شی آدم رسما نمیتونه باهات تو یه اتاق
بشینه برا همین بهتره توی اوج خداحافظی کنی.
نهایتا قبل این که فرار کنه چند تا توصیه ی طلایی هم بهش کردم اینکه تا جایی که
میتونی در ماندن در خانه ی پدر و مادر مقاومت کن چون غذای گرم و شسته شدن لباس ها
واقعا نعمت بزرگیه که نباید به راحتی از دستش بدی و بالاخره یه موقعی میاد که پدر
مادرت وقتی میبینن مثل بختک افتادی رو خونه زندگیشون و داری تمام دسترنج هاشون رو
نیست و نابود می کنی اون موقع تصمیم می گیرند با لگد از خونه پرتت کنن بیرون و اگه
توی کوچه شون هم پیدات بشه با تیر میزننت و البته تا اون وقت حداقل یه ده سالی
زمان داری برو شاد باش.من خودم وقتی از خونه پرت شدم بیرون یه نفرو استخدام می کنم
برام غذا درست کنه و به زندگیه فرح بخشم ادامه میدم.
احتمالا دو سه سالی در ایران خواهم بود و بعدش از ایران فرار می کنم و بعد چند سال
برای انجام وظایفم دوباره به ایران بر می گردم.جدا من دلم برای این خاک
میسوزه.ایرانیان به جز 20 30 میلیونیشون که باید تصفیه ی نژادی بشن بقیشون آدمای
بدی نیستن و استحقاقشون این نیست.فقط نکته ی مهم اینه که باید ملتو از موقعیت
استثناییه بالقوه شون آگاه کرد و از هرچه بیشتر احمق شدن این بچه موچه ها و نسل
چهارم پنجمیها جلوگیری کرد.خودم هر وقت یه تینیجر بهم نزدیک میشه اینقدر که اینا
مغزشون کوچیکه و زر زر می کنن فشارم میفته.دوتاشون تو مترو کنارم وایساده بودن و
داشتن بحث می کردن از موقعی که وارد دانشگاه شدن شعورشون بیشتر شده.یعنی در این حد
اینا کندذهنن.
متاسفانه هیچ کس قدر خاک ایران رو نمیدونه و نمیدونن که کل کردستان آزاد و ارمنستان و آذربایجان خاک ایرانه ولی این ترکمن ها آدمای درستی نیستن و افغان ها و پاکستانی هام همینطور و عرب هام که دیگه جای بحث نداره.
در نظر دارم به زودی جلسات بلندخوانیه ارباب حلقه ها و آثار تالکین برگزار کنم افرادی که تمابل دارند اعلام آمادگی کنند تا ازشون آزمون ورودی گرفته بشه.در ضمن احتمال داره برای حزب ایدئولوژیک تمامیت خواهم از میان این افراد عضو گیری کنم.
جدا هشت سال رئیس جمهور
بودن یک آدم دیوانه ی چندش آور حکایت از حقیقت بسیار تلخی دارد و آن حقارت ماست.
البته لطف زندگی در ممالک درب و داغونی مثل ایران اینه که آدم به راحتی میتونه افرادی
که دچار آسیب مغزی هستند رو از موضع گیریه سیاسیشون بشناسه.مثلا اگه اینجا سوئیس
بود عمرا نمی شد به این راحتی آدما رو قضاوت کرد صرفا با ام آر آی می شد میزان
آسیب مغزیه فرد رو مشخص کرد.
البته من به نسل اول جدا حق میدم که نتونن هر رو از بر تشخیص بدن.بنده خداها با
تقریب مناسبی هر کاری در راستای بهبود وضع ممکلت کردند تقریبا صد سال کشور رو عقب
انداخته.برا همینه نمیشه با پیرمردها خیلی بحث کرد چون خیلی هاشون دچار فروپاشیه
احساسی هستند.اصولا نمیشه از جلوشون رد شد چون با عصاشون میزنن رو ساق پای آدم و
یه چیز مزخرفی بهت میگن مثلا زمان هویدا اصلا بیکاری نبود یا جوون برو ازدواج کن
تشکیل خانواده بده حال میده.دو سه سال پیش برای پروژه ی دانشگاه رفته بودیم
روستایی حوالیه نطنز به نام طرق که به حق یکی از زیباترین جاهایی بود که تا حالا
رفتم یه قلعه داشت و یک دریاچه ی فصلی که
غروبها پیرزنها خیلی تراژیک جمع می شدند دورش و یه بار ما هم رفتیم نشستیم باهاشون
و دو تاشون با هم سر این قضیه بحث می کردند که قبلا بهتر بود یا نه.حالا ما دو
زاریمون نیفتاد این قبلا دقیقا کی هست یا منظور از بهتر دقیقا چیه.ولی برداشت من
اینه که منظورشون از قبلا زمانیه که یحتمل نوعروس بودند و هنوز خانواده ها توی یه
خونه ی حیاط مرکزیه اعیانی در هم می لولیدند و عصرها کوچه رو آب میدادند و جوونا
میرفتن سر زمین و فرار نمی کردند که دخترهای دم بخت دچار مشکل یافتن شوهر بشوند.یا
شاید هم بعد از عمل کاملا پوچ آب دادن کوچه میرفتن دور حوض میشستن هندونه میخوردن
با چای قند پهلو بعد بچه موچه ها هسته شو تف می کردن کف حیاط پدربزرگ با عصاش
میکوبید تو سرشون.بچه هه گریه می کرد مامانش دستشو می گرفت اونم یکی می زد تو سرش
می بردش مینداختش تو انباری آدم شه.
ولی یهو چی شد که مردا پیر شدند و مردند جوونا فرار کردند رفتن شهر یه آپارتمان
خریدند موند چند تا پیرزن.خونه های بزرگ قاجاریه قدیمیشون شد عینهو خونه های جن
زده.ولشون کردند اومدند کنار دریاچه خونه های کوچیکه یکی دو خوابه ساختن غروبام که
میشه لب دریاچه پیداشون میشه که آروم نشستن و بغض کردن.
لب دریاچه واساده بودم و به این چیزا فکر می کردم و اشک تو چشام حلقه زده بود.(این
آخریو الکی گفتم آدم احساسی ای نیستم.)
تقریبا نود درصد خونه های روستا متروکه بود که فوق العاده بودند که یکی دو تاشون
رو خیلی نمیشه توصیف کرد ریشه درخت دیواره ی حوض رو شکسته بود و کف با برگ چنار
فرش شده بود.چوب های قاب سه دری ها و پنج دریها داشتند می پوسیدند.یه همچی چیزی.از
بین پیرزنها هم یه دوست پیدا کردیم که اسمش فکر کنم صغری خانم بود ما رو برد خونه
بچگیاش نشونمون داد بعد گفت من عجله دارم باید برم صحرا علف ملف بچینم بعدشم غروب با
دوستام قرار دارم لب رودخونه چای بخوریم اگه شما هم خواستین حتما بیاین.زیر یکی از
سابات های روستا یه جوان دیدیم که داشت حشیش می کشید و یکی از دوستان معتاد من
سریعا باهاش دوست شد و یارو قرار شد فرداش بیاد سوراخ سنبه های روستا رو بهمون
نشون بده و گفت همه ی پشت مشت ها رو مثل کف دست میشناسه.یه جوون معتاد دیگم داشت
منو به زور می برد تو خونشون گفت بیا قدیمیه نشونت بدم منم مثل بز داشتم میرفتم
دنبالش ولی نمیدونم چرا دوستام خیلی مایل نبودن برن تو و نتیجتا ازش عذر خواهی
کردم.
تقریبا یه ماه بعدش دوباره رفتیم اونجا که مجلس ختمی برپا بود و یکی از پیرزنان لب
دریاچه دار فانی را وداع گفته بود.ما هم رفتیم تو و کلی ازمون استقبال کردند و
رفتیم نشستیم تو بغض کردیم.فقط شرممان باد که لباس هامون یه مقدار برای مجلس ختم
شاد بود.
شبش صغری خانم که از صحرا برگشت ما رو برد خونه ی یه پیرمرد تنها که پلان خونه شو برداشت کنیم.شب شده بود و آسمون
مثل قیر سیاه بود.خونه ش کوچیک بود و یه حیاط خیلی کوچیک وسطش داشت که اومد یه پیت
حلبی انداخت وسط و یه خورده هیزم ریخت توش آتیش روشن کرد.دهدار روستا هم اومده بود
و واساد یه گوشه سیگار کشید.بعدشم همه جمع شدیم دور آتیش که صحنه ی فوق العاده ای
بود.
من اسم این نسل رو میذارم قربانیان گذار از سنت به مدرنیته.(عجب اسمی) اسم نسل قبل
تر از اونارو میذارم خوشحالان پیش از مدرنیته.اسم نسل خودمون رو هم میذارم
قربانیان مدرنیته.
چجوری شد متنم از جمله ی اول به اینجاها ختم شد اصلا نمی دانم.
از بچگی دوست داشتم وقتی
بزرگ میشم تبدیل به یک دیکتاتور دیوانه بشم ولی حال به یکی از اهدافم که بزرگ شدن
بود رسیده ام ولی فرسنگ ها با تبدیل شدن به یک دیکتاتور دیوانه فاصله دارم.این
جنون قدرت وقتی در من شدت گرفت که کتاب اراده ی قدرت نیچه رو در 11 سالگی خوندم.همون
جا به این نتیجه ی مهم رسیدم که انسان و به طور مشخص تر مردان بدون احساس قدرت
زندگی نکبت باری خواهند داشت و این از عشق و خانواده و تمام این مزخرفات به مراتب
مهم تر است.از اونجایی که دیدگاههای قرون وسطاییه سکچوالیستیم از همون طفولیت در
من وجود داشت برای زنان به عنوان جنس دوم عمیقا متاسف بودم و همچنان هستم.جنون
قدرت رو وقتی مبصر کلاس چهارم دبستان شدم در خودم یافتم.در طول دوران تحصیل هم به
اعمال نفودهای فراوان روی همکلاسیهای ابلهم شهره بودم من جمله اینکه چند اعتصاب
سراسری رو سازماندهی کردم و جذبه ی منحصر به فردم موجب شده بود کاپیتان تیم دوم فوتبال
کلاس باشم که شامل افرادی میشد که تقریبا هیچگونه استعدادی در فوتبال نداشتند و
همچنین در همه ی اردوهای تفریحی هم مسئول حفر چاه توالت صحرایی و مراقبت از آتش
بودم.این حجم مسئولیت های سنگین عرصه ی مناسبی بود برای من که تمایلات قدرت طلبانه
ام رو ارضا کنم.
مطمئنا اگه مشاوران و راهنمایان مناسبی داشتم الان خیلی وضعم با چیزی که الان هستم
فرق می کرد و تا حالا تونسته بودم اندکی به مطلوبم نزدیک بشم.یک نکته ی منفی بارز
اینه که دانشکده یا کالجی برای کسانی که میخوان قدرت رو به دست بگیرند وجود نداره
البته تو این مملکت اگه برم حوزه ی علمیه احیانا راهم از اینی که الان هست بسیار
بازتر خواهد بود ولی بعید میدونم اونجا پذیرشم کنند مضافا مامانم هم اجازه نمیده
برم اونجا.
منی که روزگاری میخواستم قله هارو فتح کنم چند شب پیش خواب دیدم یه سرباز فراریه
جنگ جهانیه دومم.چه خفتی بالاتر از این.همیشه دلم میخواسته توی جنگ جهانی دوم
سرباز باشم ولی نه فراری دوست داشتم عضو ارتش آزاد فرانسه باشم که توی یک عملیات
ایذایی بر ضد آلمانها به طرز فجیعی کشته بشم.توی خواب چند از هم پیاله هام
میخواستن با کلت مغزمو منفجر کنن که بهشون پیش دادم بزنن تو شکمم دردش کمتره ولی
یارو گفت اونجوری شاید نمیری تازه کثافت کاریشم بیشتره.منم بهش گفتم رفیق یه اتاق
گازی چیزی جور کن من همیشه میخواستم مرگم این ریختی باشه ولی خوب طرف میخواست کارو
سریع تر تموم کنه این شد که فرار کردم و برای رد گم کنی عضو یه تیم فوتبال محلی
شدم.بعدشم فکر کردم برم توی جنگل یه کلبه جنگلی بسازم قایم شم تا جنگ تموم شه.
واقعا نمیدونم چی شده که از آرمان گرایی به این رسیدم که شبا خواب میبینم یه بزدل
فراریم.البته اقرار می کنم مرد نبرد نیستم و این مسئله رو در همون اردوی آمادگی
دفاعی مدرسه اثبات کردم که نزدیک بود چند تا دوستامو با تیر بزنم چون تفنگش جا
نمیرفت هرچند من به جای این خشابشو پر کنم تلاش داشتم یه جا دیگشو پر کنم که پر
نمی شد.آخرشم یکی از این پاسدار ماسدارا چند تا پوکه که کش رفته بودم رو از جیبم
کشید بیرون و یه چند تا عبارت نامناسب در موردم به کار برد.از همون کودکی بیشتر از
این که در رزم مهارت داشته باشم یک استراتژیست جنگیه فوق العاده بودم.
اگه نتونستم حکومت رو در دست بگیرم بدم نمیاد دزد بشم.برای دستگرمی باید دزدی رو از
سرقت ماکارونی از هایپراستار یا کیف زنی و زورگیری از بانوان سالخورده شروع کنم که
به نظرم خیلی باید مهیج باشه.
راستی فیلم هابیت رو چند وقت پیش دیدم و همینجا به عنوان یکی از بندگان تالکین و
سرزمین میانه انزجار خودم رو از همه ی منتقدان و کلیه ی کسانی که بی دلیل درباره ی
فیلم سیاه نمایی و قلم فرسایی کردند اعلام
می کنم.باشد که به درک واصل شوند زیرا هیچ نمی فهمند.فیلم the trip رو هم توصیه می کنم فیلمی است پر از
صحنه هایی ناب و غذاهای و نوشیدنی های عالی یک شاهکار تمام عیار ولی داستان خاصی
ندارد.
روزی روزگاری یک آشپز شکموئی بود به نام گرتل که غذا که درست می کرد نمی
توانست در مقابل وسوسه ی خوردن غذاهه مقاومت کند.یک روز اربابش بهش گفت هی گرتل
امروز یه مهمون مهم دارم دو تا مرغ حسابی برامون درست کن.گرتل گفت رو چشم.رفت دو
تا مرغ از انبار گرفت گردنشونو گرفت تو هوا چرخوند کله شونو کوبید به سنگ.بعد پشم و پراشونو کند
انداختشون تو دیگ.یه نمه تمیزکاری کرد و به سیخ کشیدشون رو آتیش.یه کره ی حسابی هم
مالید بهشون که حسابی بوی مرغ سوخاری راه افتاد که بیا و ببین.مرغا دیگه کاملا
درست شده بودن ولی این مهمون ارباب نیومده بود.گرتل به اربابش گفت آقا برو ببین
این مهمونت کجاست یهو نمرده باشه.اربابش گفت میزو بچین که من اومدم.گرتل اومد یه
نیگا به مرغا انداخت و گفت ببینیم چه بوئی می دهد عجب بوئی می دهد این.بذا یه
بالشو بکنم بخورم حقمه.یه بالشو که کند گفت بذا اون یکی رو هم بکنم بخورم ست
شه.اونم خورد گفت عجب قیافه ای پیدا کرد این مرغ بذا همشو بخورم یه دونه مرغ برا
اون دو تا بسه.کل مرغه رو در چشم به هم زدنی انداخت بالا.هر چی گذشت دید این دو تا
پیداشون نشد که نشد.گفت این غذا سرد بشه دیگه نمیشه خوردش حیفه.اون یکی مرغه رو هم
انداخت بالا.یهو سر و کله ی مهمونه پیدا شد گفت غذا میخوام.گرتل گفت چشمت روز بد
نبینه ارباب همشو خورد الانم میخواد دو تا گوش تو رو بکنه بندازه بالا.از من به تو
نصیحت در رو.یارو دو پا داشت دو پای دیگم قرض کرد فلنگو بست.عجب دیوانه ای.ارباب
دید مهمونش داره در میره از گرتل پرسید این کجا داره در میره؟گرتل گفت چشت روز بد
نبینه دو تا مرغو زد زیر بغلش در رفت.ارباب که داشت چاقوشو تیز می کرد مرغارو ردیف
کنه گفت عجب و افتاد دنبال یارو.داد زد فقط یکیشو میخوام فقط یکیشو بده.یارو دید ارباب
چاقو بدست دنبالشه گفت این دیوانه میخواد یه گوش منو ببره.عجب فکر کرده من وامیسم
گوشمو ببره.ولی من فرار می کنم.
"برداشتی آزاد از فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین/با تشکر از برادران گریم"
این داستان را بدهید کودکان دلبند 3 تا 7 ساله تان خودشان بخوانند و برای 7 سال به
بالاها بلندخوانی کنید.(این داستان برای کودکان 9 ساله خوانده نشود بهتر است)در مورد کودکان 3 سال به پایین هم شعورشان به این داستانهای
جالب نمی رسد میتوانید داستان را پرینت بگیرید بعد پرینتش را با کاغذ خرد کن خورد
کنید و در پوره یا حلیم یا هر زهرمار دیگری که به خوردشان می دهید قاطی کنید بدهید بخورند.تاثیر
بسیار مفیدی درشان خواهد داشت که حداقل 10 بعدش معلوم می شود.اصولا من خودم گاهی
اوقات که به بچه ای بر میخورم تا جایی که ممکنه سعی می کنم مغز کوچیکشو با مزخرفاتی
که می بافم پر کنم.متاسفانه غالب پدر و مادرها درک نمی کنند که این چرندیات چه نقش
مهمی در پرورش ذهن و خلاقیت کودک دارند و باعث میشوند بچه شون بزرگ شد یه پخی بشه و
یه فرقکی با ننه باباش بکنه.یه نکته ی خیلی ظریف و مهم که در مورد بچه ها موچه ها
وجود داره اینه که کاملا در مورد خزعبلاتی که براشون می بافین آسیب پذیرن و
منفعل.مناسب ترین سن هم برای اغفال کودکان 3 تا 7 سالگیه.البته بچه های یه سالو
نیمه تا 3 سال هم شنونده های خوبین ولی گاهی اوقات به کمی ری اکشن هم برای
ادامه ی مسیر تربیت ذهنی کودک نیاز دارید.مثلا بچه موچه های 2 ساله به صورت سایلنت زل
میزنن تو چشم آدم در حالیکه چشمون از حدقه در اومده و آب دهنشون از لب و لوچشون
سرازیره.واقعا صحنه ی نفرت انگیزیه که اشتهای آدمو برای داستان بافتن کور می
کنه.مخصوصا اینکه تمام بچه های زیر سه سالی که من باهاشون برخورد داشتم یه بوی
نامطبوع خاصی میدن.یه بوی خاصیه همشون میدن یه ترکیبی از شیرخشک و ادرار و یه بوی
مزخرف دیگه که از بدو تولد دارن و کم کم محو میشه.بوی واقعا غیرقابل تحملیه مخصوصا
برای من که حساسیت های تنفسی دارم از 1 متر بیشتر بهشون نزدیک بشم احساس خفگی بهم دست میده.وقتیم بغلشون می کنم حتما باید برم دستمو بشورم.چی می گفتم؟آها مناسب ترین سن
بچه برای اینکه این سیستم تربیتی روش پیاده شه 3 4 سالگیه.هر چیز هیجان انگیز و بیمارگونه ای که
توی ذهن دارید به بچه بگید.مثلا بگید تازه یه هفته ست از پشت کوه اومدین و اونجا
از سنگ و خاک تغذیه می کردید و الان میخواید مامان بچه هرو بخورید ببینید چه مزه
اییه.همین جمله ی کوتاه نقش خارق العاده ای در تعادل روانی و پرورش ذهنی مناسب کودک
خواهد داشت.یه نمونه ی موفق هم دخترخاله ی 6 ساله ی خودمه که هر وقت منو میبینه
ازم میخواد به قورباغه تبدیلش کنم.آینده ی درخشانی در انتظارشه.
از اواخر هفته ی گذشته به خاطر تغیر غیرمنصفانه ی هوا دچار سرماخوردگی و درد سینه ی حاد شده ام که از کار و زندگی نداشته ام افتادم.البته از جهاتی هم خیلی بد نشد چون پی بردم که مامانم نقشه های بسیار شومی برای پایان سال من در سر داشته.برا همین وقتی اعلام کردم که دچار بیماریه عفونیه مزمن شده ام گفت ای وای پس کف خونه رو کی بشوره و الان چه وقت مریض شدنه.منم گفتم شما رو درک می کنم ولی منم از برنامه های بسیار مهم و قرار های کاریم افتادم من جمله اینکه پنجشنبه می خواستم برم فوتبال و شنبه قهوه خانه و یکشنبه ملاقاتی کاری با کله پز تجریش داشتم دوشنبه هم میخواستم برم قبرستان که هیچ کدوم از این کارها رو نمیتونم بکنم و شما هم الان باید بهم آب پرتقال و مایعات بدی تا زود ریکاوری کنم تا حداقل دوشنبه بتونم برم قبرستون و خیلی از برنامه هام عقب نیفتم.
ولی در کمال ناباوری امروز مجبورم کردند کف زمینو بسابم با این استدلال که ما به حساب تو امسال کارگر نگرفتیم.الان هم دستم می لرزه و احساس می کنم استخوان پام میخواد بزنه بیرون.
صبح هم تلاشی مذبوحانه کردم که به مرکز و شمال شهر نفوذ کنم اما ترافیک باعث شد فشارم بیفته و از اولین خروجی دور بزنم برگردم خونه.یه وانتی هم کنارم تو ترافیک افتاده بود که یارو دستش تمام مدت تو دماغش بود و داشت آهنگی مبتذل که مغزمو خورد گوش می کرد.اون هم در افت فشار من کم تاثیر نبود.شهر پر شده از یه مشت زامبیه ماشین سوار.تنها راه حل مشکل بازگشت به استفاده از احشام به عنوان وسایل نقلیه ست توی این کشورم که چیزی که فراونه خر و الاغ.هم مشکل آلودگی هوا حل میشه هم یه ورزشه.
هفته ی پیش رفتم قشم که یک برهوت جالب بود.امیدوار بودم یه ساحل درست حسابی پیدا کنم که بتونم یه شنای حسابی کنم.اسم هتلمون هم هتل ساحلی بود ولی بیشتر شبیه کمپ ترک اعتیاد بود تا هتل ساحلی.از مسئولان هتل پرسیدم ساحل خوب کجاست گفتن همین پشت.از لحنشون مشخص بود خون چندانی به مغزشون نمی رسه اما چون حال نداشتم کل خط ساحلی اون برهوتو برای پیدا کردن مکان ایده آلم بگردم بهشون اطمینان کردم.ساحلش شبیه بندرهای نفتی آفریقای شمالی بود.یه مشت جوان بومی معتاد و یک گله سگ ولگرد هار هم کنار ساحل پرسه میزدند که منظره ی بسیار دل انگیزی ایجاد کرده بودند.کلی مرغ دریایی گوشت خوار هم داشتن منو تماشا می کردند.تا زانو تو آب وایسادم و غروب خورشید رو پس کله ی پشمالوی سگهای هار و زیغ و ویغ مرغهای دریایی تماشا کردم.صحنه ی دراماتیکی بود.
یک دسته زن برقع پوش هم به دلیل اینکه ازشون عکاسی کردم به مرگ تهدیدم کردند.میخواستم بهشون بگم شماها که همتون شبیه همین تازه هیچ جاتونم پیدا نیست چه فرقی براتون می کنه.دیدم شاید ناراحت شن.
تصور نکنید که در آلمان هستید.(فاوست.یوهان ولفگانگ گوته.به آذین(
حواسم جمع کتاب خوندن نمیشه.ابله داستایفسکی رو تقریبا 100 صفحه مانده به پایان رها کردم.به اندازه ی عصب های مغزم کاراکتر داشت.یه چند تا کتاب روان باید بخوانم یه چیزی تو مایه های قول دورنمانت.
این یک هدیه ی همین جوری به مناسبت سال نو از طرف من.امیدوارم سال خوبی داشته باشید دوستان عزیزم.