جا داره انزجار خودم رو از انگلیسیا اعلام کنم.به نظرم چند وقته به این نتیجه رسیدن توی ده بیست سال گذشته کم بهشون محبت شده و کم تونستون خودشون رو عرضه کنن.اون از اون عروسیه سلطنتی مضحکشون.آخه من نمی فهمم دو نفر می خواستن همدیگرو بگیرن حالا هرکی بودن این قدر تو بوق و کرنا(؟) کردن نداره.اینقدر تبلیغ مبلیغ کردن و از صبح تا شب اون دو تارو تو تلویزیون نشون دادن که کم کم احساس کردم قضیه برام مهم شده و رفته رفته انگار انتظار روز وصال این دو تارو می کشیدم.به این می گن سیاست کثیف انگلیسی و لابی گری.جوری که از صبح مثل پاندا نشستم جلو تلویزیون که ماچ و بوسه ی این دو تا رو ببینم.البته من برای کلیسای وست مینیستر ابی احترام خاصی قائلم چون یه جای تاریخیه و من برای جاهای تاریخی احترام قائلم.
اما خودشیفتگی بیش از حد این جماعت قابل بخشایش نیست.علاقه ی عجیبیم دارن که این پرچم بریتانیا رو از دسته فرو کنن تو حلق بیننده.امپراتوری بریتانیا.عجبا.نمی فهمم خیلی افتخار داره اینکه کلی بومیای یه منطقه ی دورافتاده رو(استرالیا) پاک کنی تا جا وا شه جنایتکارا و اراذل اوباشتو تبعید کنی.یا خیلی هیجان انگیزه اینکه در عرض 70 80 سال کل بومیای تاسمانی رو منقرض کنی.اونم چجوری؟اون جنایتکارارو برا تفریح بفرستی تاسمانی با اسلحه بومی شکار کنن.آخه اصلا شما رو چه به رفتن این همه راه.تا اون ور اقیانوس هند رفتن مملکت استثمار کنن.این همه جای نزدیک تر بود مثلا ایران.اون الیزابت دوم با اون قیافه ی عبوس و حق به جانبش باید خجالت بکشه.من برای خانواده ی سلطنتی بریتانیا احترام قائلم و به خودشون هم اینو گفتم چون بالاخره بیش از 1000 ساله مثل بختک افتادن رو مملکت و این کار هر کسی نیست.همین ایران خودمون بعد 2500 سال شاهنشاهی یه خانواده سلطنتی درست حسابی که آدم بتونه روش حساب کنه نداشت.همشون 100 نهایتا 300 400 سال اومدن گندشونو که زدن رفتن.نشد که این.مثلا آدم به کی بگه خانواده سلطنتی به این قاجاریا بگه.اون رئیسشون که اصلا شرط ابتدایی برای تشکیل خانواده رو نداشته آدم چی بگه.باز نسب های دورشون یه چیزی.من به نوبه ی خودم با چند ارتباط خیلی مختصر می رسم به جهانگیر میزرا پسر عباس میرزا پسر فتحعلی شاه.هرچند نمیخواستم اینو بگم و نسب خودم رو به رخ بکشم ولی گفتم بگم که نگین این حالیش نیست.نه خیر من برای خودم یه پا خانواده سلطنتی ام و از اون الدنگ های انگلیسی چیزی کم ندارم.
ولی بذارین خیلی از بحث دور نیفتم.شما همین افتتاحیه ی رقت بارشون برای المپیک رو ببینین.جدا از بخش اولش که چند تا غاز ول کرده بودن وسط زمین و به نظرم خیلی جالب بود بقیه ش مزخرف بود.من به عنوان یه کمیک بوک خوان و طرفدار فانتزی اهمیت هری پاترو زیر سوال نمی برم ولی کم مونده بود یه سری جن خانگی ول کنن روی سکوها مردمو انگشت کنن.و آیا اثر جاودانه ی تالکین یعنی سه گانه ی ارباب حلقه ها اینقدر توی فرهنگ بریتانیا کمرنگه که نباید هیچ جایی در مراسم افتتاحیه داشته باشه.حداقلش این بود که یه جایی داشته باشه.و دوباره عرض کنم که من خودم از طرفداران پر و پاقرص مری پاپینز هستم ولی این که چهار تا مری پاپینز ول کنی وسط زمین تا لرد ولدمور رو فراری بدن بیشتر میتونه مایه ی یه تئاتر محلی برای کودکان بی خانمان باشه تا افتتاحیه ی المپیک.رقت بار ترین بخش مراسم اون دختر پسرا بودن که با آی پد و زهرمار وسط زمین جفتک مینداختن و بعضا جفت گیری می کردند.یه لحظه جلوی تلویزیون احساس کردم دارم تریلر های اسکول موزیکال یا آمریکن پای می بینم تا چیز دیگه.
در مورد رژه ی تیمها نکته ی چندان قابل ذکری نیست فقط مایلم زمان دقیق مسابقات بعضی ورزشکاران رو که موقع رژه توجهم رو جلب کردند بدونم من جمله پرچم دار لبنان و تعدادی از ورزشکاران اکراین.(ایضا بانوان دانمارکی و هلندی...همیشه بالای استاندارد بوده اند.)
البته هیچ کدوم از این مواردی که گفتم چندان دور از انتظار نبودند چون با منصوب کردن کارگردان فیلم مبتذل و بی ارزش میلیونر زاغه نشین به عنوان کارگردان هنری مراسم انتظار دیگه ای هم نمیشد داشت.و جالب اینه که مطمئنم الان انگلیسیا خیلی خوشحال و راضی از برگزار کردن مراسم به خودشون و پرچم بریتانیا می بالند.من واقعا از اعتماد به نفس اینا حیرت می کنم.و واقعا ایرلندی ها رو درک میکنم و باهاشون همدردی می کنم که قرن ها چی از دست اینا کشیدن تا بالاخره کلک اینارو از کشورشون کندن.تازه مگه از ایرلند می رفتن اینا اگه جانفشانی جوانان انقلابی ایرلند نبود حالا پرچم زیبای سه رنگ جمهوری ایرلند وجود خارجی نداشت.
البته با تمام این اوصاف نمیشه نبوغ انگلیسیارو نادیده گرفت.همین ادبیات فانتزی هر چی داره از بریتانیا داره.فقط یک لحظه ادبیات فانتزی رو بدون ارباب حلقه ها و نارنیا تصور کنید.چیزی نمیمونه.
من از بچگی آدم مسئولیت پذیر و جدی ای بار
اومدم.مثلا در دوران دبستان یکی از بچه هایی بودم که مورد اعتماد معلم هام بودم و
بعضا مسئولیت هایی که خودشون از عهده ی انجام دادنش بر نمی اومدن رو به عهده ی من
می گذاشتن.مثلا یه بار مامور شدم به بغل دستیم که اسمش وحید صفری بود و غالبا دستش
تو دماغش بود جغرافی یاد بدم.ولی بچه ی جالبی بود این وحید صفری بعضی خلقیاتش با
من جور در می اومد.مثلا جفتمون از پرورش کرم ابریشم توی جامیز تا این که یه پروانه
ازش در بیاد خوشمون میومد.و همین طور از آزار دادن زنبور.حیوانات معدودی هست که من
اصلا ازشون خوشم نمیاد و یکیشون زنبوره چون خیلی حالت تهاجمی داره و وزوز می
کنه.زنگ های تفریح روی زنبورها اعدام های قرون وسطی ای اجرا می کردیم که خوب الان
یه نمه پشیمونم چون عقل درست حسابی نداشتم اون زنبوره دست خودش نبوده که این موجود
نفرت انگیزی بشه.از مار و خزندگان هم حالم به هم می خوره ولی ترجیح میدم ازشون
فرار کنم تا اینکه به خاطر فلسفه ی وجودیشون تنبیهشون کنم.داشتم راجع به مسئولیت
های مهمم می گفتم.یک مسئولیت دیگم این بود که یک دوره مبصر کلاس بودم و به خاطر
عملکرد درخشان به کلاس های دیگه هم فرستاده شدم تا نظام تربیتی مطلوبم رو روی بچه
ها اجرا کنم.یک پست خیلی مهم دیگه ای هم که داشتم این بود که اول گروه سرود این
یارویی بودم که میگه گروه سرود چی چی تقدیم می کند.یک تور هم در منطقه برگزار
کردیم که چون مضمون سرودمون(یک شب تاب در یک شب مهتابی) به موضوع جشنواره(ورود
امام به میهن)نمی خورد در همان دور اول ناباورانه کنار رفتیم.ولی یادمه موقعی که
داشتیم اجرا می کردیم همه حضار داشتن می خندیدن(جز مسئولان منطقه و مدیر مدرسمون)
که این نشان از موفقیت تجاری اجرامون داشت.در دوران راهنمایی یه بار اردو بردنمون
تیزاب(یک وایلد لایف در اطراف دماوند پر از جانوران درنده نادر)و من مامور مراقبت
از آتیش کنار چادر شدم تا یه موقع جانوران درنده غول پیکر به چادر حمله نکنن و بچه
موچه ها رو تیکه پاره نکنن.برخی دیگه از ماموریت هام که حاکی از حس مسئولیت پذیری
و کاریزمای بالامه اینا بودند:
مسئول حفر چاله برای احداث توالت صحرایی در اردوی مذکور
گزارش فوتبال های مدرسه با بلندگو دستی(هرچند خیلی زود بلندگو رو از دستم
کشیدند)
کاپیتان تیم ب فوتبال کلاس دوم راهنمایی(به خاطر اینکه تو یکی از بازی ها 5
دقیقه تیم با سه بازیکن اضافه بازی کرد عنوان ازم گرفته شد.)
مسئول بازبینی مشق های شیمی بچه ها در سوم دبیرستان(به علت تماس های مشکوک و
تهدید جانی مجبور به انصراف شدم)
مسئول نظافت کلاس در روزهای دوشنبه سال پیش دانشگاهی.
و مسئولیت های بیشمار در دانشگاه.
همون اردویی که رفته بودم تیزاب و من مسئول آتیش بودم یکی از لذت بخش ترین
لحظه های زندگیم بود.من با یکی از دوستام نشسته بودیم کنار آتیش و آتیش تلق تولوق
می کرد.ماه هم کامل بود و کلی ستاره تو آسمون بود و داشتیم راجع به گرگینه ها
مزخرفات می بافتیم.هیچ وقت عضو گنگ بچه خفن مفنا نبودم و اصلا هم علاقه ای به
ارتباط برقرار کردن با این افراد نداشتم از دبستان بگیر بیا تا همین
دانشگاه.خوشحالم که دانشگام تقریبا تموم شد.مدرسه خیلی بهتر بود.هرچند نرکده بود
ولی خیلی بیشتر حال می داد.
خیلی علاقه و اشتیاقی برای ورود به مراحل بعدی زندگی ندارم.ترجیح میدم یه کتاب
راجع به اشباح بنویسم تا هرچی.
چند روز پیش این شبکه NHK ژاپن داشت
یه زنه رو نشون میداد که داشت باغچه ماغچه شو درست می کرد و گل و بوته این ور اون
ور می کرد.این ژاپنیا خیلی دیوانن.مغزشون درست کار نمی کنه.آنقدر مثبتن آدم میخواد
بالا بیاره.این شبکه ان اچ کی هم حال آدمو به هم میزنه.همش داره گل و بلبل و
موسیقی ملایم نشون میده.انگار حواریون مسیح شبکه زدن.
این برنامه شب شیشه ای هم برنامه خوبی بود 5 6 سال پیش نشون میداد.کاش دوباره
نشون بده.الان دارم آهنگ آخرشو گوش می کنم که یه یارو زجه می زنه.گند زدن تو این
مملکت این 5 6 سالا.دلم میخواد برم قطب زندگی کنم خسته شدم از اینا.پایین رستوران
جام جم که قبلنا رستوران اینترنشنال بود و چند وقت بعدش شد بوف و رستوران
ایتالیایی و بعدش شد فقط بوف بیخود یه جا هس که قهوه و دونات خوبی میده من یه بار
با یه دوستم رفتم خاطره خوبی دارم.از این کافه تاریک عوضی ها نیستا فقط یه جا
قشنگیه.
دشت نیم سوخته.
آفتاب نیمه شب.
فردا به صفر(sefr) ابدی می روم.(شمال)
------------------------------------
پیوست:یک نمونه پست چرند.برای خالی نبودن عریضه.گفتم شاید روشنفکرها خوششان بیاید.چون غالبا روشنفکرها از مزخرفات بی سر و ته سر و تهی در می آورند.(راجع به این مسئله بعدا بیشتر توضیح خواهم داد.)لطفا کامنت ندهید.خواستید هم بدهید.ولی فحش ندهید.
چهارشنبه بعد از این یک عدد پروژه تحویل خواهم داد و بعد از آن با یکسری پست های بسیار جالب و هیجان انگیز خواهم برگشتن.
پیوست دیگر:الان دارم می روم بخوابم و این در حالی است که خیلی از زمانی که آخرین بار بیدار شدم نمی گذرد.این دفعه ی آخری خواب های چرت و پرتی دیدم که امیدوارم الان که دارم میرم بخوابم خواب خوب ببینم.ترجیح میدم یه سفر خارجی برم.آلاسکا اگه بشه خیلی خوبه چون خیلی جاها رفتم آخرین بار همین چند شب پیش تل آویو بودم که اصلا خوشم نیومد.دوبلین هم خوبه تا حالا نرفتم.
یک پیوست دیگر:گزارش خواب دیشب:متاسفانه سفر خارجی نرفتم ولی خوشبختانه سفر داخلی رفتم.جایی طرفای شرق ایران وسط یک منطقه ی خشک یک جای سرسبز بزرگ وجود دارد که چند دریاچه ی نیلگون دارد و فک ها توش شنا می کنند(120 سال است که در این دریاچه پیدا شده اند)و مردم هم توش شنا می کنند.از بالای تپه که ببینی کلی مه و ابر دریاچه ها را گرفته و روی تپه ها هم کلی درخت هست.یک مغازه هم دارد که با نئون قرمز خیلی شیک نوشته:Pizza.Cafe
یک دانه از این پیوست دیگر:یک شب دیگر هم گذشت و من دوباره می خواهم برم بخوابم با اینکه خیلی وقت نیست که از خواب بیدار شده ام.عجب.
وقتی آدم صبح از خواب پا میشه به نظرت بهتره اول چی کار کنه.
بهتره آدم کله شو از پنجره بکنه بیرون و صورتشو رو به آفتاب بگیره و تا جایی که میتونه ویتامین D خورشید بفرسته تو خودش.
وقتی آدم صبح از خواب پا نمیشه به نظرت بهتره اول چی کار کنه.
بهتره اول سعی کنه از خواب پا شه تا بعدا چی پیش بیاد.
دوست داشتی یک گوسفند پشمالو در مراتع زیبای شمال انگلستان بودی.
بدم نمیاد.
دوست داشتی یک خرس گریزلی بودی که کنار یه رودخانه ی پرآب در شمال کانادا دراز کشیده و خودشو می خارونه و جلوش یه استخون ماهی افتاده.
خوبه.
دوست داشتی یه پنگوئن احمق بودی که از جمع جدا افتاده و برای خالی نبون عریضه هی تالاپی می پره تو دریا.
یه پنگوئن احمق توی جمع رو ترجیح می دم.
دوست داشتی یه کوالا بودی که از یه درخت میره بالا و دیگه حال نداره بیاد پایین.
اگه درخت امکانات مناسب زندگی مثل برق و آب لوله کشی و اینا داشته باشه فکر کنم بد نباشه.
دوست داشتی یه فیل آفریقایی بودی که تو صحرای آفریقا دنبال آب می گرده.
نه.
دوست داشتی یه جوجه رنگی بودی که زیر بالش درست حسابی رنگ نگرفته.
ترجیح می دادم یه جوجه باشم با رنگ اوریجینال رشد تا بلوغ تضمینی ترجیحا از این خروس ول معطل قوقولی کنا اگه نه هم که مرگ حقه.
بدت میومد اگه یه درخت تو قبرستون پر لاشز پاریس بودی.
اگه تا شعاع 2 متری ریشه ام استخوون نباشه مشکل خاصی ندارم.
اگه گرگ نما بودی چیکار می کردی.
سعی می کردم بفهمم وجود دارم یا نه.
اگه بنا باشه تو سیرک کار کنی دوست داری چیکار کنی.
از لاک پشت ها مراقبت کنم.
سیرک لاک پشت نداره.
از رو بند بیفتم رو این بالش نرما که پایین پهنه.
دوست داشتی یه کوه یخ تو اقیانوس اطلس بودی.
تو عرض جغرافیایی بالای 75 درجه آره.
اگه آرشه ویولون بودی چیکار می کردی.
می زدم.
اگه توی خیابون یه زن ببینی که دستکش دستشه،سوراخ دماغش یه خورده چین داره،کفش پاشنه بلند پوشیده ویه نمه لنگ می زنه چی کار می کنی.
موهاشو می کشم ببینم کلاه گیسه یا نه اگه بود در میرم.
چه حسی داشتی اگه یه زرافه بودی که گردنش گرفته به شاخه درخت و فیزیوتراپش بریس داده ببنده دور گردنش.
می نشستم یه گوشه دعوای دو تا زرافه نر سر ماده ی مورد علاقمو تماشا می کردم.
معمولا شبا قبل اینکه خوابت ببره به چی فکر می کنی.
به خوابایی که دوست دارم اون شب ببینم.
اگه نصف شب یهو از خواب بپری چیکار می کنی.
گرمه.
از یک تا ده دردت چنده.
توهمات ذهنی عدد بشو نیستند.
یک آدابی در نحوه ی
استفاده از اینترنت پیدا کردم که خیلی خوشایند نیست.هرچند خودم متوجه ام و مدام تلاش می
کنم جلوی خودمو بگیرم.ولی نمیشه.رقت باره.اگه بخوام بیشتر توضیح بدم میتونم اینو بگم
که آخرین مورد استفاده ام این بود که توی ویکی پدیا پادشاه انگلستان معاصر جاناتان
سوییفت رو پیدا کردم.مشخصا زمانی که داستان سفرهای گالیور می گذره(حدود 1702).شاید
از خودتون بپرسید این دغدغه ی کدوم احمقی ممکنه باشه.منم وقتی شروع کردم پادشاهان
انگلستان رو از ملکه الیزابت رفتم عقب همین مسئله به ذهنم رسید.آخرش رسیدم به
آلفرد کبیر.هرچند کل این پروسه 40 دقیقه ام نشد.راستی پادشاه هم عصر جاناتان
سوییفت ملکه آن می باشد.البته درستش انه(Anne).ولی خوبیت نداره کلاه الفشو برداریم.
تازه این یکی خیلی فرح بخش بود.وقتی میرم تو imdb گیر میفتم.آخرین بار گردشم در imdb به پیدا کردن اسم پارتنر یان مک
کلن(گاندولف در ارباب حلقه ها)ختم شد.طرف منحرف جنسیه.اگه نمی دونستین بدونین.هرچند
برای چند نفر که تعریف کردم خیلی براشون جالب نبود.کمتر کسی پیدا میشه که منحرف
بودن یان مک کلن براش مهم باشه.
تابستون وی پی انم به راه بود و خوب انتخاب های گسترده تری برای استفاده از
اینترنت داشتم ولی الان که فیلترشکن ندارم و حوصله پیدا کردنشم ندارم مجبورم برم برای
خبرهای یاهو کامنت بذارم.چون دارم پول اینترنت می دم.مثلا آخرین خبرش این بود که
یه یارو رو سر و صورت کیم کارداشیان آرد ریخته بود و من چند تا فحش نوشتم به کیم
کاداشیان و فرستادم که یاهو کامنت هایی که توش الفاظ رکیک داره رو تایید نمی
کنه.ولی قول میدم اگه تایید میشد دویست تا لایک می گرفت.این آمریکاییا از این
زنیکه بدشون میاد.از ریحانا و جاستین بیبر هم بدشون میاد.خوشحالم.یه بار که چند تا
فحش رقیق به جاستین بیبر نوشتم فرستادم 5 تا لایک گرفت.
کم کم دارم خسته میشم ولی.حتی چندبار به فکرم زد برگردم فیسبوک که خوشبختانه فکرم
رو در نطفه خفه کردم.سعی می کنم فعالیتم رو به دانلود وال پیپر سرزمین میانه و
چرخش وبلاگی محدود کنم.والا.مگه اولا که اینترنت داشتم چی کار می کردم؟یادمه روی
قوطی شیر و سطل ماست دنبال آدرس سایت می گشتم.روزی 4 5 بار می رفتم سایت لبنیات
پاک.دایال آپم بود بیست دقیقه طول می کشید سایت بالا بیاد.یادم نیست دقیقا چیکار
می کردم اون تو فکر کنم محصولات جدیدشونو نیگا می کردم.میخوام بگم این حرکاتی که امروزه
می کنم سابقه تاریخیم داره.چند تا سایت تک تاز و بدهی و اینام بود که تصاویر
فوتوشاپی نیمه عریان از مقامات حکومتی میذاشت که بسیار مفرح بود و نیم ساعت
ریزریزکی میخندیدم.
تابستان پیش 30 گیگ فیلم دانلود کردم که فکر می کردم دارم مجانی دانلود می کنم ولی
اشتباه فکر می کردم.هرچند به نظرم اومد که تموم شدن اینترنتمون توی یک هفته و نیم
یه کم عجیب به نظر میرسه ولی به موم قسم فکر نمی کردم دلیلش دانلود منه.فکر می
کردم دلیلش یه چیز دیگس.چند ماه داشتم فکر می کردم که این چیز دیگه دقیقا چیه که
به نتیجه نرسیدم.اینا رو گفتم که چی؟این که همین قضیه باعث شد با یک فیلم عالی
آشنا بشم."The Trip"فیلمی
با شرکت چند بازیگر.نسبتا هم جدیده سال 2010.البته گویا گزیده ی یک سریاله با همین
نام که 6 تا اپیزود داره.من سریالو ندیدم و اگه کسی دانلود کنه بفرسته در خونمون
متشکرش میشم.قضیه ی دو نفره(استیو کوگان و راب برایدن)که از طرف یه مجله میرن
غذاهای رستورانهای شمال انگلستانو تست می کنن و نمره می دن و این دو تا دیوانن.این
شمال انگلستان هم جای خوبیه.
یک پیشنهاد هم در مورد سریال.بعد از فرندز معدود سریالی جذبم کرد.ولی این آفیس(The Office)واقعا فوق العاده س.
این دوره ی 4 ساله ی دانشجویی ما هم شکرخدا رو به پایان است.ولی دریغا...انگار 4
سال نشستیم پای یه سریال خسته کننده.قبلش خیلی آدم هیجان انگیزتری بودم.هرچند یه
خورده قاطی پاتی داشتم ولی خوب همینم بالاخره یه نکته ای بود.زندگی بالا پایین داشت.الان
انگار نه انگار.نمی دونم چی شد یه دفعه.آخرین باری که جیغ زدم یادم نیست.
این چند خط آخر بیشتر برا این بود که دوست داشتم بگم چیم کیم.دوست دارم بیشتر بگم
چیم کیم.خوبه همه بگن چین کین.
طرف سال 81 وبلاگ نویسیو
شروع کرده.تا سال 84 هفته ای دو سه تا پست درست حسابی میذاشته(مانیفیست فوتوریست؟)از
سال 84 تا سال 86 بیشتر مطالب وبلاگ خلاصه به توهین و تمسخر افراد حقیقی و حقوقی شده
است(که بدم نیست).مثلا هر دوماه یکی دو پست در این محدوده ی زمانی توی وبلاگ
گذاشته شده است.درهمین بازه ی زمانی یک تعداد قابل توجهی از افراد پررفت و آمد
وبلاگی که طرف باهاشون در ارتباط بوده به طرز مشکوکی از عرصه ی مجازی و بعضا
غیرمجازی تصفیه گردیده اند.تا سال 88 جمعیت قابل توجهی از طرف های وبلاگی طرف به شبکه
های مرگبار مجازی پناهنده شده اند.در این ایام بعضا مگسی در وبلاگ طرف پرانده شده
است.از سال 88 در وبلاگ تا 1 سال و نیم تخته شده است و موردی هم نداشته است چون به
ندرت گذار کسی به اونطرف ها می افتاده است.در سال 89 یا 90 گمان می کنم طرف با
تبلیغ یخچال فریزر تحویل درب منزل آفتابی شده است.
بله آقاجان.روزگاری که کمتر خوشحالی پیدا میشه که چند سالگی وبلاگشو اعلان عمومی
کنه.یا کمتر ول معطلی پیدا میشه که تبریک سال نو بنویسه.می خواد بگه اصلا براش مهم
نیست یا حس و حالشو نداره.یا دیگه نمی بینی کسی گربه اش بمیره و بیاد تو وبلاگش
بنویسه.عجب.جاش وال همدیگرو تو فیس بوک سیا می کنن.این بنویس اون بنویس.جاش لایک
میزنن.مرگ خاموش.
راستش منم خیلی برام مهم نیست سال نو رو تبریک بگم یا نگم.
این مطلب رو توی یکی از شماره های مجله کاویان سال 1329 دیدم و گفتم حیفه جایی نذارمش.
بقلم آقای جلال نعمت الهی
تهران هنوز سینما درجه یک ندارد
در تهران بیشتر از بیست سینما نیست و بعضی از آنها در تابستان افتتاح می شوند و در زمستان تعطیل می گردند.سینماهای دائر تهران به ترتیب از این قرار هستند-ایران،پارک،متروپل،البرز،تهران،رکس،مایاک،دیانا،کریستال،هما،برلیان،هولیود،میهن،میترا،ملی،خورشید و چند سینما دیگر هم در شرف ساخت است که بزودی افتتاح خواهد شد ولی هیچ یک از آنها سینمای درجه اول نیستند.تهران با یک میلیون جمعیت خود بیست سینما دارد و اگر دقت کرده باشید بیشتر شبها صندلی این سینما خالی است و کسی رغبت زیادی بدیدن نشان نمی دهد،در حالی که اگر تهران را با نیویورک و لندن مقایسه کنیم می بینیم که تعداد سینماهای آن چقدر کم است.در نیویورک بیش از هزار سینما وجود دارد و هر شب شما به سینما بروید می بینید جای خالی نیست و بزحمت جائی برای نشستن پیدا می کنید،در حالی که در تهران فقط شب اول و دوم یک فیلم خوب می توان این منظره را تماشا کرد.
هفته نامه کاویان سال دوم شماره 90 شماره مسلسل 60 پنجشنبه 15 دی ماه 1329
از یک مسئله خوشحالم و اون اینه که احساس می کنم از این که اسفند داره می یاد خوشحالم.یک اتمسفر مثبت توی این ماه حس می کنم.از هواشم خوشم میاد این که هوا خنکیه فوق العاده ای داره و آسمان آبیه.اینکه معمولا چند تا تیکه ابر تو آسمون هست که نذاره نور خورشید حال آدمو به هم بزنه.اینکه درختا هنوز اون سبزی تهوع آور بهار رو پیدا نکردن و به طرز شاعرانه ای خاکسترین.اینکه یکی از معدود ماه هاییه که احساس می کنم کسی کاری به کارم نداره.کسی زورم نکرده کاری رو انجام بدم.میتونم وقتم رو اونجوری که میخوام بگذرونم.اواسط اسفند که پنجره ی اتاقو نیمه باز میذاری و یه نسیم خنکی میاد تو که مورمورت میشه و یه خورده شیفت می کنی زیر پتو،نزدیک غروب هم هست و یه دسته کلاغ قار قارکنان میرن جمع میشن سر یه درخت.هرچند نزدیکه غروبه ولی اون قدر تاریک نیست که لازم باشه چراغو برای کتاب خوندن روشن کنی.یه کتاب عالی دستته مثلا یه فیکشن که موقع خوندنش نتونی آب دهنتو درست قورت بدی یا جنایت و مکافات که با خوندن سطراش مو به تنت سیخ بشه.ولی بعد یکی دو ساعت احساس می کنی که چشمت داره در میاد و پا میشی چراغو روشن می کنی و می بینی که واو چقدر روشن شد صفحه ی کتابت.یه نیگا به ساعت میندازی و میبینی طرفای پنج و نیمه و فکر می کنی چه وقت دوست داشتنی و ایده آلیه برای غروب خورشید این پنج و نیم و فکر می کنی به مرداد که ساعت نه خورشید میره و عقت میگیره.دوباره میخزی و به خوندن ادامه می دی تا اینکه یه جا کتابو می بندی و از تخت می پری بیرون.میری تو آشپزخونه و میشینی رو صندلی و همینجوری 5 دقیقه زل میزنی به بازی و جیغ و داد بچه مچه ها توی محوطه.بعد پا میشی و هلک هلک میری زیر چایو روشن می کنی و باز ولو میشی رو صندلی.پنجره رو باز میکنی،پنجره های اکباتان که دیدی چه جوریه،90 درجه می چرخونیش جوری که باد با شدت بخوره تو صورتت.اگه صورتت یه نمی داشته باشه که خیلی کیفور میشی،مخصوصا اگه صورتتو تازه تراشیده باشی و احساس کنی پوستت داره نفس می کشه.با تمام وجود از شنیدن صدای سوت کتری لذت می بری،میتونی موقعی که یه لیوان از جا ظرفی بر میداری همین جوری 2 دقیقه تو هوا نگهش داری و زل بزنی به کف آشپزخونه.میتونی برای لیوان یه آواز کوتاه بخونی یا باهاش برقصی.ولی نهایتا ترجیح میدی صرفا توش چای بریزی.چایه داغو می مالی روی پاهات نه فقط واسه اینکه چای خنک بشه،بیشتر واسه اینکه پاهاتو گرم کنی.میتونی پاشی بری یه چرخی پایین بزنی،یا تو جاده ای که همه دارن می دون،و دوباره حس کنی که تمام این آدما کنار تو فقط یه سری جسمند،و جوری بهشون نیگا کنی انگار که کهکشان ها از تو فاصله دارند.
ای گربه
پشمالو تو اگر امشب از گرسنگی و سرما تلف شوی من هرگز خودم را نخواهم بخشید.فکر می
کنید استدلال غذا ندادن به یک گربه پشمالو که پشت در آشپزخانه (ای که به تراس راه دارد) ناله ها و میوهای جانسوز سر می دهد چه باشد خوبه؟اینکه "آهای به این گربه هه
غذا ندیا خوشش میاد دیگه نمی ره.مضافا این که زشت گنده و پشمالو هم هست."یعنی
به خاطر قدر شناسی یک گربه از این که یه بار بهش شیر دادین و برای همین هر از چندی
میاد یه سری بهتون می زنه بهش غذا ندین؟جدا؟البته اگه یه مقدار نزاکت به خرج می
دادن اینا و قضای حاجت رو در فضاهای مناسب تری انجام می دادن شاید یک بخش عمده ای
از نگرانی جامعه ی بشری درباره ی جامعه ی گربه ای برطرف می شد.البته اینا پیش داوریه
در مورد گربه مذکور معلوم نیست شاید گربه هه تو خونش توالت فرنگی داشت.خدا رو چه
دیدید.یک نکته ی بسیار بغرنج اینه که هر چند منم قبول دارم که گربه های خاکستری
گنده یه مقدار تن لش و بی خاصیت به نظر میان ولی دلیل نمیشه آدم صرفا از روی
ظاهرشون قضاوت کنه.این که یه گربه گنده و پشمالوئه پس بهش شیر ندیم و یه گربه
کوچولو مامانیه بهش شیر بدیم از لحاظ اخلاقی کاملا مذموم و مردود است.
با توجه به سرمای یک عالمه میلیون درجه زیر صفر و فرکانس محزون صدای گربه ی مذکور
واقعا می گم که دچار عذاب روحی شدم.نمی دانم میدونید یا نه ولی من روح خیلی بزرگی
دارم به طوری که نصفش ازم زده بیرون و سابقه ی بسیار طولانی در رفتار محبت آمیز و
انسانی با حیوانات.بچه که بودم جوجه های زیادی رو تحت کفالت و سرپرستی داشتم که
متاسفانه همشون به خاطر علل مشکوک و نامعلومی مردند.هم چنین دو فنچ،یک کلنی مورچه،دو
عدد بچه قورباغه،مقادیر متنابهی کرم ابریشم(دبستان که بودم با بغل دستیم توی جامیز
یک مجموعه آزمایشات و بررسی های علمی روی کرم های ابریشم و پروانه ها انجام می
دادیم.)و یک سری ماهی ار جمله حیوانات دیگری بودند که افتخار آشنایی با من رو
داشتند.از بحث اصلی دور نشوم،یه خورده شیر ریختم تو در سطل ماست که بهش بدم ولی تا
درو وا کردم دیدم نصف کلش و دو تا پنجه از لای در رد شد.هنوز مطمئن نشدم ولی به
گمانم هدف اصلیش این بود که بیاد تو لش کنه.اگه خونه مجردی چیزی داشتم اصلا شاید
یه رختخوابی تو هال براش مینداختم شب بگیره بخوابه ولی خوشبختانه دو سه نفر که یک
خورده سالم تر از من فکر می کنن هم توی آشپزخانه بودن که بهم گفتن درو وا نکنم.من هم درو
بستم که نزدیک بود گردنش نصف بشه ولی شکرخدا اتفاقی نیفتاد.ولی مگه غذا از حلقم
پایین می رفت؟نه خیر الا با دو لیوان نوشابه که خوردم.فکر کردم بابا این گربه هه
خل و چله.آخه پنج طبقه از پله فرار کوبیده اومده بالا چی کار کنه.الان بعد از گذشت
چند ساعت از اون ضایعه دردناک نمی دونم هنوز نشسته پشت در یا نه.واقعا که قضیه
خیلی تراژیکه.ولی مطئنم شرایط منو درک کرده.همین طور فکر می کنم قاعدتا گربه ها یک
استراتژیه مشخصی برای مقابله با سرما دارند.امیدوارم.