Death Lullaby

وبلاگستان را آرامشیست که باعث میشه یک تار لهیده مویش رو با کل جلز و ولز فیس بوک عوض نکنم.اصلا این وبلاگمو که باز می کنم روانم باد می خوره.با هیچی عوضش نمی کنم.البته هیچی هیچیم که نه،مثلا با نیکول کیدمن به اضافه دو گونی آرد حاضرم عوضش کنم.
چند ماه اخیر بنا به دلایلی که برای خودم هم هنوز دقیقا روشن نیستند حالم خیلی رو به راه نبود.دیروز هم دو تا خبر بد شنیدم که حسابی به هم ریختم.دو تا از الگوهای زندگیم شیاد از آب در اومدند.یکی وودی آلن که گویا نصف عمر بابرکتش رو مشغول سوءاستفاده جنسی از دختر خوانده هاش بوده اون یکی هم فیلیپ سیمور که توی حمامش تو نیویورک اوردوز هروئین کرده سقط شده.البته فیلیپ سیمور رو مزخرف گفتم الگوی زندگیمه.فقط یه فیلم ازش دیده بودم که هی بدی نبود.ولی وودی آلن جدا تا همین 24 ساعت پیش الگوی زندگیم بود.ولی خدایی کی یه جهود منحرف جنسی رو الگوی زندگیش قرار میده؟ترجیح میدم یه کاتولیک منحرف جنسی الگوی زندگیم باشه.این کاردینال های رم گمانم موردای خوبی باشن همشون کلی پرونده دارن.

میخوام یک مقدار علل اوضاع نامساعدی روحیم رو طی چند ماه اخیر باز کنم.خوب یک مقدار نگران این بودم که بعد 50 60 سالگی چه گلی به سرم بگیرم و حوصله ام ممکنه سر بره.بعد دیدم انصافا برم پیش یه روانپزشکی کسی بهش بگم آقا من حالم خوش نیست چون فکر می کنم پیر شم حوصله ام سر میره احتمالا کمک خاصی نتونه بهم بکنه.
حالا اون هیچی خدا تضمین می کنه من حوصله ام بعد از مرگ سر نره؟جدا امیدوارم پاسخ قانع کننده ای برام داشته باشه.البته خودم کلی کانسپت فوق العاده به عنوان پیشنهاد براش دارم.مثلا اگه من بتونم دوباره به عنوان موسولینی متولد بشم و زندگی کنم بدون اینکه خودم حالیم باشه یه دور قبلا یه وبلاگ نویس متوهم ایرانی بودم فوق العاده ست.همون تناسخ یه جورایی ولی نه به اون مفهوم شرقی چندش آورش.اینجوری کل بشریت رو میتونه تا مدت زمان نامشخصی بدون اینکه حوصله شون سر بره بازی بده.بشینیم دعا کنیم یه وقت حوصله خودش سر نره که فاتحه مون خونده ست مع الصلوات.

دارم به اصالت تجربه می رسم و اینکه اصولا فکر کردن از بیخ و بن فایده نداره.الانم پشیمونم که به جای اینکه برم پول در بیارم سریع تر رو پا خودم واسم 5 6 سال توی محیط آکادمیک تلف کردم و می کنم.آدم باید دنیا رو ببینه.مستقل شه مرد شه.با آدمای مختلف سر و کله بزنه زبون ملتو یاد بگیره.
خودم دارم فکر می کنم برم عضو شورشیان فارک کلمبیا بشم.رزومه مو نوشتم فردا براشون میل می کنم.یه پیام ویدیویی هم براشون می فرستم.جنگ داخلی سوریه م بد نیست ولی انصافا میخوام رو هر دو طرف درگیر بالا بیارم پس همون شورشیان فارک بهتره.
آره عزیزانم تجربه و دیگر هیچ.آدم بره قطب شمال با اسکیموها ماهی بگیره.بره آمازون پیرانا شکار کنه.توی صحرای آفریقا برا یه بطری آب معدنی کلیه شو بفروشه به یه بومی.توی خیابونای دهلی بهش تجاوز گروهی بشه.(آخریو مطمئن نیستم فعلا دست نگه دارید.)

این ماینوکسیدیل رو که برای ریزش مو استفاده می کنند انقدر زدم به کله ام پیشونیم مو در اورده.یادم نیست که 18 سالگی خط موهام کجا بود ولی مطمئنم پیشونیم مو نداشت.منم که انصافا فقط شقیقه ام یه نمه خالی شده بود اونم رفتم آرایشگاه یارو گفت کلاس داره بنده خدا مردا شقیقه شون مو نداره بچه مچه نیستی دیگه که(یا گوسفند).دیدم راست میگه بدبخت.حالا میخوام برم لیزر کنم.بعدش شاید مو بکارم.

راستی یه عینک گرد فلزی هم خریدم عالیه شبیه روشنفکرای روس روانپریش شده ام.


اکنون گوش جان فرا می دهم به لالایی مرگ اثر گابریل فوره.


هرگز ندانستی که

دوستت داشتم.




"My wife used to say i'm a hard man to know.Like a closed book.Complained about it all the time.

She was beautiful.God i loved her.I just didn't know how to show it that's all."


-The Shawshank Redemption-

شکسته

در یک غروب دل انگیز پاییزی،نشسته بودم توی آشپزخانه و داشتم مقالاتی در باب "سه وجه کاریزما:حضور،گرما و قدرت" یا "چگونه مانند یک جنتلمن سبیل خود را تمیز کنیم" و یا یدونه دیگه اینکه "چگونه در مکالمات اجتماعی جلوی خودشیفتگی خودمان را بگیریم و جوری رفتار کنیم که نشان دهیم برای مخاطب ارزش قائل هستیم." می خواندم که مامانم بدون مقدمه ازم پرسید:

"یزدگرد از زندگی شخصیت برام بگو."

خوب مسلما با قصد و غرضی خاص این سوال رو مطرح کرده بود که عانا ملتفت منظورش شدم.گفتم چندان نکته ی قابل ذکری نیست.اگه منظورت روابط عاطفیمه که اوضاع اصلا مساعد نیست.یه مدت یه دوست دختری داشتم که عقل درست حسابی نداشت.خودش مدام هرگونه رابطه خاصی با من رو انکار می کرد ولی حالیش نبود چی میگه فقط چون هوش عاطفی به شدت پایینی داشت نتونسته بود به عمق رابطه اش با من پی ببره.میدونی،عیب از من بود که زیاد بهش بها دادم و سعی کردم خیلی تحلیل شده باهاش رفتار کنم.آخرا احساس می کردم گفت و گوهای عادی مون داره براش غیرقابل تحمل میشه.ولی خوب میدونی در یک گفت و گو وقتی کسی یه چیزی بهت میگه نباید سریع جواب بدی.اصولش اینطوریه که اول باید نشون بدی حرف طرف رو جذب کردی(
your face absorbs) بعدش با حالت چهره واکنش نشون میدی(your face reacts)و فقط و فقط بعد از این دو مرحله میتونی جواب بدی.این کار باعث میشه طرفت احساس کنه این یارو برای من ارزش قائله و مضافا فهمیده و روشنفکر هم هست و عجب باشعوریه و چقدر با حساب کلمه خرج میکنه.وقتی بهم گفت "اوه یزدگرد مادربزرگم آبله مرغان گرفته" خوب من میتونستم خیلی ناپخته یه اوهوم و آخی کنم و بهش بگم چه میدونم برو شلغم بخور تو نگیری.اینجوری یه احمق بی شعور جلوه می کردم نه؟ولی اول با حالات صورت نشون دادم حرفش رو جذب کرده ام(چشمامو  تنگ کردم خیره شدم به افق) بعد با حالت چهره واکنش نشون دادم(دهنمو کج کردم گوشم رو خاروندم) بعد خیلی متین و آروم گفتم احتمالا ته خطه.(طنز رو هم چاشنی کردم،اینجوری آدم مرموزتر جلوه می کنه.)
میدونی مادر عزیزم وقتی مدام سعی کنی مطابق میل طرف رفتار کنی این حس رو به طرفت القا می کنی که حریصانه دنبال جلب نظر طرف هستی و خود به خود در یک موقعیت دون تر ازش قرار میگیری.اون دختررو یادته چنگ میزد؟یه بار بهش گفتم "ببین تو موقعی که یکی داره باهات صحبت می کنه زیاده از حد سر تکون میدی.میدونی این یعنی چی؟یعنی اینکه اصلا برات مهم نیست طرف داره چه جفنگیاتی سرهم می کنه فقط دنبال این هستی که فرد احساس خوبی نسبت به تو پیدا کنه."باور کن نمی خواستم احساساتش رو جریحه دار کنم ولی گمونم یک مقدار کردم چون بهم گفت تا حالا هیچ کس اینقدر احساسات من رو جریحه دار نکرده بود.
اون دختر روشنفکره بود یه بار دیده بودیش گفتی این خیلی خوبه خیلی به هم میاین یادته مامان؟از اینایی بود که از سکوت بدشون میاد و مدام سعی می کنن همه سکوت ها رو پر کنند.بار آخری که داشتیم با هم تو خیابون راه می رفتیم یه خورده راجع به جنگ های داخلی آمریکا اراجیف ردیف کرد و زل زد به من.منم برای اینکه نشون بدم آدم خودشیفته ای نیستم و به علایقش اهمیت میدم چندتایی سوال کوتاه درمورد سالشمار جنگ و اختراع گیوتین و کشتارهای قرن 19 کردم که احساس کردم حوصلش داره سر میره و دیگه ادامه ندادم.شروع کردم موش هارو توی جوب تماشا کردم و آدمای توی اتوبوس و اینا رو نیگا کردم.بعد چند دقیقه سکوت لذت بخش بهم گفت چیو داری نیگا میکنی؟گفتم موش مرده ها.دوباره سکوت برقرار شد.بعد چند دقیقه باز بهم گفت به چی داری فکر میکنی؟بهش گفتم دادگاه های تفتیش عقاید قرون وسطی هم حق پرسیدن این سوال رو از متهمان به خودشون نمی دادند.بعد براش توضیح دادم سعی نکن مدام سکوت ها رو بشکنی چون نشون میده داری تلاش می کنی طرف رو از معاشرت با خودت راضی نگه داری و این کوچکت می کنه.خوب آخرین باری بود که دیدمش.
اوه مامان گفتم مخاطب نباید مدام برای گوینده سر تکون بده ولی اینجوری که خیره داری منو نیگا می کنی از ادب خارجه.مثلا الان موقعیت خوبیه که یه سر به نشانه ی تایید حرفهای من تکون بدی تا به من این احساس رو ندی که حرفای من برات جذاب نیست و دارم حوصله تو سر می برم.

دیدم مامانم با چهره ای مضطرب داره براندازم می کنه.بهش گفتم تو الان برای اینکه نشون بدی برای صحبت های من ارزش قائل هستی اگر سوال خاصی در ذهنت هست میتونی ازم بپرسی.سوال هات میتونن جنبه ی شفاف سازی داشته باشند.یا اینکه یک سوال در دل یه سوال دیگه داشته باشی.یا سوالات بیسیک باشند.میدونی آدم نباید از طرح سوالات بیسیک بترسه.برای چند ثانیه احمق جلوه کردن خیلی بهتر از تا ابد احمق بودنه.


"یزدگرد مشکلت چیه؟چرا نمی تونی مثل انسان رفتار کنی؟می فهمی داری آدما رو از خودت می رنجونی و فقط به خودت فکر میکنی؟الان دیگه سی سالته.هنوز نه کار درست و حسابی داری نه زنی زندگی ای هیچی..."


زبونم بند اومد.بهش گفتم اوه مادر عزیزم...از اون موقعی که من سرشار از شور زندگی و عشق ورزیدن بودم زمان زیادی می گذره.میدونی من تا به ازدواج فکر میکنم یاد رابطه ناموفق تو و پدر میفتم که تنها ثمره مثبتش تولد من بوده.خوب منم در بعضی زمینه ها خیلی آدم خاصیم.دارم اعتقاد پیدا می کنم برای داشتن یه رابطه عرفانی و انسانی باید وجوهی از رابطه که بین انسان و حیوان مشترکند رو پاک کرد.میدونی چی میگم؟احساس می کنم این وجوه حیوانی برای بعضیا پررنگ ترین وجه رابطه است و این حالمو بد میکنه.میدونی دنبال کیم؟یه نفر که به اینکه بشینیم کنار هم براش ویولنسل بزنم راضی باشه(البته اول باید یاد بگیرم) و خوب خیلی هم همدیگرو نبینیم چون من حس خوشایندی بهم دست نمیده یه آدمو هر روز ببینم میدونی اینجوری بعد یه ماه همه چی لوث میشه...اوه راستی مامان یادت باشه رفتی تو حیاط یه خرده برگ برام بچینی میخوام دلمه درست کنم.


"اون پوره رو تو گذاشتی رو گاز که داره میسوزه یزدگرد؟"


نمیدونم چه مرگم شده.مدام پوره هامو میسوزونم.ژست متفکرانه ای گرفتم و خیره شدم به مامانم."مامان من فقط یه درخواست ازت دارم."


"چیه یزدگرد؟"


"میشه فردا میری بیرون دو تا شیر برام بخری؟میخوام برای سه روزم پوره درست کنم."


"اوه یزدگرد......"


بخار گرفته ام...

نداشتن فیسبوک به مثابه از قافله عقب افتادن.ولی همراه قافله رفتن به چه قیمتی.همراه قافله رفتن اصولا چرا.اصلا خوبه خبر داشتن از زیر و بم تمام احوالات همه آشنایان که نگوییم،همه آشنایانی که دوستشان داریم؟گاهی خوب است خبر نداشت،یا کم خبر داشت.تصورات اشتباه و پندارهای وهم آلودم را نگیر از من دستانم خالی می شود.
اهمیت؟فیلم بازی می کنیم که اهمیت می دهیم.اهمیت دادن و اهمیت داشتن به مثابه لایک و کامنت.تراژیک ترین مسخره دنیا.
فروید تقدیم می کند:بررسی جامع شهوت مقبولیت مجازی و تلاش برای جلب مجازی اقبالات شهوانی اشخاص در شبکه های اجتماعی یا یه چیزی تو این مایه ها.
چیست پشت این چهره های ردیف شده بزک دوزک کرده؟دنبال چی می گردند؟

پشت پا زدن به ابزار مدرن برای برقراری ارتباطان اجتماعی دارد مساوی می شود با تنهایی در دنیای مدرن؟تنهایی رو دوست ندارم ولی با کینه و نفرت پشت پا میزنم خوب هم می زنم.بگذارید خوش باشم با این بی خبری شیرین.



یک ویدیو در این باب

یک ویدیوی دیگر در این باب

یک مقاله در این باب


در آستانه گور از پا درآمده ام...

دیشب جولیان را به خواب دیدم
چمدانهایش را برایش می کشیدم
خودش تاکسی گرفت و رفت
من ماندم و چمدانهایش .


Shocked

بالاخره روحم رو تسلیم شیطان کردم.

به سختی...سخنی...از زبانم...بیرون...میاید.


Exciting Boredom

عاشق این دختر لات روشنفکر موکوتاهام که زیرچشماشون گود افتاده پای گوشی تو مترو داد و بیداد می کنند.


من بک خصوصیت دارم و آن کمال گرایی است.وقتی یه نفرو می بینم فرانسه بلده به خودم میگم خاک تو سرت فرانسه بلد نیستی.یکی فلوت بلده بزنه به خودم میگم خاک بر سرت فلوت بلد نیستی بزنی.یکی دندوناش سفیده برق میزنه میگم خاک بر سرت دندونات سفید نیست.الی آخر.نتیجه کمال گرایی اینه که شما در تمام طول زندگیتون احساس خواهید کرد به درد نمی خورید.


چند وقتیه به شخصیت خودم فکر می کنم و به رفتارهام فکر میکنم و حتی به فکرهایی که از ذهنم می گذره فکر می کنم.بعد از تحقیق و تعمیقات فراوان به این نتیجه رسیدم آدمی هستم ترسو،خودخواه،کم فروش و مغزم بر خلاف ظاهر نسبتا موقر و آرامم پر از افکار منفی و کثیف در مورد افراد است.


ای بی شعورها! مگر ظاهر آراسته را از حقیقت باطن تمیز نمی دهید؟

به میمنت و مبارکی میزبانی المپیک 2020 به ژاپنی های حیوان صفت سخت کوش تعلق گرفت.یک هفته مشغول بررسی امکانات و زیرساخت های مادرید،استانبول و توکیو بودم و نهایتا به این نتیجه رسیدم هیچ کدومشون به درد میزبانی نمی خورن و مناسب ترین شهر برای میزبانی کراکف لهستانه و دنبال اینم که نامه ای به کمیته ی المپیک بنویسم و دلایلم رو برای انتخاب کراکف اعلام کنم.یکی اینکه فرهنگ التقاطی و رمزآلودی داره و تاریخی بسیار پرفراز و نشیب.مضافا دختران خوشگل و یک رودخونه هم داره.چرا نباید شهری با این همه پتانسیل میزبان المپیک باشه.اما بازم بین اون سه تا توکیو گزینه ی آخرم بود.وقتی داشتم شادی مردم رو توی خیابون ها میدیدم اشک تو چشام حلقه زده بود.تا حالا یه ژاپنی دیدید که به قیافش بخوره لشه یا از استراحت و تفریح خوشش میاد؟انگار دولت یه تراشه توی ماتحت همشون جاسازی کرده که توی زندگیشون مدام افعال مثبت مرتکب بشند.حتی خوشحالیشون هم تصنعیه.ولی اگه مثلا استانبول برنده شده بود کلی جوون باحال ترک مثل حیوون می ریختن تو خیابون استقلال آبجو میخوردند.خودتون قضاوت کنید کدوم ملت جذاب ترند.البته از توهین گذشته فرهنگ باستانی ژاپن و طبیعت کشور فوق العاده اند.معماری بومی شون هم عالیه اون تلفیق محیط طبیعی با محیط زندگی رو در معماری هیچ فرهنگ دیگری نمیشه دید.دوست داشتم کار و بارم رو ول می کردم می رفتم یکی از این صومعه های ذن و اینا که نمیدونم اسمش دقیقا چیه.یه چند سالی میموندم اونجا یه استاد پیر داشتم هر کار اشتباهی می کردم با چوب میزد تو سرم.دور صومعه هم درختای زرد و سبز و نارنجی بود با رودخونه های زلال که برم توشون حمام کنم و بعد چند سال بشم تو مایه های بروس وین توی بتمن.
ولی فعلا تا دو سال نمیتونم برم ژاپن چون ارشد دادم معماری دانشگاه تهران قبول شدم بعد از 5 سال زجرآور تحصیل در دانشگاهی که از خونمون دور بود و در جریان مترو سواریهام کلی بیماریهای پوستی و مقاربتی گرفتم حالا یه آب و هوایی عوض می کنم.یه مشکل کوچک وجود داره اون اینکه مجبورم دو سال به دانشکده ای رفت و آمد کنم که تعداد زیادی روشنفکر از تخم در اومده ی کوکایینی داره البته اگه بخوان میتونم کلی مواد ارزون تر بهشون معرفی کنم مثل ناس که مفته همه کارگرای افغانی ناس میزنن خیلیم حال میده.هرچند من علاقه ای به معاشرت با این افراد و کلا قشر دانشجو و تحصیلکرده ندارم بیشتر دوست دارم با اراذل اوباش معاشرت کنم با چند تاشونم که تو شهرکمون می چرخن دوست شدم شبا میان دنبالم بوق بوق میکنن میریم می چرخیم.البته یکیشون سابقه ی جزایی داره یه بار تخم یه افسر پلیسو کشیده یه سالی رفته زندان آب خنک خورده اسمش شهرام دراگونه چند بارم با آفتابه تو شهرک چرخوندنش ولی جدا پسر خوبیه.ولی خوب من چون ریخت و قیافم با اینا یه کم فرق داره هنوز منو از خودشون نمی دونن حالا هفته ی بعد میخوام برم رو کمرم خالکوبی کنم یه کم از لحاظ فرهنگی بیشتر بهشون نزدیک میشم.رینگ ارباب حلقه ها به نظرم عالی میشه برای خالکوبی هرچند پلان معماری هم خلاقانست.
میخوام یه حقیقت تکان دهنده رو در مورد خودم افشا کنم و اون این که اجداد پدری من از یهودی های قفقاز بوده اند که زمان ایوان مخوف به ایران عصر صفوی مهاجرت کرده اند و تو ارومیه ساکن شده اند و بعد نمیدونم چی شده اومدند اطراف اصفهان.دارم به سرعت عبری رو یاد می گیرم و به زودی ورژن عبری وبلاگم راه اندازی خواهد شد.راجع یه اجداد مادریم هم که گفته بودم از شاهزاده های تبعیدی قاجار بوده اند که کور و به تویسرکان فرستاده شده اند.باز خدا رو شکر کورشون کرده اند اون بلای دیگری که سر آغا محمدخان آوردند رو نیاوردند.
شب به خیر.